شعرعاشقانه، به دقیقه اکنون!
رضا اسماعیلی
چه خبر دارد از حقیقت عشق
پایبند هوای نفسانی
خودپرستان نظر به شخص کنند
پاکبینان به صُنع ربانی
(سعدی)
عشق عطیهای الهی و گرانبهاترین گوهر وجودی انسان است که در ادبیات عرفانی ما از جایگاه ویژهای برخوردار است. عشق، عمود خیمه آفرینش و شیرازه بند عالم هستی است. آدمی بدون عشق، به یتیمی میماند که در برزخ غربت و تنهایی گرفتار است و «مرگ» سرانجام محتوم اوست:
دنیا بدون عشق، قبرستانی از تنهاست
آدم بدون عشق، جز یک روح تنها نیست
عشق نیاز هنوز و همیشه انسان و بهترین دلیل «بودن و سرودن» است. در سایهسار نجابت و معصومیت عشق میتوان طعم شیرین «شادی و آزادی» را چشید، از پیله «خودپرستی» بیرون زد، پروانگی آموخت، و به قاف کمال کرامتمندی انسان صعود کرد. از این منظر «عاشقانه سرودن» و تکریم و تعظیم حضرت عشق یک ارزش است که باید آن را پاس داشت:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
(حافظ)
عشق، میوه ممنوعه نیست
بیهیچ تردیدی، امروز عشق حیاتیترین نیاز جامعه ماست. از همین رو، ما باید به نسل مضطرب و وحشتزده امروز «دستور زبان عشق» و هنر«عاشقی کردن»را بیاموزیم. امروز دعوت به مهرورزی و دوست داشتن رسالت همه ماست و حنجره روشن و لطیف غزل، بهترین محمل برای ابلاغ این پیام انسانی است:
ای عشق! ای ترنم نامت ترانهها
معشوق آشنای همه عاشقانهها
ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانهها...
(قیصر امین پور، دستور زبان عشق)
دیگر این که عشق نجیب و اصیل میوه ممنوعه نیست و شاعر امروز باید از عشق بگوید، و این بار امانتی است که از گذشته تا به امروز بر دوش غزل گذاشته شده است. رسالت غزل - در آوار سرب و سیمان و آهن - ابلاغ عشق، مهرورزی و «دوست داشتن» به جهانی است که به جز زبان اسلحه و خشونت را نمیداند و رفته رفته میرود تا در تسخیر کامل صنعت و فناوری، به دست روبات ها و آدمهای ماشینی اداره بشود! و سهراب سپهری چه زیبا این دغدغه مقدس را فریاد کرده است:
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم
من از سطح سیمانی قرن میترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی، در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
غیبتِ «هویت انسانی» زن
اما غزل عاشقانه امروز - به هزار و یک دلیل - از ذات نجیب و اصیل و جوهره فطری خویش به دور مانده است! بدون تعارف باید گفت که نسبت غزل عاشقانه امروز با غزل نجیب و اصیل پارسی- در بسیاری از موارد- نسبتی ظاهری و تصنعی است. شعرهایی که امروز در بعضی از صفحات ادبی مطبوعات، فضاهای مجازی، و کانال های اجتماعی با عنوان «غزل عاشقانه» منتشر میشوند، در بسیاری از موارد حکایت عریان عشقهای خیابانی و جسمنگاریهای شهوتزدهای هستند که کرامت مندی انسان را زیر سوال میبرند و چهره روشن «مسجود ملایک» را با قلم «نَفس» خطخطی میکنند. عاشقانههای بیریشهای که در صورت و سیرت هیچ نسبت معقول و مقبولی با عاشقانههای فاخر، ریشهدار و اصالتمند پارسی ندارند.
درد بزرگ شعر عاشقانه روزگار ما «صورتپرستی» است که غزل را نیز به روایت «عشقهای صورتی» ناگزیر کرده است. «صورت پرستی» و سطحینگری مقولهای دراز دامن است که همچون سرطان به جان جامعه ما افتاده و همچون سایر عرصهها ادبیات ما را نیز گرفتار کرده است. هر چند این نقیصه منحصر به شعر عاشقانه روز و روزگار ما نیست و در عاشقانههای شاعران متقدم نیز قابل ردیابی است، ولی در شعر روزگار ما از بسامد بیشتری برخوردار است.
در غزل عاشقانه معاصر منبع الهام شاعر در اغلب موارد تمایلات جنسی است، و این یعنی غزل عاشقانه ما همچنان در منزل صورتگری و صورتپرستی باقی مانده است و نگاه شاعران به معشوق، از مرز جسم و تن و صورت فراتر نمیرود. از همین رو جانمایه اکثر اشعار، ترانهها و تصنیفهای عاشقانه، عریانی، تنانگی و تشویق به خودآرایی و جلوه فروشی بیشتر است. البته این که اقتضای شعر عاشقانه پرداختن به صورت و آب و رنگ معشوق است - در حد اعتدال و در دایره آموزههای اخلاقی - قابل قبول است. آنچه که مورد نقد است غفلت از«هویت انسانی» و نادیده گرفتن سایر ابعاد وجودی زن است. این که معشوق را تنها در جسمیت و جنسیت خلاصه کنیم و زیباییهای روحی، معنوی، عاطفی و اخلاقی او را نادیده بگیریم.
عاشقانه های ضد اخلاقی!
یکی از پژوهشگران گفته است: «شعر عاشقانه امروز عبارت است از مقداری تمنّا، مقداری سوز و گداز و سرانجام سخنی چند درمورد وصال که پایان همه چیز است...!/ جلالی، بهروز، 1376، در غروبی ابدی، تهران، مروارید.» هر چند تعمیم چنین قضاوتی به همه عاشقانههای امروز دور از انصاف است، اما در مورد بخشی از آن صادق است. با کمال تاسف باید گفت بخشی از عاشقانههای روز و روزگار ما وقیح و عریان و سرشار از توصیفات ضداخلاقی و اروتیک است.امروز شعر عاشقانه ما تا به آنجا تنزل پیدا کرده است که عفیفترین مضمون بسیاری از شعرها «کشف حجاب» و باز کردن «گره روسری» شده است! رباعی زیر نمونهای از این شعرهاست:
در جلوه درآ و عشق را معنا کن
کمتر ز نگاه مستِ من پروا کن
تا آن که شود گشایشی در کارم
لطفا گره روسری ات را وا کن!
و این یعنی برجسته کردن و در مرکز توجه قرار دادن «هویت جنسی زن». به همین خاطر در آیینه عاشقانهها نمیتوان تصویر نجیب و انسانی زن اصیل شرقی را به تماشا نشست، تصویری تمامرخ، کامل و مستقل از جاذبههای جنسی و جسمانی. تصویر انسانیِ زنی که برای دیده شدن و به رسمیت شناخته شدن نیاز به ظاهرآرایی و جلوه فروشی افراطی نداشته باشد و همچون مردان بر اساس قابلیتها و توانمندیهای انسانیاش مورد قضاوت قرار گیرد.
مردانه گویی در غزل عاشقانه
متاسفانه شاعران زن نیز - به جز تعدادی انگشت شمار - به خاطر انفعال ادبی و مردانهگویی، نه تنها تلاش قابل توجهی برای مقابله با این ذهنیت غلط و رُتوش تصویر تک بُعدی و نیم رُخ خویش در شعر انجام ندادهاند، بلکه گاهی خود نیز با سرودن اشعاری از این جنس و همنوایی با مردان، بر رونق این بازار افزودهاند! حال آن که برای مقابله با این وضعیت شایستهتر آن بود که با زبان شعر به دفاع از هویت انسانی خویش بپردازند و به سیمای تحریف شدهای که در شعر عاشقانه از آنان ترسیم شده، اعتراض کنند. شاعران مرد نیز فرصتطلبانه این سکوت را نشانه رضایت آنان دانسته و تا به امروز همچنان در تنور صورتپرستی دمیدهاند. از همین رو، در غزل عاشقانه هر چه از معشوق گفته شده، توصیف محض جسم است و به ندرت میتوان شعری همتراز شعر پروین اعتصامی پیدا کرد که در آن زیباییهای روحانی و حقیقت انسانی زن به جلوه درآمده باشد:
در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
کیست زنده که از فضل، جامهای پوشد
نه آن که هیچ نیرزد، اگر شود عریان
نه بانوست که خود را بزرگ می شمرد
به گوشواره و طوق و بیاره، مرجان
چو آب و رنگ فضیلت به چهره نیست چه سود
ز رنگ جامه، زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان
شعر فارسی را «عفیف» نگه دارید
هم چنان که اشاره شد، امروز نیز نگاه بسیاری از شاعران به زن به عنوان کالایی جنسی، لوکس، فانتزی و تجملی است، و همچنان ترکیبات و تعبیرات کلیشهای سرشار از تنانگی و جسم محوری در بخش اعظمی از شعر عاشقانه روزگار ما توسط شاعران عاشقانه سرا به کار میرود. با این تفاوت که تعبیرات، ترکیبات و تشبیهاتی از قبیل: لب غنچه، ابروی کمان، قد سرو، لب لعل، چشم شهلا، تیر مژگان، فلفل خال، ابروی کمان، گیسوی کمند و... به تعبیرات و ترکیبات مدرنتر و امروزیتری تبدیل شدهاند. کاربرد چنین تشبیهاتی نشانه آن است که شعر عاشقانه ما در منزل صورتپرستی، جسمنگاری و لذتاندیشی همچنان متوقف مانده است. این دامچالهای است که امین شعر انقلاب نیز در دیدار اخیر خود با شاعران و اصحاب فکر و فرهنگ به آن اشاره کرده و شاعران را از فرو افتادن در آن بر حذر داشتهاند:
«شعر فارسی از اوّلی که یک تبرّزی پیدا کرده تقریباً تا امروز، غالباً شعر عفیف بوده، شعر محجوب بوده؛ این را از روی بررسی عرض میکنم؛ نه این که حالا هرزهگویی و پردهدری در شعر وجود نداشته؛ چرا، در گذشته هم بوده، البتّه کم؛ در دورانهای اخیر هم بوده - مثلاً حالا از قبیل فرض کنید بعضی از اشعار ایرج یا خاکشیر و امثال اینها که شعرهای صریح و بیپرده و زشتی است- لکن اینها کم است؛ در شعر فارسی از اوّل، حتّی مثلاً فرض کنید در دوران شعر خراسانی که در مقدّمه قصائد و مطلع قصائد، مبالغی تعشّق و به قول خودشان شعرهای تشبیب -شعرهای مثلاً فرض کنید عاشقانه و امثال اینها- داشتند، آن حالت محجوبیّت و عفّت در اینها محفوظ بود... من برای این که درست روشن بشود مقصودم چیست، مقایسه میکنم با شعر عربیِ همان دوران؛ البتّه شعر عربی، امروز آنجور نیست؛ خوشبختانه شعر عربیِ امروز، شعر بسیار متعهّد و خوبی است...لکن در گذشته اینجور نبود. مثلاً فرض بفرمایید یک شاعری به خودش جرات میداد با یک زن شناخته شده در جامعه، با [بیان] اسم در شعر عشق بازی کند، تعشّق کند؛ این کار، کار رایجی بود؛ این را شما در شعر فارسی نمیبینید، چنین چیزی وجود ندارد. در شعر فارسی، نسبت به معشوق اظهار علاقه و ارادت و محبّت و امثال اینها می شود، امّا او یک معشوق ناشناخته است، یک معشوقِ غالباً خیالی یا کلّی است؛ شخص معیّنی نیست...در شعر فارسی شما این را اصلاً مشاهده نمیکنید؛ بله، در قصائدِ آنوقت یا بعد در غزلیّات، یا تشبیب هست - به قول خودشان تشبیب و نسیب - یا اصلاً تغزّل و تعشّق هست، امّا مطلقاً یک شخص خاصّی را با اسمْ هدف قرار نمیدهند که نسبت به او اظهار عاشقی [کنند]. البتّه در این آخر، شاملو از «آیدا» اسم میآورد، امّا او زنش است، او عیال خودش است، او یک آدم بیگانهای نیست؛ نسبت به او در شعرهای خودش اظهار تعشّق میکند. بنابراین شعر فارسی یک شعر عفیف است. خب، عرض کردم مواردی پیدا شده که پردهدریهایی کردهاند، حرفهای زشتی- که انسان شرم میکند از اینکه اینها را بر زبان بیاورد یا حتّی گاهی به یاد بیاورد- گفتهاند امّا این خیلی کم است. ما شعر فارسی را در طول تاریخ، عفیف سراغ داریم؛ این را نگه دارید؛ بایستی در محیط شعریِ ما این عفّت شعری محفوظ بماند. این یک نکته مهمّی است.
(بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از شاعران و اهالی فرهنگ و ادب به تاریخ 9 خرداد 1397)
عاشقانههای صورتی:
جمال، منهای «کمال»
نکته دیگر این که شاعران ما در شعر عاشقانه ویژگیهای یک معشوق خوب را به تمام و کمال تعریف نکردهاند، معشوقی که شایسته «همسری» و «مادری» باشد و زندگی در کنار او و در زیر یک سقف باعث آرامش، سعادت و خوشبختی شود. معشوق در غزل عاشقانه ما یعنی آب و رنگ، خط و خال و چشم و ابرو. نشانههایی که به طور کامل ما را به جسمیت و جنسیت ارجاع میدهد. ولی از این که معشوق منهای این جمال ظاهری باید از چه کمالات اخلاقی، معنوی و انسانی برخوردار باشد، هیچ خبری نیست! و این چیزی جز «صورتپرستی» نیست.
در غزل عاشقانه ما تنها در «صورت زیبا» خلاصه میشود و «سیرت زیبا» داشتن برای عاشق مهم نیست. نتیجه آن که دختر و پسرهای جوانی که با خواندن این شعرها خود را لیلی و مجنون میپندارند و یک دل نه صد دل عاشق هم میشوند و خیلی رمانتیک ازدواج میکنند، بعد از شش ماه و در کمال ناباوری به دلیل «عدم تفاهم» از همدیگر طلاق میگیرند! بیشک در این فاجعه - بالا رفتن آمار طلاق - شاعران هم بیتقصیر نیستند. هر چند ممکن است عدهای که برای شعر هیچگونه رسالت اجتماعی قائل نیستند، این گفته را حمل بر شوخی کنند.
چنان که میبینید از تبعات فرهنگسازی غلط در شعر، متزلزل شدن کانون مقدس خانواده و گسترش ناهنجاریها و آسیبهای اجتماعی است. یقیناً اگر ما در شعر عاشقانه به دنبال فرهنگسازی بودیم، در کنار «صورت زیبا» به «سیرت زیبا» هم میپرداختیم، تا جوانان یاد بگیرند عشقی که با یک نگاه و بیرون از دایره هر گونه شناختی شکل میگیرد، چیزی جز هوس نیست. چنان که قرنها پیش مولانا به درستی گفته است:
عشقهایی کز پی رنگی بُود
عشق نبود، عاقبت ننگی بُود
الفبای عاشقی و آداب دلبری
جان کلام آن که اگر ما در شعر عاشقانه به این دقایق و ظرایف توجه میکردیم و به جوانان «الفبای عاشقی» و «آداب دلبری» را به درستی میآموختیم، شاید امروز شاهد از هم پاشیدگی خانوادهها و ظهور «بحران طلاق» در جامعه نبودیم. ولی عیب ما اینجاست که از قدرت شگفت رسانه شعر غافلیم و شعر را یک مقوله صرفا شخصی و تفننی میدانیم که هدف غایی و نهایی آن تولید «التذاذ هنری» است و قائل به تاثیرگذاری اجتماعی آن نیستیم. به همین خاطر در شعر بیهیچ آداب و ترتیبی هر چه که دوست داریم میگوییم و نتیجه همین میشود که امروز میبینیم! به امید روزی که به رسالت شعر ایمان بیاوریم و از قدرت بیبدیل آن در مسیر انسانسازی استفاده کنیم.
با آرزوی کمال و بالندگی هر چه بیشتر برای غزل نجیب و اصیل پارسی، این نوشتار را با دو عاشقانه فاخر و زیبا از شاعران معاصر به پایان میبرم:
1ـ
این زمهریر فصل شکوفایی تو نیست
چیزی به جز تراکم تنهایی تو نیست
با صدهزار جلوه برون آمدی، ولی
چشمی برای دیدن زیبایی تو نیست
یک تن از این جماعت ابن السلامها
مجنون یک کرشمه لیلایی تو نیست
نامردها به غیر تنت را نخواستند
با قیمتی که خرج تنآرایی تو نیست!
برق غرور وحشی یک ببر ماده کو؟!
در چشمهای آهوی صحرایی تو نیست!
زیباترین! عروسک اهریمنان شدن
شایسته مقام اهورایی تو نیست!
(محمدرضا ترکی)
2ـ
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوشدارو باش یا زخمی بزن کاری
من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد
بیگانه با آداب و تشریفات درباری
هر کس نگاهت کرد چشمش را درآوردم
شد قصۀ آغامحمدخان قاجاری
آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری
چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد
باید برای چادرم حرمت نگه داری
تو میرسی روزی که دیگر دیر خواهد بود
آن روز مجبوری که از من چشم برداری
(فاطمه سلیمان پور)