کد خبر: ۱۵۳۸۴۹
تاریخ انتشار : ۱۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۲۰:۲۷

قافلۀ شوق (۳۲)



منصور ایمانی
دورۀ چند ماهۀ ما توی خط دُبّ حردان که هم زمان با ریاست جمهوری بنی صدر خائن و رکود جبهه‌ها بود، روزها و ساعت‌های دراز و کشدارش، حوصله‌بر و ملال‌آور می‌شدند. چاره‌ای نداشتیم جز این‌که با پر کردن این همه وقت خالی، سرمان را طوری گرم می‌کردیم. به جز نماز و دعای دسته جمعیِ بعضی روزهای هفته و فوتبال و والیبال صحرایی، هر روز یک ساعت قبل از ظهر و یک ساعت مانده به تنگ کلاغ‌پر، پای خاک‌ریز یا جلوی سنگر، چشم به جادۀ خاکی می‌نشستیم، تا سر و کلۀ ماشین غذا که مخصوصاً پستچی ما هم بود، پیدا بشود. نامه‌های خانواده و دوستان و نامه‌هایی که مردم برای جبهه می‌نوشتند، با همین پیک چهارچرخ به دستمان می‌رسید. بیش‌تر نامه‌های مردمی را دانش‌آموزان ابتدائی و راهنمایی می‌نوشتند و خدا شاهد است که همین چند سطر نامۀ بی‌غلّ و غش، چه‌قدر به رزمند‌گان روحیه می‌دادند. نمی‌دانم نوشتن این قبیل نامه‌ها، اولین بار به فکر کی افتاده بود، ولی انصافا از آن فکرهای بکر زمان جنگ بود. ملت در آن هشت سال دفاع مقدس، غیراز موفقیت‌هایی که در زمینه مهندسی جنگ، طراحی عملیات و تولید صنایع ریز و درشت و خصوصا جنگ‌افزارهای نظامی به دست آورد، از نظر فرهنگی هم طرح‌های ابتکاری خوبی به تجربه‌ها و سرمایه‌های خودش اضافه کرد. نامه‌هایی که دانش‌آموزان به جبهه می‌فرستادند، از همین تجربه‌های فرهنگی به حساب می‌آمدند و دو نوع بودند؛ یک نوعش نامه‌هایی بود که کاغذش را بچه‌ها از لای دفتر مشق و املاءشان می‌کندند و می‌نوشتند و با هزینۀ خودشان پست می‌کردند. نوع دومش، کاغذهای طراحی شدۀ ساده‌ای بود که آموزش و پرورش چاپ می‌کرد و در اختیار مدارس می‌گذاشت. این کاغذها با جمله‌هایی از امام و یا تصویر نقاشی‌شدۀ رزمنده‌ها و جبهه‌های جنگ طراحی می‌شدند که خیلی ساده بود و با سن و سال بچه‌های مدرسه هم‌خوانی داشت. نامه‌های جبهه، هزینه‌ای به محصلین تحمیل نمی‌کرد؛ نه پاکت می‌خواست و نه تمبر نیاز داشت. یعنی ارسال پستی‌اش مفت و مجانی بود. حتی پاکت نامه هم، با خود کاغذهای طراحی‌شده بود. بچه‌ها فقط باید حرف‌ دلشان را توی آن می‌نوشتند، بعد با دولا یا چهارلا کردن، شکل پاکت بهش می‌دادند و بعد با خیسی نوک زبان، لبۀ پاکت را چسب می‌زدند و می‌سپردند دست فرّاش مدرسه، تا تحویل پست بدهد. نامه‌های دلی مدرسه وقتی به اهواز می‌رسید، تبلیغات ستاد لشکر، بین یگان‌ها تقسیم شان می‌کرد و ماشین غذا برایمان می‌آورد خط. بچه‌ها نامه را به نام فرد خاصی نمی‌نوشتند، بلکه به نام نامیِ «رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیۀ باطل» می‌فرستادند. یعنی نامه‌ای که به دست من می‌رسید، می‌خواندم و می‌دادمش به هم سنگری خودم و همین طور دست به دست توی دسته می‌چرخید. نامۀ بقیه هم از این سنگر به آن سنگر در رفت و آمد بود. برخلاف آدمهای مایه دار، ما به جای پول‌های در گردش، نامه‌های درگردش داشتیم. لای برخی از این کاغذها، عین نامه‌های عاشقانه، یکی دو تا گلبرگ خشک می‌گذاشتند و ما ضمن پوزش از شاعر:
وقتی مُهر از سر نامه برمی داشتیم
گویی که سر گلابدان بود!
عطر می‌داد حسابی.
توی آن روزهای بیکاری و رکود جبهه، چیز دیگری که خواهانً خیلی داشت، مرخصی یکروزۀ شهری بود که به هر نفر هفته‌ای یک بار می‌رسید و معمولا می‌رفتند اهواز. بعضی‌ها گاهی به جای اهواز، می‌رفتیم جبهه‌های دُور و اطراف، تا اقوام و دوستانمان را ببینیم. مثل آبادان، شوش، دزفول و یا سوسنگرد و بستان که برای ما، این دو تای آخری به اهواز نزدیکتر بودند. منشی فرمانده معمولا سر شب می‌آمد جلوی در سنگر کسی که برگه‌اش امضاء شده بود، صدایش می‌کرد و برگه را می‌داد دست خودش. روزی پنج شش نفر. صبح که تیغ آفتاب می‌زد، جمع می‌شدیم و اگر توی دسته ماشین بود، با همان می‌رفتیم اهواز. البته توی دسته، ماشین کم پیدا می‌شد و مجبور بودیم پای پیاده، دو سه کیلومتر برویم و خودمان را به جاده اهواز - خرمشهر برسانیم و آنجا سوار ماشین‌هایی بشویم که از طرف پادگان حمید می‌آمدند. کنار جاده هم گیر آوردن ماشین، معطلی و زحمت داشت. یا باید داغی هوای تابستان را تحمل می‌کردیم و یا گرد و خاک پاییز و باران‌های شلاقی زمستان جنوب را. توی این همه مسافر روزانه اهواز، اهواز رفتن سه تا از مسافرین دستۀ دیده ور داستان دیگری داشت. توی آن گیراگیر بی‌ماشینی، این سه تا رزمندۀ زِبل، مثل پارتیزان‌هایی که خودشان را از هر مخمصه‌ای نجات می‌دهند، صاحب سه دستگاه وسیله نقلیه خصوصی بودند و مشکل رفت و آمدشان را، خودشان رَتق و فَتق می‌کردند. دربست می‌رفتند و دربست برمی‌گشتند.