قافله شوق (4۱)
منصور ایمانی
چند دقیقه به ۱۰ شب مانده بود که به میدان «ساعت» اهواز رسیدم. قرار جلسه استانداری هم ساعت 10 بود و تا آنجا راه زیادی نداشتم. نسیم شبهای اهواز که با هم سابقه آشنایی داشتیم، به پیادهروی دعوتم میکرد. دعوتش را لبیک گفتم و با چند دقیقه تأخیر، سر قرار رسیدم.
موضوعی که ما را جمع کرده بود، نیازها و مشکلات راهیان نور کردستان بود. کل سهمیه استان را ۱۴هزار نفر در نظر گرفته بودند که در قالب ۳۵۰ دستگاه اتوبوس، از چهاردهم اسفند یعنی حدودا دو هفته بعد، به خوزستان، کرمانشاه و ایلام اعزام میشدند. نیاز اصلی کاروانها عبارت بود از محل اسکان، که خوزستان زمینش را برای استانها تأمین میکرد و هر استانی میبایست خودش، ساختمان محل اسکانش را بسازد و تجهیز کند.
سوله کردستان تقریبا آماده بود و دیروز داشتند لولههای آب و سیمهای برقش را میکشیدند. توی جلسه قرار بود راجع به اسباب و لوازمی که برای تجهیز سوله نیاز است، تصمیم بگیریم؛ مثل وسائل خواب، یخچال و تلویزیون و چیزهای دیگر. توی استانها، مسئولیت ستاد راهیان نور، با استانداران بود که میبایست علاوهبر تعیین سیاستهای محلی و برنامهریزی برای طرح راهیان نور، بودجه مورد نیازش را هم تأمین میکردند. برای اعزام کاروانها، سپاه پاسداران هر استان مسئولیت داشت و تمام فعالیتها، در قالب چند تا کمیته انجام میشد.
اعضای کمیتهها، تعدادی از مدیران کل استان بودند که به تناسب مأموریت اداره شان، وظائفی بر عهده داشتند. مثلا مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی، مسئول کمیته فرهنگی بود و باید به ۱۴هزار نفر، خدمات فرهنگی میداد. تأمین اتوبوس و تهیه خورد و خوراک بر عهدۀ کمیته پشتیبانی بود.
استاندار کردستان، اعضای جلسه را در جریان انتظاراتش گذاشت و روی حضور افرادی که تا به حال توی اعزامها نبودند، و مخصوصا اعزام خانوادههای اهل سنت تأکید کرد.
سردار نورالهی فرمانده سپاه کردستان به عنوان دبیر ستاد و هر کدام از مسئولین کمیتهها، راجع به نیازها و برنامه هایشان صحبت کردند. سر آخر با رایزنی جمع و موافقت استاندار، بودجه مورد نیاز همۀ کمیتهها تصویب شد و خوشبختانه هر آنچه که آن شب، روی کاغذ آورده بودند، در زمان خودش عملی شد و کمیته بازرسی و ارزشیابی هم، بعدها این را تأیید کرد.
شب را از نیمه گذرانده بودیم که جلسه تمام شد. دوستان از فشردگی بازدیدهای روز، خسته بودند و با اینکه شام نخورده بودند، فقط سراغ محل خواب را میگرفتند. سوار ماشینها شدیم و راه افتادیم به طرف مهمانسرا.
خوشحال بودیم که تا چند دقیقه بعد، به خوابگاه میرسیم. ولی بیشتر از یک ساعت، اطراف جادۀ اهواز - آبادان گشتیم، تا اینکه به مهمانسرای کذائی رسیدیم. مهمانسرا، ظاهرا هتلی بود وابسته به سازمان مدیریت دولتی که محوطه وسیع و دلگشایی داشت، و امکاناتش هم خوب بود. منتها برای این جماعت خسته و بیخواب، نیازی به هتل دلگشا نبود.
خوب بود توی همان اهواز، جای سادهای را تدارک میدیدند و خلاص! وقتی پا توی هتل گذاشتیم، چند تا گارسون با نایلونهای بزرگِ پر از ظرفهای یک بار مصرف، که پر بودند از غذا، به طرفمان آمدند و نایلونها را دادند دستمان.
گفتند: «دیر کردید، رستوران تعطیل شد!». از بس که خستگی و خواب از سر و رویمان میریخت، کسی به فکر غذا نبود. به هر حال نایلونها را گرفتیم و رفتیم توی اطاق. باز مثل شبهای قبل؛ کبوتر با کبوتر، باز با باز، هر دو نفر به یک اتاق رفتند. من هم با سالار قافله آقای مهرشاد هم اتاق شدم، که بعد از ارزیابی برنامههای آن روز، گرفتیم خوابیدیم. صبح برای نماز به موقع بیدار شدیم. آن روز دوشنبه بود و روز بازگشت قافله به کردستان. بعد از نماز، هوا گرگ و میش بود که از اتاق زدم بیرون. محوطۀ هتل، بسیار وسیع بود و فضای سبز زیبایی داشت.
هوای صبحگاهی اهواز هم لطیف و دلچسب بود. زیر نخلها و لای باغچههای رنگارنگ محوطه قدم میزدم و گوشم به نغمۀ بلبل خرماها بود که جناب مهرشاد برای ناشتایی احضارم کرد. بعد از خوردن صبحانه، ساعت ۷ از هتل خارج شدیم. قرار بود در راه برگشت، چزابه و بستان و فکه را هم ببینیم. در اهواز، سه راهی سوسنگرد، منتظر آمدن آقای نجار و سردار نورالهی شدیم. ضمنا دو نفر دیگر از رفقا هم دیشب رفته بودند دیدن اقوام، که باید میآمدند.
با رسیدنشان، حدودا ۸ صبح افتادیم توی جادۀ سوسنگرد. جادهای که دیشب، از آنجا آمده بودیم اهواز.
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بِکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی