با آمدنت بهار معنى مىشد(چشم به راه سپیده)
مثنوى عشق
بیا که با تو بهاران ز راه مىآید
سوار توسن مهر و پگاه مىآید
تو از عشیره آب و گیاه و خورشیدى
در آسمان خیالم چو مهر و ناهیدى
سحر زشرم نگاهت به حیرت افتاده است
ز مهر گرم نگاهت به حیرت افتاده است
سحر به بوى تو پلکش گشوده مىگردد
درون شط سپیده غنوده مىگردد
هنوز حرف دل شاعران امروزى
هنوز مثل چراغ سپیده مىسوزى
نگاه آینهها هم به حیرت افتاده است
ز حسن روى تو یوسف به غیرت افتاده است
نگاه چشم تو آشوب مىکند برپا
خوشا کسى که شود بر نگاه تو شیدا
ز ایل پاک سحرزاد روزگارانى
تو از قبیله گل وز تبار بارانى
بهار بى تو عزیزم کجا صفا دارد
بیا که بىتو و چشمت دلم عزا دارد
به مهر پیک بهاران به خانهات برگرد
که بىحضور نگاهت خموشم و دلسرد
محسن عقیلىزاده
شکوفه صبح
اى کاش که انتظار معنى مىشد
بیتابى جویبار معنى مىشد
وقتى که سحر شکوفه صبح دمید
با آمدنت بهار معنى مىشد
کریم علىزاده
بهار رویا
تو آفتاب یقینى، بهار رویایى
طراوت گل سرخى، نسیم صحرایى
تو ابر منقلب چشمهاى پرهیزى
تو قطرهقطره باران ناشکیبایى
تو فصل رویش عشقى، نگاه مجنونى
تو آبشار صمیمیتى، تو لیلایى
تو نرم و سبز و لطیفى، تو موج احساسى
تو روح پاک مسیحى، تو دست موسایى
تو لحظههاى خوش خاطرات شیرینى
تو باغ عاطفههایى، امید فردایى
تو جلوه سحرى، آبروى انسانى
تو نور روشن صبحى، تو جام صهبایى
تو گرم باده عشقى، بهار زیستنى
تو شور و شوق شقایق به دشت دلهایى
تو شعر خواجه شیراز و شمس تبریزى
تو معنى کلمات همیشه زیبایى
محمد عزیزى
تا بهار خواهم مرد
بیا وَ گرنه در این انتظار خواهم مرد
اگر که بى تو بیاید بهار، خواهم مرد
به روى گونه من، اشک سالها جارى است
و زیر پاى همین آبشار، خواهم مرد
نیامدى و خدا آگه است، من هر روز
بهاشتیاق رخَت چند بار خواهم مرد
خبر رسید که تو با بهار مىآیى
در انتظار تو، من تا بهار خواهم مرد
پدر که تیغ به کف رفت، مژده داد که من
به روى اسب سپیدى، سوار خواهم مرد
تمام زندگى من در این امید گذشت
که در رکاب تو با افتخار خواهم مرد
پدر که رفت به من راستْ قامتى آموخت
به سان سَرو سَهى، استوار خواهم مرد
محسن حسنزاده لیله کوهى
بوی خدا و عشق
مولای من ای از تبار آب و باران
روح لطیف سبز هر فصل بهاران
در التهاب لحظههای بی تو بودن
همچون یتیمانیم، سر درگریبان
سوز دل یاران شفایش یک نگاه است
از سوی تو ای گمشده از چشمهامان
مولای من، مولای من! آتش گرفتم
چون هیمهای سوزان میان باد و طوفان
پای برهنه، میروم در وادی عشق
مقصد تویی ای آرزوی هر مسلمان!
در ازدحام اشک و غم با شب نشستم
شاید ترا یابم ترا ای ماه تابان!
قصد زیارت میکنم یارب مدد کن
تا بشنوم من از حبیبت صوت قرآن
درد آشنایم با شما ای سوته دلها
لطف خدا را دیدهام در ندبههاتان
آدینهها بوی خدا و عشق دارند
آدینه صبحی میرسی خورشید رخشان
زهرا یزدانپناه
ترنم شعر باران
من که حیران توام وقتی تبسم میکنی
رعشه بر جان میزنی در دل تلاطم میکنی
تازگیها مینشینم پای حرف چشم تو
نرم نرمک شعر باران را ترنم میکنی
چشم من در خلوتت گاهی اگر سر میزند
تو چرا شک میکنی، سوء تفاهم میکنی
اتفاقاً بیشتر حرف تو را میزد دلم
خاطراتی را که در باران تبسم میکنی
با خلوص چشمهایت صحبت از اشراقها
از سماع ساقههای سبز گندم میکنی
راستی! گنجشکها با بیقراری میپرند
در وسیع دیدگانت؟ یا تو هم میکنی
ای بهار مهربانم! با طلوعت در زمین
روشنی را جمعه فردا تکلم میکنی
سید حکیم بینش