گفت و گوی اختصاصی کیهان با حاج صادق آهنگران
این قافله عزم کرب و بلا دارد...
رنجبر گل محمدیاز چه زمانی مداحی را شروع کردید؟ و چطور شد که به مداحی در جنگ مشغول شدید؟
ـ من از کودکی به مداحی بسیار علاقهمند بودم؛ و چون خانوادهی مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق میکردند. در خانهی ما روضههای اول ماه رسم بود. یک نفر روضهخوان میآمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده میشد. من هم از کودکی پای آن روضه ها مینشستم و گوش میکردم. از همان روضههای خانگی، لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و انشاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد.
بعدها به زیارت حضرت علیابنموسیالرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد.
بنده اهل دزفول هستم، ولی سالهاست که در اهواز زندگی میکنم. 12 ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علیاصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچههای هم سن خودم بودند. به خیابانها میرفتیم و من میخواندم. کاسب ها هم مرا تشویق میکردند.
یکی از همین روزها شخصی گفت: ما هیئتی داریم که روزهای عاشورا بیرون میآید؛ حاضری برای ما بخوانی؟ پرسیدم کدام هیئت؟ گفت: یکی از هیئت های خیابان «زند». من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم؛ چراکه یک هیئت بزرگسال از من خواسته بود تا در آنجا بخوانم. آن شب را تا صبح خوابم نبرد. صبح همان آقا به سراغم آمد و گفت برویم. همان روز رسماً نوحهخوانی را شروع کردم و نوحه هایی را که از مداحان بزرگ منطقه یاد گرفته بودم در آنجا خواندم. آنها مرا پذیرفتند و دوازده شب محرم را در آنجا خواندم.
بعدها به مسجد «چیتساز» اهواز که مرحوم «آلطیب» امام جماعت آنجا بود رفتم و درآنجا نوحه خوانی می کردم.
انقلاب که شد به درخواست مرحوم «حسین علمالهدی» و آقای «شمخانی» در راهپیماییها، هم سرودهای انقلابی میخواندم و هم شعار میدادم. جنگ هم که شروع شد در جبههها به نوحهخوانی پرداختم، تا اینکه به زیارت امام خمینی (ره) مشرف شدم و در آنجا نوحهی معروف «ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود...»را خواندم.. آن روز چندین بار نوحه ی مرا از تلویزیون پخش کردند. فضای حسینیه جماران و محضر رهبر انقلاب (ره) هم یک فضای معنوی بود. خوزستانی ها هم که آواره شده بودند و در تمام شهرها پراکنده بودند، از این نوحه به شدت استقبال کردند. از آن روز به بعد، فرماندهان جبهه از رفتن من به خط مقدم جلوگیری میکردند. زیرا معتقد بودند که من باید زنده بمانم و بخوانم. اما گاهی به هر شکلی که بود به خط مقدم میرفتم و در درون کانالها برای رزمندگان میخواندم. الحمدلله از آن خواندن ها ، رزمندگان روحیهای مضاعف میگرفتند. من هم راضی بودم و خدا را شکر میکردم؛ چون آن روزها روحیه دادن به رزمندگان کار بسیار مهمی بود.
یک روز حسین علمالهدی به من گفت: در هویزه مدت هاست عملیات نشده و بچه ها روحیه شان کسل شده است. بیا و توسلی بخوان، تا بچهها روحیه بگیرند. من به آنجا رفتم. صدام اعلام کرده بود که: تمام عشایر «دشت آزادگان» با من هم پیمان شدهاند. حسین علم الهدی رفته بود تا سران آن عشایر را جمع کرده و به خدمت امام (ره) ببرد. البته کاری که او کرد، کار عجیب و عظیمی بود؛ یعنی جمع کردن هزاران نفر از عشایر پراکندهی دشت آزادگان، که هیچ کدام هم، فارسی بلد نبودند. این کار سنگین و عظیمی بود که فقط از عهدهی بزرگمردی چون علمالهدی بر میآمد. خلاصه اینکه برای اولین بار، آن نوحه را، من در آن اتاق شهید علم الهدی خواندم که شاید 12 متر بیشتر مساحت نداشت، و 20 - 30 نفری رزمنده در آن جمع بودند. از تمام آن گروهی که آن شب در آن اتاق در هویزه بودند، فقط دو نفرشان زنده هستند و همه به شهادت رسیدند. یکی از کسانی که آن شب بیرون اتاق نگهبانی می داد «شهید سید محمد علی حکیم» بود، که گزارش عزاداری ما را و اینکه چقدر مؤثر بوده، به علم الهدی داد. علم الهدی هم از من خواست که فردا همراه عشایر به جماران بروم و همان نوحه را در آنجا بخوانم. خلاصه شهید علم الهدی آن جمعیت عظیم را به جماران برد، و برنامه ای ریخت که من هم پشت میکروفون بروم. همین که شروع به خواندن کردم، دیگر علمالهدی را ندیدم. بعدها مادر او به من گفت: که از حسین گله کردم، که چرا این همه آدم را به تهران بردی ولی خودت جلوی دوربین نرفتی تا ما در اهواز تو را در تلویزیون ببینیم. او به مادرش گفته بود: یک لحظه احساس کردم تمام آن زحماتی را که کشیدم دارم به باد می دهم. خیلی دوست داشتم که در تلویزیون مرا نشان بدهند؛ به همین دلیل از آنجا فرار کردم، تا در عملم ریا راه پیدا نکند.
چرا وارد کارهای اجرایی نشدید؟
از اول هم هیچ نوع کار اجرایی را نپذیرفتم. چون اصولاً بلد نیستم کار اجرایی انجام بدهم. الآن هم کارمان پرداختن و تحقیق کردن در همین نغمات مداحی است، و کار دیگری ندارم.
ـ آقای آهنگران! شما در شروع جنگ چند سالتان بود؟
ـ وقتی جنگ شروع شد بنده 24 سالم بود. در 23 سالگی ازدواج کرده بودم. چون ساکن اهواز و همجوار جبهه و کادر رسمی سپاه بودم، تمام هشت سال را در جبهه حضور داشتم.
ـ چگونه با مرحوم «معلمی» آشنا شدید؟
ـ یک روز عمویم یک نوحه ی قدیمی را آورد که آهنگ خیلی خوبی داشت. روزی که خواستیم به محضر امام(ره) مشرف شویم، پسر آقای معلمی آمد و گفت: پدرم شعر می گوید. من هم همان سبکی را که آن نوحه خوان خوانده بود، به پسر آقای معلمی دادم، و نام چند شهید را هم نوشتم، و گفتم بر اساس این آهنگ برای این شهدا شعر بگوید. آن روز باورم نمی شد که یک پیرمرد کشاورز تا آخر جنگ از نظر شعر مرا پشتیبانی کند. وقتی پسر آقای معلمی شعر را برایم آورد، تعجب کردم که چگونه به این خوبی شعر او با سبکی که من داده ام چفت شده است. همین شعرِ «ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود...» را سروده بود. همه چیز دست خدا بود؛ آمدن من، حضور آقای معلمی، رفتن به محضر امام (ره)، همه را خدا رقم زده است.
ـ از چه زمانی با استاد معلمی در زمینه ی شعر و نوحه تعامل داشتید؟
ـ بنده از فردای روزی که پسرش آن شعر را آورد، به سراغ ایشان رفتم. در همین باغ رضوان همکاری من با ایشان آغاز شد، و تا آخر عمرشان ادامه داشت. او تنها کسی است که در این راه به صورت خستگیناپذیر و بدون چشمداشت، شبانهروز قدم برمیداشت. من دائماً به منزل ایشان می رفتم، و شعر میگرفتم، و اینجا و آنجا میخواندم، و از تلویزیون پخش می شد.
آن روزها در عملیات های مختلف باید می خواندم، و همه جا هم باید نوحههای جدید خوانده میشد. به شدت به سبکها و نوحهها و اشعار جدید نیازمند بودم. به همین دلیل به شاعران بزرگی تلفن میزدم و تقاضای شعر میکردم. آنها به بهانههای مختلف مرا از سر خود وا میکردند، اما این آقای معلمی بود که 24 ساعته از نظر شعر و سبک مرا پشتیبانی میکرد. او بعد از کار خستهکنندهی کشاورزی استراحت نمیکرد و اشعار جنگ را میسرود. من نیز شبانه روز در سفر بودم. از این جبهه به آن جبهه. از این سر ایران به آن سر ایران. و این همه دلگرمی را آن پیرمرد به من میداد. بیشتر اشعاری را که من به صورت نوحه خواندهام، تماماً سر زمین کشاورزی در کنار رود کارون، با معلمی نشستهام و او سروده است و من خواندهام. گاهی میشد که هرچه تلاش میکرد، چند بیتی بیشتر نمیتوانست بسراید. من خوابم می برد. اذان صبح مرا بیدار می کرد و شعر را به من میداد. بعدها فهمیدم که او تا صبح بالای سر من بیدار می مانده تا شعر فردای جبهه و جنگ آماده شود و آهنگران آن را بخواند. اکنون من 500 عدد نوار نوحه و سرود دارم که حداقل سیصدتای آن اشعار جنگ است، و همه را آقای معلمی سروده است.
از همه عجیب تر اینکه وقتی سبکی را به آقای معلمی میدادم، او چنان ماهرانه اشعار روانی روی آن ها میگذاشت که گویی از ازل این شعر برای این آهنگ سروده شده است. این ها چیزی نبود جز لطف الهی.
آیا می توانیم بگوییم که، یکی از دلایل جذب آن همه مخاطب، روانی شعر ایشان بود؟
بله، حتماً همینطور است. در آن روزها که مغازه دار کرکره مغازهاش را پایین کشیده و به جبههها آمده بود، کشاورز داسش را زمین گذاشته و آمده بود، ما نمیتوانستیم واژه های دیوان حافظ را در نوحه هایمان به کار ببریم. ما باید با زبان مردم، حرف میزدیم. و این هنر آسمانی آقای معلمی بود.
ـ کدام یک از نوحه هایی که در طول جنگ خوانده اید از همه بیشتر دوست دارید؟
از هر نوحه ای خاطره ای به یاد ماندنی دارم. هر کدام برای من شیرینی خاص خودش را دارد. باور کنید که تفکیک خوب و بد در میان آن همه نوحه برایم بسیار مشکل است. اما اگر بخواهم نام ببرم این یکی را نام می برم.
«لحظه ای فرما درنگ، ای امیر قافله، ای امیر قافله
نیست این دلخسته را با تو چندان فاصله، با تو چندان فاصله»
در عملیات والفجر من و جناب معلمی در خیمه ای نشسته بودیم. از طرف «محسن رضائی» که آن روزها فرمانده کل سپاه بود، رمز عملیات اعلام شد. یاالله یاالله یاالله. من این رمز را به معلمی دادم و گفتم چیزی بنویس. او از خیمه بیرون رفت و پشت چادر مشغول نوشتن شد. بعد این نوحه را سرود:
«والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله یا الله یا الله»
آقای آهنگران! سه عامل مهم در موفقیت یک نوحه دخیل هستند. یکی شعر خوب است، یکی آهنگ خوب و سوم اجرای خوب. این سه عامل باعث جاودانگی یک نوحه میشود. خب شعر را که استاد معلمی می سروده، اجرا هم که با خودت بوده، اما سبک ها و آهنگ ها را چه کسی می ساخته است؟
ـ ما به سه طریق به یک سبک می رسیدیم و اجرا می کردیم.
طریق اول اینکه خود آقای معلمی سبک را پیدا می کرد و شعرش را می گفت. مثل نوحه ی «حرّبن یزید ریاحی» که اگر یادتان باشد در یکی از محرم ها من آن را خواندم.
«حر خطا کارم پریشانم
از کرده های خود پشیمانم»
و یکی دیگر هم این بود:
«ابالفضل باوفا، علمدار لشکرم...»
که این ها را من در سال 60، 59 خواندم، که خیلی هم معروف شدند. من هر دوی این نوحهها را در جبهه خواندم. آن روز آقای معلمی به من گفتند: که این دو نوحه را 15 سال پیش سروده ام؛ که سبک آن به نوحه های 60 سال قبل خوزستان باز می گشت. سبک های دیگری هم بود که بسیار قدیمی و زیبا بود، و عرب های خوزستان، دزفولیها و بعضی روستاهای قدیم آنها را اجرا کرده بودند. این سبک ها را از قدیمیها میگرفتیم و آقای معلمی شعر جدید روی آن میگذاشت و من اجرا می کردم. و چون سبک ها بسیار قدیمی بود، نسل های جدید آن ها را نشنیده بودند. و زیبایی کار همین جا بود.
قسمت دوم کار من این بود که، حالا دیگر خودم می توانستم از همان نوحه های قدیمی سبک هایی را بیابم و چیزی به آن بیفزایم یا چیزی از آن کم کنم تا یک سبک بهدست بیاید. اکثر سبک هایی را که خوانده ام، خودم ساخته ام. در حالی که من نه با موسیقی آشنا بودم و نه با دستگاه ها و ردیف های ایرانی. این دست قدرتمند خداوند بود که مرا یاری می کرد. وگرنه من کجا و سبک ساختن کجا. این سبک را به آقای معلمی می دادم و او اشعار حماسی جنگ را روی این سبک ها می گذاشت و بنده اجرا میکردم. گاهی بیت اول شعر را خود آقای معلمی می گفت و هر دوی ما با هم می نشستیم و ابیات دیگر را به آن اضافه می کردیم.
و سوم هم دیگران سبک هایی را به من می دادند و آقای معلمی روی آن شعر می گذاشت و بنده هم اجرا می کردم. مثل این نوحه که برای شهدای «بستان» سروده بودیم و سبکش را یکی از برادران تبریز به من داده بود: «این اربعین دارم پیامی از شهیدان...». و یا این سبک که سال ها قبل از انقلاب در تهران میخواندند: «بارالها اصغر شیرین زبانم گم شده، آرام جانم گم شده...».
البته یاری خداوند شامل حال ما بود، چون کار برای یک دفاع مظلومانه بود. خداوند بسیار بسیار ما را یاری می کرد.
یکی از دلایل یاری خداوند این بود که من هرگز سعی نکردم از سبک های خواننده های غربی استفاده کنم. و یا خواننده هایی که آن طرف مشغول بودند. حتی سعی نکردم از سبک خوانندههای مبتذل قدیمی استفاده کنم. اصلاً چنین تفکری در ذهن و فکر من نبود. گاهی هم که بعضی ها از آن سبک های لُسآنجلسی می آوردند، ما قبول نمی کردیم. چرا که یقین داشتیم این کارها چشمه ی طبع آقای معلمی را خشک می کند، و به خود من هم یک شخصیت کاذب می دهد. هنوز هم معتقدم که در سبک های خواننده های آن طرف آب هیچ برکتی نیست.
ـ نظرتان راجع به اجرای یک شعر عاشورایی همراه با موسیقی و ساز چیست؟ و اصولاً چه نیازی ما را به آن سمت می کشد؟
ـ بنده عرضی دارم که امیدوارم تاریخ این را ثبت کند. در تمام طول دفاع مقدس هرگز کسی با ساز وارد میادین نبرد نشد. تمام طول جنگ همه ی ابزاری که در دست می گرفتیم، یک ورق نوحه بود و یک بلندگوی بوقی که گاهی هم آنقدر تیر و ترکش خورده بود که مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. هشت سال به همین منوال گذشت. البته آن روزها سرودهای خوبی توسط هنرمندان ما خوانده می شد. مثل سرودهایی که هنرمند خوبمان آقای «گلریز» و دیگران اجرا میکردند. این سرودها در سراسر ایران کاربرد داشت. اما در درون جبهه و عمق نواحی مبارزه، فقط نوحهها بودند که کار می کردند. امیدوارم که تاریخ این را ثبت کند که در طول هشت سال دفاع مقدس هیچکَس با ساز و تنبور به جبهه نیامد و موسیقی جبهه های ما همان آوایی بود که از دل سوخته ی مداحان تلألؤ می کرد. اما بعد از جنگ من خیلی با خودم کلنجار رفتم که چگونه می توانم تمام این نوحه های قشنگ را برای نسلهای جدید بخوانم و آن ها بپذیرند. مثلاً این نوحه را:
«ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش
بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش»
این را که نمی شود الآن بخوانیم و توقع داشته باشیم که نسلهای امروز با این سبک نوحه سینه بزنند. لذا اگر یک موسیقی ملایم روی آن می گذاشتیم کار بسیار زیبایی می شد. مشورتهای زیادی کردیم و امتحان و اجرا کردیم. از طرف دیگر، صداوسیما هم مایل بود که این اشعار حماسی دوران دفاع مقدس را پخش کند. اما طبق کارشناسی هایی که کرده بودند، نمی شد دقیقاً به همان شکل سابق اجرا شود. چراکه نسل های جدید مثل نسل چهارم، علیرغم سلامت و ایمانی که دارند، اما سلیقه ی 30 یا 40 سال پیش را ندارند. دغدغه ی بعدی ما این بود که تمام جوانان ما به سمت موسیقیهای مبتذل غربی میروند. خب ما چه باید می کردیم؟ میخواستیم به جای آن نوارها، اجراهای سالمتر خودمان جایگزین شود. ما چند مشکل داشتیم؛ یکی اینکه به نسل های جدید اینطور القا نشود که در طول جنگ هم نوحه های ما با آهنگ اجرا میشده. دیگر اینکه این کارها طوری اجرا شود که مورد انتقاد مراجع به خصوص رهبر عزیزمان قرار نگیرد. البته من برای موسیقی اصیل ایرانی احترام زیادی قائلم؛ چرا که موسیقی اصیل ما یک موسیقی عرفانی و سالم است. امام راحل(ره) هم فرمودند: «ما با موسیقی مخالف نیستیم، ما با فحشا مخالفیم». من برای اجرای کارهایم با موسیقی، حتی با بعضی از علما مشورت کردم، و به محضر علیابنموسیالرضا(ع) هم رسیدم و در آنجا استخاره ای گرفتم که بسیار خوب آمد.
نوحه ی:
«کاروان رفته منزل به منزل
قصه ی ساربان مانده در دل»
که برای رحلت حضرت امام (ره) خوانده بودم،. اولین اجرای من با موسیقی بود. آن روز مداحان زیادی از روی این سبک نوحه نوشتند و خواندند. مثلاً آقای «ابراهیم رهبر تبریزی» که با سبک همین نوحه، اما با شعر زیبای ترکی، اجرا کردند، و در سراسر ایران، هنوز هم جزو اجراهای موفق به حساب میآید. وقتی من این اقبال عمومی را دیدم یکی پس از دیگری شروع شد.
بعد هم:
«کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم»
آن روزها بعضی از مداحان انتقاد کردند. اما معلوم است که هر کار جدیدی انتقادهایی هم در پی دارد. توصیه ی من به کسانی که می خواهند این راه را ادامه بدهند این است که، مبادا پا را فراتر بگذارند و کار را به موسیقی های لهو و لعب بکشانند.
ـ برنامه ی آینده تان چیست؟
ـ ما در استان خوزستان کلاس های زیاد مداحی داریم. یکی از کارهایمان جلوگیری از انحرافاتی است که ممکن است در نسل جوان به وجود بیاید، که این را با کمک مداحان پیشکسوت استان انجام خواهیم داد.
کار دیگرم که خیال دارم خیلی زیاد روی آن کار کنم، یک اجرا است، در رابطه با مقام معظم رهبری که بسیار با وسواس آن را پیگیری میکنم. البته منظورم از آن اجرا، مدح و منقبت نیست؛ که می دانم خود ایشان جلوی این کار را خواهند گرفت. بلکه یک تفکر کلی است، که اصولاً جایگاه ولی فقیه کجاست و ما چه وظایفی داریم؟ البته باید از فیلتر هنر بگذرد و ماحصل این برنامه یک اجرای خوب باشد.
در مداحی استاد هم داشتید؟
ـ استاد به طور مستقیم نه، اما تمام کسانی که در خوزستان میخواندند و از پیشکسوتان این هنر هستند، آن ها همه استاد من هستند. استاد معنوی من هم، استاد معلمی بودند که بنده بسیار به او مدیونم.
با یکی از عرفا ملاقاتی داشتم که حرف حکیمانه ای زد. او میگفت: «تو فکر نکنی که این تو هستی که می خوانی و آهنگران شده ای. تو فقط یک «نِی» هستی. آنکه در این نِی می دمد استاد معلمی است، و دم اوست که از حنجره تو بیرون می آید». آن مرد اهل دل بود و درون آدم ها را می خواند. آن روز دانستم که خود من کاره ای نبودم.
از پیشکسوتان قدیمی خوزستان نام ببرید.
ـ تا آنجا که من به یاد دارم آقای «ناظم زاده» یکی از مداحان بزرگ و خوب استان خوزستان بودند، که در حسینیهی اعظم اهواز برنامه داشتند و اخیراً فوت کردند. یکی دیگر هم آقای «آلمبارک» هستند که ایشان هم سمت استادی بنده را دارند. «حاج یوسف طالبزاده» و «حاج میرزای روحانی» و آقای «محب» که همه ی این آقایان در دزفول هستند. «ملا عبدالله دزفولیان» که نابینا بودند. خدا رحمتشان کند، فوت کردند. این ها پیشکسوتانی بودند که من هم در محضرشان تلمذ کردم. ایشان سال ها پرچم کربلا را در استان خوزستان به دوش کشیدند.
ـ آیا در این 40 سال که مداحی می کنید، کرامتی از امام حسین(ع) دیده اید؟
ـ این را واقعاً می گویم: در تمام زندگی من، کرامات امام حسین(ع) دخیل بوده است. انتخاب مداحی در سنین کودکی، آشنایی من با آقای معلمی، رفتن من به جماران، انتخاب شعرها و سبک ها و خلاصه اینکه تا به امروز همه ی این ها کرامات امام حسین(ع) بوده است.
مثلاً زمانی می شد که از شدت و سنگینی کار چنان خسته میشدم که می خواستم کنار بگذارم و بروم خط مقدم و دیگر برنگردم، در آن شرایط باید اشارتی و بشارتی از راه میرسید تا مرا از این خستگی و کوفتگی رهایی بخشد. سال 1360 در اوج خستگی و ناامیدی بودم که یک شب آقا سیدالشهدا (ع) را در خواب دیدم. دستار سبزی به سر بسته و دشداشهی بلندی به تن کرده بود. چهرهای گندمگون و محاسنی سیاه داشت. دستانش را باز کرد و من خود را در آغوش او انداختم. از خواب بیدار شدم. بزرگی خواب مرا چنین تعبیر کرد که عنایت زیادی از طرف ارباب به تو شده است، و تو باید این راه را تا آخر ادامه بدهی.
بنده غیر از دو عملیات که به مکه مشرف شده بودم، بقیهی عملیاتها را شرکت کردم. دوستان زیادی به فیض شهادت رسیدند و گروهی جانباز شدند، اما حتی یک ترکش کوچک هم نصیب من نشد. گرچه آرزوی شهادت داشتم، اما فکر می کنم که ارباب خیلیها را سالم و زنده نگه داشت تا مدد کار این نظام باشند. در سفرهای فراوانی که در اقصی نقاط ایران کرده ام، از ده ها خطر تصادف و سقوط به دره جان سالم به در برده ام. معلوم است که من تا آخر عمر باید خدمت کنم و این پیامی است که از جانب حضرت دوست دریافت کرده ام.
ـ اگر یک روز ارباب از این بارگاه بیرونت کند چه می کنی؟
ـ خدا نکند. انشاءالله که ارباب بیرونمان نمی کند.
اما می خواهم ماجرایی را برایتان بگویم:
آن روز ها که من در اوج شهرت بودم و به هر شهری که میرفتم مردم مرا دوره می کردند و رزمنده ها در جبهه مرا روی دوش خود بلند می کردند، فکری به خاطرم رسید که نکند یک وقت همهی آنچه را که به من داده اند پس بگیرند. تا اینکه به شاهچراغ شیراز دعوت شدم و پس از برنامه به خدمت آقا «سید مهدی دستغیب» که تولیت آستان مقدس شاهچراغ را دارند مشرف شدم، و این سوال را از او کردم که اگر بیرونم کردند چه کنم؟ ایشان دستمالی از جیبش بیرون آوردند و به شدت گریستند، و فرمودند: «چیزهایی را که این بزرگواران داده اند به این آسانی پس نمی گیرند».
من امروز می بینم که همانطور است. با تمام بدیهایمان آنچه داده اند، روز به روز هم بر آن افزودند. سال ها بعد دوباره مرا به شیراز دعوت کردند. پخش مستقیم سراسری بود. همانطور که داشتم برنامه را اجرا می کردم، دیدم که آقای دستغیب در گوشه ای نشستهاند و مرا نگاه می کنند. وقتی برنامه تمام شد به میزبانم گفتم: میخواهم آقا را زیارت کنم. ایشان هم مرا به یک اتاق کوچکی که شبیه انباری بود بردند. در آنجا نشستم تا اینکه آقای دستغیب وارد شدند. بدون سلام علیک به من گفتند: یادت هست 26 سال پیش از من سوالی کردی و من گفتم چیزهایی را که این ها بدهند به این آسانی نمی گیرند، و امروز تو هنوز هم می خوانی و عزیز هستی».