ده گفتار از رهبرمعظم انقلاب در تحلیل مبارزات سیاسی امامان معصوم(ع):
مخالفت خلفای اموی با شیعه مبارز
در زمان امام باقر(علیهالسّلام) وضع یک قدرى بهتر است. اوّلاً آن خفقانِ عجیب نیست، زیرا بنىامیّه به آخر کار نزدیک میشوند. خلفائی از بنىامیّه حکومت میکنند که اینها سرگرم عیّاشىاند. کار عمده اینها این است که به مسائل شخصىِ شهوىِ جنسى خود و هرچه در حول و حوش آن است، برسند؛ فقط همین. آن ولیدبن یزید معروف که قرآن را به تیر زد و اسم معشوقهاش در کتابهاى این زمان هم موجود است و شعرهایی که در مدح شراب گفته، الآن هم در کتابها مسطور است، در زمان امام باقر(علیهالسّلام) است. بر اثر ضعف دستگاه خلافت، یک فرصت بزرگى در اختیار امام باقر(علیهالسّلام) قرار گرفت. این فرصت، عامل دیگرى هم داشت و آن، کثرت جمعیّت شیعه در زمان امام باقر(علیهالسّلام) است. جمعیّت زیاد شده، فرصت به امام باقر(علیهالسّلام) داده شده، او هم فرزند پیغمبر(صلّیالهعلیهوآله) است، مىنشیند از زبان پیغمبر(صلّیالهعلیهوآله) معارف اسلامى و احکام اسلامى را بیان میکند؛ و مردمى که به خاندان پیغمبر(صلّیالهعلیهوآله) احترام میگذارند، وقتی مىبینند که شیخِ آل ابىطالب و شیخ بنىهاشم، یعنى محمّدبن علىبن الحسین(علیهمالسّلام)، نواده پیغمبر(صلّیالهعلیهوآله) و نواده حسینبن على(علیهالسّلام)، در مسجد مدینه یا در ایّام حج در مسجدالحرام نشسته، دور او جمع میشوند و از او استفاده میکنند. در ظِل این تعلیمات و تعقیب آن جریان فکرى، امام باقر(علیهالسّلام) مسائل تشکیلاتىِ خاصّ شیعه را هم تعقیب میکند؛ و دلیل اینکه تعقیب کرد، این بود که دستگاه خلافت روى امام باقر(علیهالسّلام) حسّاس شد؛ لذا امام باقر(علیهالسّلام) را به شام احضار کرد. در یکى از سفرهایی که امام باقر(علیهالسّلام) به شام احضار شد، امام صادق(علیهالسّلام) هم که یک جوان نوخاستهاى است، با پدرش همراه شد.
بعضى گمانشان این است که علّت اینکه دستگاه خلافت علیه امام باقر(علیهالسّلام) حسّاس شد، مسئله گسترش علم از ناحیه امام باقر(علیهالسّلام) است. چون امام باقر(علیهالسّلام) آنجا نشسته بود و روایتى از پدرش و از پدرانش تا پیغمبر(صلّیاللهعلیهوآله) نقل میکرد و فتوا میداد، از این جهت دستگاه خلافت حسادتش مىآمد و امام باقر(علیهالسّلام) را از روى حسادت اذیّت میکرد. این حرف معروفی است و بنده غلطتر از این حرف، به کم چیزى در زندگى ائمّه(علیهمالسّلام) برخورد کردهام. بسیار حرف بىمبنا و سبک و اصلاً بىمغزى است. اوّلاً دستگاه خلافت با علم و درس و تدریس مخالفتى نداشت؛ به دلیل اینکه در همان زمان، علماى بزرگ دیگرى مشغول تدریس بودند؛ و به دلیل اینکه در همان زمان، محمّدبن شهاب زُهْرىها و فقهاى دیگرى از علماى عامّه و اهل سنّت مشغول بیان احکام بودند و همه از پیغمبر نقل میکردند و شاگرد داشتند و فتوا میدادند. این بهخودىخود یک چیزى نبود که دستگاه آن را قاچاق فرض کند.
و امّا اینکه آنها از پیغمبر یکجور نقل کنند، امام باقر(علیهالسّلام) یکجور دیگر نقل کند، آنها به طریق _ به قول ما _ اهل سنّت نقل کنند و امام باقر(علیهالسّلام) به طریق شیعه نقل کند، این هم یک مطلبى نبود که دستگاه خلافت را خیلى عصبانى کند؛ چون دستگاه خلافت نه سنّى بود، نه شیعه؛ اصلاً مسلمان نبودند. چنین نبود که هشامبن عبدالملک یک سنّى متعصّبى باشد، ابدا؛ او برایش سنّى و شیعه مطرح نبود. البتّه با شیعه خیلى مخالف بود، امّا علّت مخالفتش با شیعه این بود که رهبر شیعه _ یعنى امام باقر(علیهالسّلام) _ میخواست جان او را بگیرد؛ چون میدانست که هرکسى داراى این طرز فکر است، هرکسى دور و بر امام باقر(علیهالسّلام) است و نامش شیعه است، یک مبارز نستوه است که هروقتى از دستش برآید، ضربت را بر مغز او وارد خواهد کرد؛ از این جهت با شیعه بد بود. والّا اصل فتوا دادن، اصل حرف زدن، اصل درس گفتن و مطالب علمى را منتشر کردن، از نظر دستگاه خلافت هشام و عبدالملک و دیگران هیچ عیبى محسوب نمیشد؛ آنها علما را تشویق میکردند که بنشینید درس بدهید، مدارس را برقرار کنید؛ و میکردند. اساساً اینهمه مطالب خارجى که وارد اسلام شد، از زمان بنىامیّه و بنىعبّاس شد. این متون یونانى، این متون هندى، این متون فارسى که وارد کتابخانه اسلام شد و ترجمه شد، از همان روزگار بنىامیّه بود. شواهد فراوانى در دست است که اینها مردم را به بحث و جدل ترغیب میکردند، بلکه از خدا میخواستند که مردم مشغول مسائل کلامى و علمى و فقهى شوند و سرشان بند شود، نفهمند که هشام دارد چه کار میکند؛ دلشان میخواست که مردم همیشه در مسجد و مدرسه و مجلس پاى منبر این فقها و این علما، از جمله امام باقر(علیهالسّلام) _ اگر امام باقر(علیهالسّلام) آن کار دیگر را با اینها نداشت _ جمع شوند، آنها مدام بگویند، مدام بحث کنند دائماًهای و هوی [کنند] و نفهمند که هشام آنجا دارد چه کار میکند. این کار برای آنها ضررى نداشت، خیلى هم خوششان مىآمد، از خدا میخواست. پس اینکه نبود.
بعضى هم میگویند هشام حسادتش مىآمد؛ و من از این حرف واقعاً در حیرتم! امام باقر(علیهالسّلام) محسود هشامبن عبدالملک است! یعنى چه؟ چه حسادتى؟ هشامبن عبدالملک بر نیمى از دنیاى آباد و معمور زمان خود حکومت میکرد. امام باقر(علیهالسّلام) به قول شیعه امروزِ طرفدارش، یک ملّایی است در مدینه؛ اسمش را میگذارد امام، والّا صفاتى که برایش ذکر میکند، صفات یک ملّایی است، یک آقایی است، یک عالم خوبى است، یک مرد مقدّسى است که در مدینه دارد زندگى میکند، یک عدّهاى هم مىآیند از او مسئله میپرسند، حرف میزنند و احیاناً یک پولى هم میدهند. آخر، این چه حسادتى دارد؟ من نمیفهمم این چه حسادتى است. یعنى چه که یک رئیسزمان حسادت کند بر یک آدمى که شغلش درس دادن و بحث کردن و فتوا دادن و مطالب علمى را تحقیق کردن است؟ حسادتى ندارد. اینها اصلاً دو تا آدم در یک راه نیستند، بر سر یک پست با هم دعوا ندارند که حسادت باشد. البتّه این ملّاتر از او بود و مردم هم میدانستند؛ امّا ملّاتر هم باشد. امروز مگر رئیسجمهور فلان کشور مترقّى عالَم مدّعی است که از همه دانشمندان آن مملکت بالاتر است؟ اصلاً این دو در یک راه نیستند، در دو راهند، به هم ارتباطى ندارند. قدرت در اختیار اوست، همه چیزها دست او است؛ این چه حسادتى است؟