kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۵۷۲
تاریخ انتشار : ۱۴ تير ۱۳۹۳ - ۱۸:۵۹
خاطراتی درباره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی احمد متوسلیان از زبان همرزم‌اش مجتبی عسکری

متوسلیان فرمانده مقتدر و مهربان

یک روز که از کوهپیمایی در کردستان برگشتیم حاج احمد جعبه خرما را دستش گرفته بود و به بچه ها تعارف می‌کرد، من برداشتم و گفتم مرسی. گفت: چه گفتی؟ با خود گفتم ای داد و بیداد، حاجی از کلمه خارجی بدش می‌آید. برای بار دوم گفتم: دست شما درد نکند. حاجی گفت: کلمه اول را بگو. گفتم:‌ مرسی. گفت: سینه‌خیز برو. آقا جاتون خالی ما رو گل و شل سینه خیز برد. حاجی خیلی هم دقت داشت که درست سینه خیز بروی و بدنت کاملا به زمین بچسبد. 20-10 متر در آن سرما سینه‌خیز رفتم. خسته شدم و گفتم دیگر نمی‌توانم سینه خیز بروم. اسلحه ژه 3 سلاح سنگینی است، آن را بالا آورد و از فاصله یک متری به کمرم کوبید. برق پاهایم را گرفت. با خودم گفتم فلجم کرد!
2000- 1000 متر تا پاوه فاصله داشتیم. یکی از بچه‌ها دست مرا گرفت و لنگان لنگان به پاوه آمدیم. بعد از چند ساعتی کم‌کم پایم خوب شد. ظهر که شد رفتم پیش احمد و از این کارش گله کردم که به خاطر گفتن ‌یک کلمه زهرماری چرا این بلا را سر من آوردی. در جوابم گفت: عسگری اگر من با تیر تو را می‌کشتم هم حقت بود. گفتم آخه چرا؟ گفت:  ما شاه که ایرانی بود را بیرون نکردیم که فرهنگش باقی بماند، ما فرهنگ خارجی را بیرون انداختیم. اگر توی پاسدار، از کلمه مرسی استفاده کنی بُعد فرهنگیت کجا رفته؟ مگر سپاه یک نهاد عقیدتی- سیاسی- نظامی نیست؟ پس عقیده‌ات ضعیف است که این‌طور حرف می‌زنی. بعد از آن قضیه این لغت را دیگر از ذهنم پاک کردم. گاهی هم به بچه‌هایم این تذکر را می‌دهم.
حاجی حتی نمی گذاشت که شب‌ها هم بیکار بمانیم. حاجی معلوماتش بالا بود و با ما زیاد بحث می‌کرد. شب ها ما را در اتاق جمع می‌کرد و برای اینکه بتواند بُعد عقیدتی – فکری ما را هم تقویت کند بحث های مختلف را به وسط می کشید. مثلا یک بار می‌گفت من کمونیست هستم و شما مسلمان، باید برای من اسلام را ثابت کنید. آقا طوری بحث می‌شد که کار به دعوا می‌کشید!
خدا بیامرز شهید دستواره آخر سر کم می‌آورد و می‌گفت حرف من درست است اما تو چون فرمانده‌ای نمی‌خواهی قبول کنی. احمد می‌گفت نه برادر، من با منطق دارم این حرف را می‌زنم. احمد روی بحث مسلط بود، ما هم چیز زیادی بارمان نبود. من حتی یک بار کتاب اصول فلسفه و رئالیسم علامه طباطبایی را آنجا دست احمد دیده بودم. کتاب جهان‌بینی توحیدی شهید مطهری را از احمد گرفتم و خواندم، خدا هردوی‌شان را رحمت کند.
یک شب هم گفت هر کسی هر چه دلش می‌خواهد بگوید. یکی از بچه‌ها که جعفر نام داشت و اهل کاشان بود، خیلی خجالتی بود. نوبت به جعفر که رسید او می‌گفت: برادر ما رویمان نمی‌شود چیزی بگوییم. حاجی گفت: خب یک حمد بخوان. جعفر‌گفت: رویم نمی‌شود. حاجی‌گفت: یک قل‌هوالله بخوان. جعفر‌گفت: رویم نمی‌شود. حاجی گفت: خوب یه بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم بگو. حاجی آخر سر شاکی شد و گفت: این قدر که تو می‌گویی رویم نمی‌شود تا به حال یک بقره را خوانده بودی. یک بار نشد جعفر در این جلسات چیزی بگوید. او هم شهید شد.
احمد در طول روز شخصیت نظامی پر ابهتی داشت اما شب در آسایشگاه اصلاً این‌طور نبود. من یک بار ندیدم احمد جوک بگوید. خنده می‌کرد اما هرگز ندیدم قهقهه بزند، چهره‌اش جدی بود. اما وقتی در آسایشگاه می‌گفتیم و می‌خندیدیم به ما گیر نمی‌داد.
او در آسایشگاه هم با ما می خوابید. دو اتاق داشتیم که بچه‌ها در آنها پراکنده بودند و همه با هم بودیم. یکی از بچه ها به نام محمد که اهل لرستان بود و بسیار شوخ طبع هم بود، یک قطار اسباب‌بازی گرفته بود  وبا خودش آورده بود. احمد عادت داشت یک لیوان چای برای خودش می ریخت و کنارش می‌گذاشت و شروع به خواندن کتاب می‌کرد. محمد هم مثل بچه کوچک جلوی احمد دراز می‌کشید و قطار را درست جایی قرار می داد که از روی کتاب احمد عبور کند. احمد هم با آرامش می‌گفت: برادر محمد خجالت بکش. اما هرگز داد نزد که آدم حسابی، من فرمانده تو هستم چرا از این کارها انجام می‌دهی.
آقای عبدوس که روحانی هم بود، نواری داشت که خیلی قشنگ راجع به حلقه‌های نزدیک به بنی‌صدر صحبت می‌کرد و همیشه این نوار از بلندگو سپاه پخش می‌شد. در همین ایام یکی از بچه‌ها آمد و گفت:‌ یک آقایی آمده با برادر احمد کار دارد و می‌گوید من نماینده بنی‌صدر هستم. بچه ها نگذاشته بودند او داخل سپاه شود. او با بچه‌های تیپ ۳ لشکر ۲۸ کردستان داخل شهر شده بود و لباس و شال کُردی به تن داشت. به او مجوز ورود دادند. ما داشتیم نوار عبدوس را گوش می‌دادیم. نماینده بنی صدر به اتاق احمد رفت. پنج - شش دقیقه بعد صدای تق و توق بلندی آمد. احمد و این آقا و یکی از بچه‌های ارتش داخل اتاق بودند. فکر کنم یک شیشه هم شکست. آن دو نفر از اتاق بیرون زدند، احمد هم به دنبال آنها آمد. بچه‌ها احمد را گرفتند و از حاجی دلیل این کار را پرسیدند. حاجی گفت: ‌به او می‌گویم سیگار نکش. می‌گوید من نماینده بنی‌صدر هستم، غلط کرده نماینده بنی‌صدر است. فکر می‌کنم او گفته بود چرا بچه‌ها این نوار را گوش می‌دهند. حاجی در جاهای مختلف که صحبت می‌کرد می‌گفت بنی‌صدر خائن است، سزای خائن هم مرگ است. در بین بچه‌های سپاه مریوان پخش شده بود که احمد گفته اگر بنی صدر به مریوان بیاید، او را می‌زنم.
حاج احمد دو مسئولیت داشت. فرمانده سپاه مریوان و فرمانده تیپ ۲۷ محمدرسول الله(ص). من بهداری تیپ را از مریوان پشتیبانی می‌کردم. حاجی یک عده را جنوب برد و یک عده را در مریوان نگه داشت. مثلاً مرا نبرد. حاجی بعد از عملیات فتح‌المبین به مریوان برگشت. بعد از اتمام صحبت های حاج احمد با هم جایی می‌رفتیم که من از او سؤال کردم چرا اسم تیپ را گذاشتی تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص)؟ گفت: یک دلیلش این است که من به حضرت رسول ارادت و علاقه زیادی دارم. دلیل دیگر اینکه ما در کردستان عملیات محمد رسول‌الله (ص)را انجام دادیم، دلیل سوم؛ عامل پیوند بین شیعه و اهل تسنن پیامبر است. گفتم: ۲۷ چیست؟ گفت: نمی‌دانی. گفتم: ۲۷ رجب. گفت: این هم هست، اسم‌های مختلف به من پیشنهاد شد. این اسم با عددی که در ذهنم بود، جفت و جور شد و انتخابش کردم. احمد به ترکیب عدد ۲ و ۷ اشاره کرد. من خودم آن را تشریح می‌کنم این قدر که ریز می‌گویم احمد نگفت. عدد ۲۷ از دو عدد ۷ و ۲ تشکیل شده است.
۱۴= ۷*۲ تعداد معصومین است. ۵=۲-۷، پنج تن آل عبا.۹=۲+۷ تسعه‌المعصومین من ذریه‌الحسین.
بعد گفت: چیز دیگری از آن در می‌آوری؟ گفتم: نه. گفت:‌ برعکسش کن می‌شود ۷۲، تعداد شهدای کربلاست. من به‌هم ریختم. فرماندهی در اوج قدرت و تصرف علمی چیز کمی نبود.
این آدم فکر فرهنگی دارد. عدد تیپش را عددی انتخاب می‌کند که از هر طرف به آن نگاه کنید به ائمه وصل می‌شود.