تو گُلزخم تمام شانههای آهنین هستی
خط سرخ یا زهرا(س)
نیستان تا نیستان آتشی در نالهها پیداست
عطش میبارد از چشمم، نگاهم خیره بر صحراست
من و این سوز تنهایی، من و درد شکیبایی
تو این جا با منی اما نگاهم سخت نابیناست
تو را میجویم از هرجا، تو را میبویم از هر باغ
دلم در آتش سوزان، نگاهم سیل خون پالاست
جدا افتادهام از تو نمییابم نشان، اما
دلم پیوسته میگوید که آن آیینه در اینجاست
زمان سرگشته میگردد، زمین برخویش میلرزد
صدا در کوه میپیچد زطوفانی که ناپیداست
کسی آن سوی این آبی، مهیا کرده اسبش را
که میبینم ردایش را زپشت ابرها پیداست
کسی میآید از آن دورها، عین یقین است این
زمین را وارث آخر، زمان را حجت تنهاست
کسی از مشرق شیعه، به برق تیغ او آتش
به دوشش رایت طوفان به مشتش خشم دریاهاست
نه ترس از فتنه و شورش، نه خوف از برق و بورانش
نه بیم از موج و طوفانش، که خود طوفان صد دریاست
کسی میگفت: او در «دشت عباس» آب در مشکش
میان خط و خون، هر صبح و شب سقای سنگرهاست
و میدیدند بین قبر مفقودان که میگردد
به روی شال پیشانیش خط سرخ یا «زهرا»ست
و من هر صبح آدینه به سمت کعبه میگریم
نگاهم منتظر، جانم به «آمنا» و «صدقنا»ست
و من هر شام تیغم را جلا بااشک و خون دادم
که همراهی کنم شاید سواری را که با فرداست
حسین اسرافیلی
کربلایم دیر شد
خواستم نزدیکتر باشم به آقایم نشد
تا بگیرم دامن لطف تو مولایم نشد
خواستم از معصیت دوری کنم، آدم شوم
بندها را وا کنم از دست و پاهایم نشد
ندبههای جمعه را، هی خواب میمانم ببخش
سر به زیرم که میان روضه پیدایم نشد
ظاهراً ذکر تو را میگویم اما باطناً
در میان عاشقانت باز هم جایم نشد
راه دیدار تو اینبار از حرم شد باز، حیف
خواستم تا محضر تو با سرم آیم نشد
گفتمت یک بار در خوابم بیا، جانِ حسن
سر به خاک مقدمتای یار میسایم، نشد
دائماً میچرخم آقا جان به دور معصیت
از دو چشم خیس تو هربار، پروایم نشد
کربلایم دیر شد، دارم خجالت میکشم
آه آقا جان بگو که وقت امضایم نشد؟
وحید محمدی
بهار من
ای ناگهانتر از همه اتفاقها!
پایان خوب قصه تلخ فراقها!
یک جا ز شوق آمدنت باز میشوند
درهای نیمه باز تمام اتاقها!
یک لحظه بیحمایت توای ستون عشق
سر باز میکنند ترکها به طاقها!
بی دستگیری ات به کجا راه میبریم؟
در این مسیر پر شده از باتلاقها
باز آ بهار من! که به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاقها
ای وارث شکوه اساطیر! جلوه کن!
تا کم شود ابهت پر طمطراقها
مهدی عابدی
در خلوت دل
چه زیباست روی تو در خواب دیدن
فروغ نگاه تو در آب دیدن
چه زیباست رخسار خورشیدی تو
پس از پردهداری مهتاب دیدن
چه زیباست در چشمه نور چشمت
شکوفایی روشن ناب دیدن
چه زیباست دور از شکوه حضورت
نگاه تو در چشم احباب دیدن
چه زیباست تصویر روحانی تو
به یکباره در پیکر قاب دیدن
چه زیباست در خلوت دل نشستن
جمال تو دور از تب و تاب دیدن
چه زیباست در جستوجویی عطشناک
لب عاشقان تو سیراب دیدن
چه زیباست در چشم دریایی تو
نگاه خروشان گرداب دیدن
چه زیباست در اقتدای نمازم
ترا در تجلای محراب دیدن
چه زیباست گر پا گذاری به چشمم
نشستن کناری و سیلاب دیدن
عباس براتیپور
موج بر دوش
پابهپای سحر از کوه و کمر میآیی
من و دیدار تو؟ افسوس! مگر میآیی؟
روح اسطورهایات حاملۀ طغیان است
موج بر دوش ز دریای خطر میآیی
میچکد شور ز شولای حماسینامت
آتشین جلوهای، از برج سحر میآیی
شال سبز تو بر آن گردن الماستراش
یال در یال کدام اسب کهر میآیی؟
تشت خورشید ز باروی فلک میافتد
تا ز پشت قلل حادثه در میآیی
جوی چشمان تو از جاری ایهام پر است
گرم جوشی وگریزان به نظر میآیی
میپرد پلک اهورایی تندیس ظهور
غایب حاضر من! کی ز سفر میآیی؟
مرتضی امیری اسفندقه