kayhan.ir

کد خبر: ۱۵۵۷۹۵
تاریخ انتشار : ۱۱ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۰:۱۸

قافلۀ شوق (۳۴)



  منصور ایمانی
به هرحال دورۀ خوش‌نشینیِ دو سه ماهۀ دستۀ دیده‌ور توی دبّ حردان تمام شد. به گمانم وسط‌های فروردین سال ۶۰ بود که چهار پنج کیلومتر پیشروی کردیم و در غرب جادۀ اهواز- خرمشهر، جایی به نام ایستگاه خط آهن «آب تیمور» مستقر شدیم. زمزمۀ جابجایی از یک هفته قبل بین نیروها پیچیده بود... به هر حال حدس و گمان‌ها ته کشید و یک روز صبح زود دستور دادند: «جمع کنید که تا یه ساعت دیگه راه میفتیم!». کجا؟ ایستگاه آب تیمور! نیازی به عجله نبود و همه چیز قبلاً آماده شده بود. همه خوشحال بودیم و خوشحالی ما زمانی به اوج خودش رسید که فرماندۀ دسته گفت: «قراره خط آب تیمور رو از نیروهای نامنظم چمران تحویل بگیریم!». توانمندی‌های علمی و ویژگی‌های اخلاقی- عرفانی دکتر چمران و موقعیت او پیش امام و موفقیت‌هایش در آمریکا و مصر و جنوب لبنان و یا حماسۀ شهر پاوه که با فرماندهی‌اش، از چنگ ضدانقلاب آزاد شده بود، از او شخصیت محبوبی پیش نیروهای رزمنده ساخته بود. آن موقع از فعالیت‌هایش در خارج از ایران، خیلی چیزها را نمی‌دانستیم و بعدها فهمیدیم که فیزیکدانِ رشتۀ پلاسما بود و پیش از پیروزی انقلاب، در آمریکا عضو رسمی مرکز فضایی «ناسا» و همکار مؤسسۀ پژوهشی بزرگی به نام «بل» و استاد یکی از دانشگاه‌های آنجا بود. اما به خاطر ملت مظلوم فلسطین، دل از آن همه موقعیت می‌کند و در زمان جمال عبدالناصر وارد مصر می‌شود و دوره‌های سخت پارتیزانی را طی دو سال سپری می‌کند و از آنجا به جنوب لبنان می‌رود و در کنار امام موسی صدر، ضمن آموزش نیروهای فلسطینی و لبنانی و جهاد علیه اسرائیل غاصب، به فریاد یتیمانِ شهدای مبارزه با صهیونیست‌های اشغالگر می‌رسد. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، به وطن برمی‌گردد. چند ماه بعد به عنوان نمایندۀ مردم تهران به اولین دورۀ مجلس شورای اسلامی می‌رود و در سال اول جنگ، به وزارت دفاع و سپس نمایندۀ حضرت امام(ره) در شورای عالی دفاع انتخاب می‌شود. در کنار این مسئولیت‌های سنگین، اولین یگان پارتیزانی جنگ را با جذب جوانان از سطح کوچه و خیابان، تحت نام «ستاد نیروهای نامنظم» شکل می‌دهد و در پاوه، اهواز، سوسنگرد، هویزه و دهلاویه کاری می‌کند شگرف و کارستان. پس خوشحالی بچه‌های دسته از شنیدن این خبر بی‌جا نبود و حق داشتند که قبل از حرکت به طرف خط نیروهای نامنظم، پشت خاکریز خودشان توی دب حردان، جشن بگیرند و شادی کنند.
آن روز وسائلمان را داخل دو تا نفربر جا دادیم و عده ای رفتیم توی آن و تعدادی هم روی سقفش نشستیم و راه افتادیم به طرف خط جدید. آب تیمور اسم یکی از ایستگاه‌های خط آهن اهواز - خرمشهر بود که بعثی‌ها ریل‌هایش را از جا کنده و ساختمان ایستگاه را هم منهدم کرده بودند. نفربرها توی مسیر چند کیلومتری یکی دو جا نگه داشتند و بچه‌ها هم از خداخواسته پیاده شدند و با رگبارهای هوایی خوشحالی کردند. به خط آب تیمور نرسیده، خاکریز نیروهای دکتر چمران از فاصلۀ چند صد متری دیده می‌شد. نزدیک‌تر که شدیم، چند تا کُپۀ بزرگ خاک دیدیم که بعد فهمیدیم سقف سنگرهای اجتماعی چریک‌ها است. پای خاکریز سه نفر روی یکی از کپه‌ها نشسته بودند که با دیدن نفربرها از دور، بلند شدند و به طرف ما آمدند. توی محوطه و اطراف سنگرها، تعداد زیادی جعبۀ خالی مهمات و گونی‌های سالم و بعضا پاره پورۀ مخصوص ساختن سنگر و قوطی‌های خالی کنسرو و همه رقم آت و آشغال و دورریز خوراکی‌ها پراکنده بود. نیازی به پرسیدن نداشت. با دیدن وضع آشفتۀ خط و اوضاع و درهم برهمش، می‌توانستی حدس بزنی که اینجا خط آفندی تعدادی رنجر و چریک است. خطشان خیلی ساکت و آرام بود و به غیر از آن سه نفر، کسی پای خاکریز طولانی و توی پست‌های نگهبانی دیده نمی‌شد. اولش فکر کردیم وضعیت جاگیری چریک‌ها در پشت خاکریز یا توی سنگر، با نیروهای ساده‌ای مثل ما فرق می‌کند و روی این حساب خیال می‌کردیم ما آنها را نمی‌بینیم، ولی آنها ما را می‌بینند. چند لحظه بعد که نفربرها رسیدند پای خاکریز و بچه‌ها، جلوی پای چریک‌ها پیاده شدند، فهمیدیم اشتباه کردیم و آنجا فقط همین سه نفر هستند. آدم‌های خوشرویی بودند و برای سلام، از ما سبقت گرفتند. موقع احوالپرسی، بچه‌های ما به عشق دکتر چمران، چشمشان به اطراف بود و دنبالش می‌گشتند. سراغش را که گرفتیم، گفتند: «تا نیم ساعت پیش اینجا بود و با بقیۀ نیروها رفت دهلاویه». با این جواب، انگار آب سردی روی ما ریختند و دمغ شدیم. آنها مانده بودند تا خطّ را به ما تحویل بدهند. حدودا دو ماه بعد، یعنی ۳۱ خرداد ۶۰ بود که دکتر چمران، در دهلاویۀ سوسنگرد به شهادت رسید. ده روز قبل از شهادت، از رودخانه «کرخه» گذشته بود و با درگیری سختی توانسته بود، دهلاویه را از دست بعثی‌ها آزاد کند. توی آب تیمور، روی خاکریز داخل پست نگهبانی نشسته بودم که بلافاصله پس از زخمی شدن چمران، یکی از بچه‌ها با تلفن رادیویی، خبرش را به من داد. دکتر را اول به بیمارستانی در سوسنگرد برده بودند و بعد می‌برند به طرف اهواز، که نرسیده به آنجا آسمانی می‌شود. توی دسته کار مداحی و خواندن دعا و سرودهای انقلابی با من بود. آن شب برای شهادت دکتر مرثیه‌ای گفتم و فردایش توی مراسمی که بچه‌ها گرفته بودند، خواندیم و سینه زدیم.
به قول حافظ:
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوۀ صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر بدر برد
آری چه کنم دولت دُور قمری بود