قافلۀ شوق (42)
منصور ایمانی
اولین شهر در مسیر برگشت، بُستان بود که بزرگترهای کاروان، برنامهای برای توقف و دیدار از آنجا نریخته بودند. اما من ذهنم از خاطرات این شهر مظلوم اما سرافراز دفاع مقدس پر بود و حالا بعد از ۲۹ سال، دلم برای دیدنش پر میکشید. اگر نبود آداب همسفری، از مرکبم پیاده میشدم و پی خواست دلم میرفتم. بستان شهر خاطرههای من بود، باید سرم را روی شانهاش میگذاشتم تا عهدم را با آن تازه میکردم. اینجا شهر «طریق القدس» بود، شهر پُلِ «سابْله» و ولایت دوستانِ «عند ربّهم یُرزقون» که از آنجا پرواز کرده بودند و چشمهای حسرت زده ام را به دنبال خود، آوارۀ پیچ و خم آسمان کرده بودند. دلم حق داشت برای دیدن بستان هوایی بشود و مرا هم با همۀ وجودم هوایی کند. به هر حال قسمت این بود که فقط برای سوختگیری ماشینها چند دقیقه توقف کنیم. زردقناری ام که وارد پمپ بنزین شد، پیاده شدم و رفتم به سمت گندمزارهای اطراف جایگاه. روی خاکی قدم گذاشتم، که دهقان اهل بستان شخمش زده بود و تا چند وقت دیگر، گندمش را درو میکرد. اما در سالهای جنگ، این خاک مردخیز را گلولهها و بمبهای بعثیون شخم میزد و جان دهقان و فرزندانش را درو میکرد. صدّام وقتی در ۳۱ شهریور ۵۹ به ما حمله کرد، بستان به خاطر نزدیکیاش با مرز، در همان یکی دو روز اولاشغال شد. شهرهای سوسنگرد، مهران و موسیان، نفت شهر و سومار هم که روی نقطۀ صفرِ مرزی بودند، سقوط کردند. البته از بین این شهرها، ادامۀاشغال سوسنگرد، به معنای خطر سقوطِ اهواز بود و نیروها علیرغم کمبود امکانات نظامی، خیلی زود سوسنگرد را آزاد کردند و با چنگ و دندان نگهش داشتند. روزهای اول حمله، بیشترین نیروهای بعثی، شامل ۱۲ لشکر از محورهای شلمچه، طلائیه و تنگۀ چزابه وارد خاک ما شده بودند که بیشتر این محورها، فاصلهای با سوسنگرد و بستان نداشتند. صدّام برای بزرگ نشان دادن تجاوزاتش، تبلیغات زیادی راه انداخته بود و یکی از این تبلیغات، عوض کردن نام این شهرها بود. او ادعا داشت که خوزستان جزئی از خاک عراق است و اساسا به قصدِ تجزیۀ آن آمده بود. اسم سوسنگرد و خرمشهر را گذاشته بود «خُفّاجیّه » و «مُحمَّره» و به آبادان و اهواز هم میگفت «عُبّادان» و «ناصریّه» و اسم خوزستان را هم کرده بود «عربستان»! در بستان فرمانداری راه انداخته بود و یکی از نظامیان بعثی را کرده بود فرماندار آنجا، بین مردم بیدفاع شهر، دینار پخش کرده بودند، تا به جای ریال معامله کنند. شبکۀ برق و پست و تلفن بستان را به شبکههای سراسری خودشان وصل کرده بودند، تا به قول صدام؛ کار را یکسره کرده باشند. البته اوضاع کشور هم طوری بود که بعثیها را به توهم و طمع انداخته بود تا ظرف یک هفته خوزستان را از ایران جدا کنند. چیزی از عمر نظام اسلامی نگذشته بود و راستش از نظر سیاسی و امنیتی و نظامی، اوضاع کشور تعریفی نداشت و همین، صدام را وسوسه کرده بود. حمایتهای همه جانبۀ استکبار جهانی و کشورهای غربی و عربی از صدام، خیانت بنیصدر، ترور مسئولین رده بالای کشوری، مثل انفجار حزب جمهوری اسلامی و شهادت بهشتی مظلوم و هفتاد و چند نفر از یاران امام و شهادت رجائی و باهنر ـ رئیسجمهور و نخستوزیر ـ که هر کدام از این فجایع میتوانست مملکتی را از پا درآورد، شرائطمان را خطرناک کرده بود. سپاه پاسداران، از نظر سازمان رزم و ادوات نظامی، هنوز قدمهای اولش را برمیداشت و کاملا تجهیز نشده بود. ارتش به عنوان مهمترین نیروی رزمی کشور، تازه از زیر سایۀ سنگین وابستگی به آمریکا و مستشاران غربی درآمده بود و تا به آمادگیِ مورد نظر مسئولین نظام برسد، وقت لازم داشت. علاوهبر اینها، کودتای «نوژه» هم تا حدودی به روحیۀ نیروهای ارتش آسیب زده بود.
ولی با وجود همه این شرایط تهدیدکننده، نیروهای مؤمن و غیور ارتش، با درک موقعیت حساس کشور، دوشادوش سپاه و نیروهای مردمی و بسیجی، کاری با نیروهای متجاوز صدام کردند، که با هیچ یک از اصول جنگهای کلاسیک توجیهپذیر نبود. مبانی و آرمان رزمندگان در جنگ تحمیلی، تقابل سلاح ایمان با تسلیحات مادی و ماشین نظامی صدام بود که به نیابت از آمریکا و بیش از پنجاه کشور وابسته به استکبار، علیۀ ایران مظلوم اما متکی به نیروی الهی وارد جنگ شده بود. وگرنه بدون نیروی ایمان، هیچ کشوری حتی ایران، که با شرائط حادّ اجتماعی و سیاسیِ اوائل انقلاب دست بهگریبان بود و با توجه به تنگناها و نبود امکانات نظامی، قادر به دفع تهاجم کذائی صدام و حفظ کیان و مرزهای خاکی خود نمیشد. واقعیت این است که دشمن بعثی در حملۀ سراسریاش به ایران شکست خورده بود. اما چون از منظر دیپلماسی خود، توجیهی برای عقبنشینی نداشت و از طرفی آیندۀ انقلاب اسلامی ایران را به زعم خود نامطمئن میدید، در مناطقاشغالی زمینگیر شد و این موضوع، به عنوان یکی از دلائل عمده، سبب طولانی شدن جنگ تحمیلی شد.
یار مردان خدا باش، که در کشتی نوح
هست خاکی، که به آبی نخرد طوفان را