گفت وگو با همسر شهید عملیات مرصاد « علیرضا قدمی»
رئیس آموزش و پرورش که در خانه 40 متری زندگی می کرد
18 سال انتظار برای رسیدن به شهادت
فاطمه ملکی
وقتی که خبر پذیرش قطعنامه 598 منتشر شد، خیلی از کسانی که در انتظار شهادت بودند، دلشان شکست؛ اما چند روزی نگذشته بود که درب دیگری برای شهادتطلبان باز شد و بدون معطلی ساکهایشان را بستند و راهی جبهه شدند. جبههای که در آن ارتش صدام طی عملیات مشترک با منافقین میخواست ضربههای پایانی خود را بر انقلاب اسلامی وارد کند؛ و اینطور شد که مردان سرزمینمان در برابر دشمن مقاومت کردند و آرزومندان شهادت به آرزویشان رسیدند. یکی از همین مردان غیرتمند سرزمینمان شهید معلم «علیرضا قدمی» بود که گفت وگو با همسر ایشان «اکرم اعلمیاشتهاردی» را در ادامه میخوانیم.
شما چطور با شهید قدمی آشنا شدید و چه سالی با ایشان ازدواج کردید؟
شهید قدمیپسرخاله من بود؛ منزل ما در قم بود؛ پدرم آیتالله اعلمیاشتهاردی و علیرضا علاقه زیادی به هم داشتند؛ شهید قدمی برای ادامه تحصیل در دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شده بودند و در همان دوره فعالیتهایی علیه رژیم طاغوت داشتند؛ ایشان سال 51 توسط نیروهای امنیتی رژیم دستگیر شدند و بعد از آزاد شدن از زندان هم او را از دانشگاه اخراج کردند؛ فعالیتهای همسرم برای مبارزه ادامه داشت تا اینکه دوباره در اوایل سال 57 توسط ساواک دستگیر شد و تا 22 بهمن 57 و پیروزی انقلاب اسلامیدر زندان بود.
ما هم خانواده انقلابی بودیم؛ به همراه برادرم نوارهای کاست سخنرانی امام خمینی(ره) را تکثیر میکردیم. شهید قدمیبرای بچههای فامیل الگو بودند و من هم شناختی از روحیات انقلابی ایشان داشتم. با توجه به اینکه من و شهید قدمی همفکر و هم مسیر بودیم، ایشان قصد داشتند از من خواستگاری کنند اما برادرم در کردستان توسط کوملهها به شهادت رسیدند و خواستگاری عقب افتاد. حدود سه هفته بعد از برگزاری مراسم برادرم، شهید قدمیمن را از مادرم خواستگاری کرده و به ایشان گفته بود «میخواهم کاری کنم که پسر شما باشم» مادرم هم به علیرضا علاقه داشتند؛ این موضوع را با پدرم درمیان گذاشتند و در آبان 58 ما عقد کردیم و نیمه شعبان سال 59 زندگی مشترکمان شروع شد.
مهریهتان چقدر بود؟
من مهریهام را یک جلد قرآن کریم تعیین کردم؛ اما شهید قدمییک سری نهجالبلاغه با ترجمه علامه جعفری را بهعنوان مهریه من قرار دادند که همان روز عقد، مهریهام را دادند. من درخواست کردم آموزش نهجالبلاغه هم جزو مهریهام باشد که ایشان نپذیرفتند و گفتند معلوم نیست عمرم چقدر باشد. بعد هم زندگی سادهای را شروع کردیم.
چطور شد که ایشان راهی جبهه شدند؟
شب اول مهر، همسرم خود را برای رفتن به مدرسه و تدریس آماده کرده بود که خبر حمله رژیم بعث عراق پخش شد. او دیگر خود را آماده رفتن به جبهه کرد. در طول 8 سال زندگی مشترکمان ایشان چندینبار به جبهه رفتند و گاهی پیش آمده بود که برای شب عملیات خودشان را به جبهه میرساندند. خرداد سال 61 هم بعد از پیروزی عملیات الیبیتالمقدس به سوریه و لبنان رفت و بعد از 6 ماه آمدند.
شهید قدمیدر چه عملیاتهایی حضور داشتند؟
ایشان در عملیاتهای متعددی از جمله مهران، الی بیت المقدس و مرصاد حضور داشتند. ابتدای جنگ تحمیلی ایشان در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران در سوسنگرد حضور داشت که در این عملیات از ناحیه پا به شدت مجروح شد؛ طوری که پای وی به یک پوست وصل بود؛ بعد از انتقال به تهران و انجام چند عمل جراحی، از قطع پای او جلوگیری کردند.
جالب اینکه شهید قدمی میگفتند «این جراحت پای من یک نشانه است»؛ در جریان عملیات مرصاد، پیکر همسرم حدود 9 روز زیر آفتاب بود و به دلیل جراحت شدید، در بدنش، برادر شهید قدمی، او را از همین نشانه شناسایی کرد.
خودتان چه فعالیتهایی در دوران دفاع مقدس داشتید؟
من قبل از به دنیا آمدن دخترم زینب در مدرسه تدریس میکردم؛ بعد از اینکه دخترم به دنیا آمد در خانه بودم و برای تدریس نرفتم. اما هر کاری از دستم برمیآمد برای جبهه انجام میدادم؛ آن موقع ما در مساجد و پایگاههای بسیج کارهای بستهبندی مواد غذایی و دوخت و دوز و بافتن لباس برای رزمندگان را انجام میدادیم؛ بعد از شهادت همسرم من دوباره به تدریس پرداختم و تا امروز هم معلم هستم.
درباره آخرین اعزام شهید قدمی برایمان بگویید.
بعد از پذیرش قطعنامه 598، همسرم خیلی منقلب بود و اشک میریخت و بر سر و صورتش میزد؛ من دستان ایشان را میگرفتم تا پیش فرزندانمان این کار را نکنند. او میگفت «شاگردان و دوستان و همسنوسالان من به شهادت رسیدند؛ من 18 سال منتظر شهادت بودم؛ جنگ تمام شد و شهادت نصیبم نشد».
همان شب همسرم از خانه بیرون رفت و زمانی که برگشت، گفت «من باید بروم جبهه» او ساکش را بست و رفت. او روز 6 مرداد به شهادت رسیده بود و این اولین باری بود که بعد از عملیات از علیرضا خبر نداشتیم؛ روز 14 مرداد و شب عید غدیرخم مراسم عقدکنان یکی از اقوام بود که به اشتهارد رفته بودیم؛ در آنجا حالم بسیار منقلب بود؛ به خانه که برگشتیم، عموی شهید قدمی با منزل پدرم تماس گرفت و با پدرم صحبت کرد؛ من بعد از خواندن آیه رجعت توسط پدرم متوجه شهادت همسرم شدم. روز 15 مرداد هم پیکر شهید تشییع و به خاک سپرده
شد.
زینب خانم آنموقع سن کمی داشتند چگونه شهادت پدر را پذیرفتند؟
همسرم از همان ابتدا خیلی با زینب درباره جبهه و شهادت و زخمیشدن حرف میزد؛ گویا میخواست او را آماده کند؛ آن شب که خبر شهادت را شنیدیم، خیلی از اطرافیان میخواستند جریان را به دخترم بگویند. من گفتم خودم به او میگویم. به زینب گفتم «مامان جان! کسانی که به جبهه میروند چه میشوند؟» زینب گفت «بابا به من گفته، یا شهید میشوند یا زخمیمیشوند یا برمیگردند» به زینب گفتم «بابا که زخمینشده، از جبهه هم برنگشته» زینب در ادامه حرف من گفت «یعنی بابا شهید شده؟!!» اینگونه زینب متوجه شهادت پدرش شد.
شهید قدمیچه کتابهایی مطالعه میکردند؟
همسرم لیسانس مدیریت بازرگانی را گرفته بود و در مقطع کارشناسی ارشد، رشته مدیریت دولتی در حال تحصیل بود که به شهات رسید. او در زمینههای متعددی مطالعه داشت؛ کتابهای مذهبی و سیاسی زیادی را مطالعه میکرد. علیرضا کتابهای منافقین را مطالعه میکرد و به بحث با آنها میپرداخت؛ در همین مباحثی که انجام شده بود تعدادی از اعضای منافقین، توبه کرده بودند.
بعد از شهادت علیرضا، آن توابین گریه میکردند و میگفتند شهادت مهر تأییدی بر صدق گفتار شهید قدمیبود.
از روحیات شهید برای ما بگویید.
شهید قدمیبسیار مهربان بودند؛ امام(ره) را الگو خودشان میدانستند؛ ارتباط قوی با بچهها داشتند؛ وقتی به خانه مادر همسرم میرفتیم، با خواهرزادههایشان روابط خیلی خوبی داشتند و آنها را به پارک میبردند و داستان برایشان تعریف میکردند.
همسرم زمانی که ریاست آموزش و پرورش منطقه 18 تهران را بر عهده داشت، از صبح تا شب درگیر کار بود و کمتر دخترمان زینب را میدید؛ برای همین داستانها و شعرهای کودکانه را روی نوار کاست ضبط میکرد و زینب آن شعرها را با صدای پدرش گوش میداد؛ طوری که بیشتر آن قصه و شعرها را حفظ میشد و جمعهها پیش پدرش درس پس میداد. البته در کنار این جمعهها زینب با سماور برقی کوچکی که داشت برای پدرش چای هم آماده میکرد و شهید هم کلی ذوق میکردند.
شهید قدمی در کارهای منزل به من کمک میکردند و اگر موقع لباس شستن در خانه بود، نمیگذاشتند تنهایی این کار را انجام بدهم؛ من لباسها را میشستم و ایشان آب میکشیدند؛ وقتی من کاری انجام میدادم، خیلی از من تشکر میکردند و میگفتند «من را شرمنده کردی.»
با توجه به اینکه شهید قدمی، مقام مدیریتی در آموزش و پرورش داشتند، خاطراتی از ایشان پیرامون رعایت بیتالمال دارید که برایمان بگویید؟
همسرم بسیار به مسئله بیتالمال توجه داشت؛ به یاد دارم برای انجام کارهای اداری در آموزش و پرورش به ایشان یک دستگاه پیکان داده بودند که از آن استفاده کند. او هیچ وقت از این خودرو برای مسائل شخصی استفاده نکرد؛ حتی یک بار به جلسهای با وزیر آموزش و پروروش دعوت شده بود، با موتور شخصیاش رفت؛ یکی از افرادی که در آنجا بود به شهید قدمی ایراد گرفت که «چرا با خودرویی که در اختیار داری نیامدی؟ ما این اجازه را به تو میدهیم که از آن استفاده کنی» شهید قدمی پاسخ داده بود «شما چه کسی هستید که برای استفاده شخصی از بیتالمال به من اجازه میدهید؟! درست است من برای جلسه آمدهام اما باید از اینجا به خانه برگردم و همین بازگشت من به خانه با خودروی بیتالمال ایراد دارد».
یک بار هم قرار بود شهید قدمی برای جلسه و بازدید به مدرسهای برود؛ در آنجا برای وی ناهار تدارک دیده بودند؛ شهید قدمی از این مسئله ناراحت شدند و به آنها تذکر دادند که نباید هزینه بیتالمال صرف مهمانی شود.
ماجرای خانه موزه شهید معلم «علیرضا قدمی» چیست؟
ما سال اول زندگیمان در منزل استیجاری زندگی میکردیم؛ شهید قدمی، سال دوم برای اجاره منزل خواهر دوستش رفته بود که دوستش گفت «این خانه 40 متری را 120 هزار تومن میفروشیم.» همسرم این موضوع را با من و پدرم و پدرخودشان در میان گذاشت؛ آن موقع 40 هزار تومان از پدر من، 50 هزار از پدر خودشان و 20 هزار تومان از دایی قرض گرفتند و در طول 7 سال به آنها برگرداندند.
اکنون پسرمان حسین آقا در همین خانه کارهای فرهنگی انجام میدهد.
جالب است که ایشان رئیس آموزش و پرورش منطقه بودند و در خانه 40 متری زندگی میکردند.
بله اتفاقا در همان دوران به همسرم پیشنهاد زمین هزار متری در شهرک اندیشه را دادند اما او نپذیرفت و گفت همین خانه 40 متری برایم زیاد است.