kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۷۷۴۰
تاریخ انتشار : ۲۹ آذر ۱۳۹۸ - ۲۱:۱۶
به پاس چشم‌های بارانی انتظار در شب‌های بلند فراق

بلوغ تمنا در یلداهای بی‌حضور

عشرتی نمی‌جوییم که روزگارمان از سراب حرمان، سیراب شده و عنکبوتِ ناکامی بر قامتمان، جامه فروماندگی تنیده است.



 

کوکب اقبال از فرازِ برجِ سعادت، نقاب نیانداخته و شهاب بلا بر خاکیان، تیغ جفا آخته.
قرن‌هاست که از جام روزمرّگی، شراب فراموشی نوشیده‌ایم و در ستردن ابرهای سَتروَنِ غفلت نکوشیده‌ایم.
جهانِ دُژم از پس قرن‌های غیبت و در تیهِ حیرت، پیوسته گرمِ سماع و جوشش است.
اختران مأموم در صفوف آشفته جماعت، پی‌جوی امام خویش‌اند. عالم، سُبحه‌ای‌ست که رشته آن از هم گسسته. نغمه‌ها از فراق است و آوازها از پریشانی.
دیری‌ست که قامت سپهرِ امید در کرانه‌های تمنا خمیده است. عشق، این آواره کوچه‌های انتظار، به مرغی خونین‌بال می‌ماند که تنگنای سینه‌ها را برنمی‌تابد و پی‌جوی صاحب خویش است تا به شفای دستان اعجازگر مهربانش لختی بیاساید. عشق، مهجور و بستوه، تنها در محفل حضور آرام می‌گیرد.
آه... از این هجرانِ اندوه‌فزا، در آیینه مکرر ایام.
یلدا حلقه‌ای‌ست از سلسله بلند فراق و لمحه‌ای‌ست از روزگارانِ بی‌قراریِ هجران.   
امشب مرا وانهید تا در خلوت مولایم عطر حضور او را ببویم و شرح فراق خویش با او بگویم که:
اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را
شمارم یک به یک شرح غم شب‌های تارم را
می‌دانم که خرمی ایام، بلوغی‌ست موعود و روزگار انس و عیش، آرمانی بی‌دروغ.
امشب از خویش گریزانم و نبض هستی را در ضرباهنگ سوز و نیاز می‌جویم.
امشب ساحت خاطرم عطرآگین به شمیم حضور اوست که جان جهانی در وجودِ سمن پیکر او می‌تپد.
امشب دفتر انگاره‌هایم را به آب چشم می‌شویم و سنگلاخ‌های موحشِ وهم را به اعجاز عشق، می‌پویم.
امشب که خورشید، خیمه فروغ خود را به شتاب برچید و گستره جهان را به خرگاه یلدا سپرد، من در انجمن سردِ انجُمش به سراپرده امامم بارمی‌یابم، از پرتوِ مهرش مدد می‌جویم و قصیده بلند این شب تیره را به جرعه‌های نجوا با او کوتاه می‌کنم:
ای سخاوت باران! بر لب‌های تشنه تمنایم ببار و پهنه دشتِ آرزویم را به یُمن گام‌های قطراتت بارور فرما.
در کان سینه‌ام باور تو گوهر شب‌چراغی است که نقد یک عمر، ارزانی اش باد. ای که خورشید از فیض نگاهت لبریز و سحرگاهان از نکهت نفس‌هایت سرشار!
جهان بی‌حضورت محنتکده‌ای‌ست تیره و تار. شاخه‌ای از بهاران نگاهت را بر این عالم افسرده پیوند زن. آه از فراق!
مهدی موعود(عج)! جانِ جهان بر لب است، بیا...
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی