من یک بسیجیام، همین (فانوس)
يك روز براي كسب اطلاع از كمبود هاي انبار به آن قسمت سركشي مي كرد. وقتي مشغول بازديد از وضعيت انبار بود، مسئول انبار،«حاج امــرا... » كــه آقـا مهــدي را از روي قيـافــه نمي شناخت، رو به او كرد و با صداي بلند گفت: جوون! چرا همين طور ايستاده اي و نگاه ميکني؟ بيا كمك كن تا اين گونيها رو به انبار ببريم. اگه اومده اي اين جا كار كني، بايد پا به پاي بقيه اين بارها رو از كاميون خالي كني! فهميدي بابا؟ كتف آقا مهدي ، قبلا مورد اصابت تير قرار گرفته بود و نمي تونست زياد از آن كار بكشه، با اين وصف مشغول به كار شد. نزديك ظـهر، يـكي از بچه هاي سپاه براي دادن آمار به حاج امرالله به اونجا آمد. حاج امرالله به او گفت: يه بسيجي پركار امروز به كمك ما آمده. نمي دانم از كدام قسمت است. مي خواهم بروم و از فرماندهاش بخواهم كه او را به قسمت ما منتقل كند. و به آقا مهدياشاره كرد. آن سپاهي كه ايشان را مي شناخت، به سرعت به كمك آقا مهدي رفت و به حاج امرالله گفت: آخر مي داني او كيست؟ اين آقا مهدي باكري است. فرمانده لشگر خودمان. حاج امرالله و ديگر بسيجيها به طرف او رفتند، آقا مهدي بدون اين كه بگذارد آنها حرفي بزنند، صورتشان را بوسيد و گفت: حاج امرالله! من يك بسيجي ام، همين!
(خاطرات شهید مهدی باکری، برگرفته از من یک بسیجیام، جلد5)