تحول جوانان بیگانه با ارزشها را دیدم
حرکت عظیم فرهنگی، مذهبی واجتماعی راهیان نور به عنوان جریانی تاثیرگذار، توانسته است در اذهان، افکار و قلوب نسل جوان که دوران دفاع مقدس را درک نکردهاند تاثیر بیبدیلی بگذارد. و آن سالهای انباشته از پیام و کلام را برای این نسل تا اندازهای ملموس کند. این جریان ارزشمند همانند هر جریان تاثیرگذاری احتیاج به پشتیبانی فکری، فرهنگی و هنری دارد تا از ورود آسیبهای احتمالی بدان جلوگیری شود.
راویان این جریان که سهم بسیاری در آن دارند به عنوان عناصر و سرمایههای این حرکت ارزشمند محسوب می شوند، چرا که هرکدام از آنان کولهباری از تجربیات و خاطرات ارزشمند دوران دفاع مقدس و دوران بعد از جنگ و سپس دوران روایتگری راهیان نور را با خود به همراه دارند. همچنین ایدهها و نظرات، انتقادات و پیشنهادهایی که حاصل آن تجربه ارزشمند، چه در دوران جنگ و چه در دوران بعد از جنگ و دوران روایتگری، که میتواند به پویایی، تقویت و هرچه بهتر شدن این حرکت عظیم کمک شایانی برساند. این انبوه تجربه و خاطره اگر به دست تابعین راویان نرسد قطعا خسارتی جبرانناپذیر است. براین اساس، مجموعهای از تجربیات راویان پیشکسوت راهیان نور جمعآوری شده که به مناسبت فرا رسیدن اعزام کاروان ها به مناطق، تقدیم می شود.
بخش اول این خاطرات از زبان سرهنگ علی رکابی بنا، از راویان قدیمی راهیان نور بیان میشود. وی خودش را این گونه معرفی می کند: «از سال 64 و در سن 17 سالگی، به عنوان داوطلب بسیجی به جبهه رفتم. در پدافندی منطقه عملیاتی والفجر هشت بود که وارد گردان امیرالمومنین(ع) شدم، که بعد از مدتی به علت بمبارانهای فاو مجروح و بعدها هم معلوم شد که شیمیایی شدهام. پس از اینکه مقداری حالم بهتر شد از آن بیمارستان هم مرخص شدم و با تعدادی از بچههای رزمنده، گروهان ضد زره را تشکیل دادیم. این گروهان ماموریتهای داخل منطقه شلمچه را انجام میداد و مصادف شد با عملیات کربلای چهار.در سال 67 که قطعنامه پذیرفته شد در مرکز آموزش حبیباللهی اهواز مشغول به خدمت شدم و تقریبا در سال 76 یا 77 بود که وارد بحث روایتگری شدم. البته هنوز آن زمان «راهیان نور» نمیگفتند، بلکه کاروانهایی را به سمت مناطق عملیاتی میبردند.» سپس خاطرات وی:
دشت های حیرت انگیز
عموما کسانی را که به این مناطق میبردیم در چهره آنها نوعی اشتیاق را به همراه بهت و حیرت مشاهده میکردیم. وقتی منطقهای را که از اهواز به سمت طلاییه وجود دارد، و از جاده خرمشهر در سمت چپ و راست خود، دشت به این بزرگی و پهناوری را مشاهده میکردند واقعا هم حق داشتند که دچار بهت و حیرت شوند. حتما پیش خود تصور میکردند که بچههایی که در یک گروهان چند ده نفری و یا یک گردان که متشکل از سه گروهان است در این دشتهای عظیم که چندین و چند صد کیلومتر وسعت دارند تا برسند به نقطه صفر مرزی و در آن شرایط سخت جنگی چگونه تاب میآوردند؟ چه اتفاقاتی در این جادهها و بیابانها برای آنها رخ داد؟ و چگونه در این دشتهای وسیع آن دفاع جانانه و آن حماسه با شکوه را انجام دادند؟
چه فداکاری ها و از خودگذشتگیهایی باید صورت میگرفت؟ چه تشنگیها و عطشهایی، چه گرسنگیهایی، چه دور افتادن از عزیزانی باید صورت میگرفت تا آن حماسه شکل بگیرد؟ در عین حال چه لذتها و خوشیهایی که با این بچههای رزمنده بود، چون جنگ به زعم خودم در آن مدتی که توفیق یافتم و در آن شرکت داشتم، همهاش درد و زجر نبود. دردش هم به یک نحوی شیرینی و حلاوت خودش را داشت. دوستیهایی که بین رزمندگان اتفاق میافتاد که هنوز و هنوز بعد گذشت سالیانی از آن، برخی اوقات خواب آنها و آن دوران را میبینیم و با تمام تغییر و تحولی که در کشور و جامعه ما اتفاق افتاده اما هنوز دل و ذهن پر میکشد برای آن لحظهها....
وقتی اینها را برایشان بازگو میکردیم در نزدشان خیلی شیرین و بسیار تاثیرگذار و حیرت انگیز بود و به گفته خودشان دوست داشتن این اتفاق، این آمدنِ به مناطق عملیاتی و نقل آن صحبتها و روایات دوباره هم برایشان تکرار شود.
تحول مخاطبان
از همان سال اول وقتی کاروانهای دانش آموزی، دانشجویی و یا خانوادگی را میآوردیم، چیزی که من در آنها میدیدم این بود که عموما تاکید داشتند اتفاقات و آنچه را که برای خود من به عنوان کسی که تجربه حضور در جبهه را داشته و چیزی که برایم اتفاق افتاده را تعریف کنم. و ما هم سعی میکردیم که این کار را بکنیم. حالا نمی دانم که تا چه اندازه موفق بودیم، اما تمام تلاشمان بر این بود که این اتفاق بیافتد. و جالب بود که بعد از دمخور و نزدیک شدن و یک مقدار روایتگری برای آنها و تعریف آنچه اتفاق افتاده بود، احساس میکردیم فردی که حضور در جبهه نداشته و جنگ و جبهه را از نزدیک لمس نکرده است، کمکم دارد یک تغییراتی در درونش اتفاق میافتد، به نحوی که مثلا فردی را که روز اول وارد شده بود با فردی را که روز سوم دارد مناطق را ترک میکند و به خانه برمیگردد دو انسان متفاوت میدیدی. که بعضاً هم این تحول در دلنوشتههایشان معلوم میشد، که البته آن موقع به این شکل الان نبود، بلکه نامه مینوشتند برای شخص راوی، و این تحولات درونی را ابراز میکردند.
هنگامی که برای آنها تصویرسازی میکردیم که مثلا در منطقه «جفیریه»، الان میخواهیم برویم عملیات. حالا بیاییم همراه شویم با رزمندهها، ببینیم چه حسی داشتند. آب و غذا همراه دارید ولی بیایید خودمان را محک بزنیم ببینیم چه کسی میتواند از صبح تا بعد ظهر آب ننوشد یا غذایی نخورد و این گرما را تحمل کند؟ درحالی که ما سواره هستیم و آن بچهها باید این مسافت را پیاده میرفتند، آن هم با اسلحه و تجهیزات و کوله. حالا ما ببینیم که این رزمنده آن زمان چه مشقتی تحمل کرده...
وقتی اینها را بیان میکردیم، میدیدیم که خیلیها زمانی که از «جفیر» حرکت میکردیم به سمت شلمچه یا طلاییه، داخل مسیر شروع میکردند به گریه کردن. چراکه تشنه درد تشنه را درک میکند. آنجا بود که حس میکردم که آن موقع بود که دریافتها به نقطه بلوغی رسیده بود و همدلی و نزدیکی بسیاری بین راوی و بازدیدکننده مشاهده میشد.
جالبتر اینکه خانوادها بعضا به حدی بیتاب میشدند که وقتی ظهر برایشان غذای گرم میآوردند دیگر غذا نمیخوردند. برادران و خواهرانی بودند که دیگر آب نمیآشامیدند و میگفتند: هنوز هم میخواهیم این تشنگی و گرسنگی شیرین را لمس کنیم. آنجا بود که احساس میکردی چقدر به شهدا نزدیک شدهای. یعنی وقتی راویها بازدیدکنندهها را با زندگی رزمندگی آشنا و نزدیک میکردند، بعد یک یا دو روز شاهد یک قرابت روحی بین بازدیدکنندگان و رزمندگان دوران دفاع بودیم.
نامه را با اشک چشمش امضا کرده...
در یکی از سفرها خواهر دانشجویی، که البته الان بهخاطر ندارم از کدام استان بود، در روز سوم نامهای برای یکی از برادران راوی مینویسد. این برادر نقل میکرد که در نامه نوشته بود؛ من دانشجو بودم و بالکل بیگانه از دفاع مقدس و بچههای بسیجی و روحانیت. و تفکر، یک تفکر کاملا متغایر با بچههای مذهبی بود.
همینطور نقل میکرد که: روز اولی که وارد شدم در مناطق عملیاتی، فقط به دنبال عیوب بودم. به عبارتی دنبال مسخره کردن و خندیدن و تمسخر دفاع مقدس و آن افراد بودم. آمده بودم تا فقط سوژههای جدیدی برای خندیدن پیدا کنم و با دوستان همدانشگاهی بخندیم و خوش باشیم. اما وقتی وارد کاروان شدم و حرکت کردم چنان تحولی در من رخ داد که در منطقه شلمچه خوابی دیدم.
در حال حاضر من حضور ذهن ندارم که خوابش چه بود، ولی اصرار میکرد که با یکی از آمبولانس ها من را به شلمچه برگردانید. چراکه شلمچه برای خود رزمندگان هم خیلی خاطرهانگیز هست. همین الان هم خیلی از بچههای رزمنده و راویها وقتی دلشان میگیرد، میروند توی دشت شلمچه. اگر تتمهای از آن خاکریزها مانده باشد، میروند پشت آن خاکریزها و برمیگردند به آن زمانها و شروع میکنند با خودشان، با خدای خودشان، با دوستانی که دیگر الان حضور ندارند درد و دل کردن. این خواهر هم همین روش را انتخاب کرده بود. یعنی رفته بود توی آن نقطه و آن نسیم ملایمی که از دشت شلمچه در وجود این خواهر وزیدن گرفته بود باعث شد که این خواهر بگوید از روز سوم من یک آدم دیگری بودم.
آن برادر راوی که این خاطره را برایم تعریف میکرد، میگفت آن خانم این نامه را با اشک چشمش امضا کرده بود یعنی در جاهایی از نامه هنوز جای تر شدن و پراکندگی جوهر خودکار بهوسیله قطرات اشک آن خواهر هنگام نوشتن نامه وجود داشت. اینجا بود که با خودم فکر میکردم وقتی یک خانمی که چندین سال از همه این ارزشها بیگانه بوده حالا توی سه روز اینچنین تحولی در وجودش ایجاد میشود، آیا چیزی غیر از معجزه و عنایت شهداست؟