یک شهید، یک خاطره
کبوترِ سفید
مریم عرفانیان
نیمهشبِ هفتم تیرماه سال 1360 مادر بیدارم کرد و گفت: «بلند شو سماور رو روشن کن. چشمهای من خوب نمیبینه. میخوام قرآن بخونم.» بلند شدم. عقربههای ساعتِ قدیمی روی طاقچه یک و نیم را نشان میداد. تعجب کردم که چرا مادر این وقت شب بیدارم کرده! احساس کردم نگران است. رفتم توی حیاط. آبی به سروصورت زدم. کبوتر سفید بزرگی توجهم را جلب کرد. کبوتر دورتا دور گنبد خانهمان میچرخید و آرام نمیگرفت! به اتاق برگشتم و جریان کبوتر را به مادرگفتم. مادر سری تکان داد و بیآنکه جوابی بدهد مدام صلوات فرستاد. انگار از موضوعی خبردار بود و باز هم نفهمیدم چرا اینقدر پریشان است! کبوتر باوجوداینکه چندین اتاق در حیاط بود، فقط روی پشتبام اتاق مادر میچرخید! صبح روز بعد خبر شهادت برادرم را شنیدم و پی به پریشانی مادر بردم...
خاطرهای از شهید علی اکبر دهقان
از مجموعه کتابهای ایثارنامه
راوی: طاهره دهقان، خواهر شهید