نامهای برای عرض تبریک به دبیر جدید شورایعالی انقلاب فرهنگی
بخشنامهای برای تحویل دم گراز بالغ!
آنچه در پی میآید، تبریک متفاوت حبیب احمدزاده، نویسنده، مستندساز و رزمنده جانباز دوران دفاع مقدس به سید سعیدرضا عاملی، دبیر جدید شورای عالی انقلاب فرهنگی است که با ذکر یک داستان واقعی همراه شده است. بخوانید:
به نام حق
سلام جناب استاد دکتر سید سعیدرضا عاملی عزیز
این برادر کوچکتان جسارت کرده و بهجای تعارفات و تبریکات بیمصرف همیشگی در مجالس تودیع و معارفه، این داستان روستایی را برایتان باز تکرار میکنم. دنیا را چه دیدید، شاید در همین بدو امر به کارتان بیاید.
و البته بر شما برادر بزرگوار و همگان مبرهن و واضح است که هر داستان نامی دارد که نام داستان روستایی ما نیز اینچنین است.
بخشنامهای برای تحویل دم گراز بالغ
یکی بود یکی نبود، روزی کدخدایی در یک کشور غریب ، همه روستاییان را به دور خود جمع کرد تا برایشان تازهترین بخشنامه وزارت کشاورزی را قرائت کند، در این متن آمده بود که: به علت حمله گرازها در بهار سال گذشته به مزارع، بسیاری از محصولات کشاورزی در کشور آسیب دیده و از بین رفته است و بدین علت مجمع مشاورین متخصص این وزارتخانه، بدین نتیجه رسیدهاند که باید خود کشاورزان عزیز در سراسر کشور همت کرده و هرکدام تعداد پنجاه دُم گراز بالغ، با شکار این حیوان موذی به نماینده این اداره تحویل دهند؛ تا رفع شرّ این حیوان مزاحم از مزارع شود و البته در غیر اینصورت متقابلا و قاطعانه این وزارتخانه از هرگونه تحویل کود، سم و بذر به قیمت دولتی به کشاورزان سهلانگار و یا متمرد جلوگیری خواهد کرد.
با آخرین جمله کدخدا، صدای اعتراض همه کشاورزان بلند شد، که ما در این منطقه اصلا در تمامی عمرمان گرازی ندیدهایم تا به مزارعمان حمله کند.
خلاصه همان شب در جلسهای محرمانه در منزل کدخدا ، او در جواب اعتراض بزرگان ده چنین گفت که: وزارتخانه که کاملا مُصرّ است و پنجاه دم گرازش را میطلبد و چارهای غیر از تحویل نیست. ولی خوشبختانه فروشنده دورهگرد برایم خبر آورده که در روستایی در جنوب شرق کشور، آنقدر گراز هست که مردمش از فرط بینیازی دم گرازهایشان را به دیگر روستاهای اطراف میفروشند، خلاصه پولها در همان جلسه جمع و گروه کوچکی از روستاییان به بهانه زیارت مخفیانه رهسپار جنوب کشور شده و پس از سه روز مسافرت که به روستای مورد نظر رسیدند، به چشم خود دیدند دقیقا در میدان وسط روستا، روی میزهای بزرگ چوبی، دسته دسته دم گراز برای فروش چیده شده. باز هم خلاصهتر... روستاییان ما با پولی که داشتند ، پنجاه دم گراز خریداری کرده و سریعا از میدان روستا بیرون زدند، ولی از آنجا که بار کج به مقصد نمیرسد، سر ظهر بود که در کنار راه به رودخانهای رسیده و تصمیم گرفتند تا نهاری خورده و چرتی بزنند که ناگاه سگی را دیدند که بدون دم در حال پرسه زدن بود، و بعد سگ دوم، و همینطور هر سگ ولگرد دیگری که رد میشد به مانند قبلیها دم نداشت. متعجب و از خواب پریده حرکت کردند که ناگهان به گلهای از گوسفندان و چوپان پیرش رسیدند که اتفاقا تمامی سگهای گلهاش دم داشتند. ماجرا را از او پرسیدند. چوپان پیر آهی کشید و گفت که: بعد از رسیدن آن بخشنامه وزارت کشاورزی، مردم این منطقه هم به درد شما دچار شدند، فقط با ابتکار نمیدانم کدام خدانشناسی بود که شروع کردند تمام دم سگهای ولگرد را کندن و بعد در روغن سرخ کردن، تا به دم گراز شبیهتر شود، الان هم آنقدر کسب و کارشان رونق پیدا کرده که با کمبود سگ ولگرد دمدار، دیگر سگهای اهلی مردم هم از دستشان در امان نیستند و حتی دو سه هفته پیش به سر وقت سگهای گله من هم آمدند تا در قبال پول راضی به کندن دمشان شوم؛ که من به یاد درگیری فداکارانه سگهایم با گرگ و خرس در کوه و بیابان و نجات من و گله از خطر، دلم برای این حیوانات بینوا سوخت و قبول نکردم. به همین دلیل است که امروز سگهای من دم دارند و بقیه سگهای این منطقه نه...
خلاصه مسافران ما که به روستایشان رسیدند بدون فوت وقت و حتی اندکی استراحت، کل ماجرا را برای کدخدا تعریف کردند؛
بله و اینجا بود که چشمان کدخدای روستای ما برقی زد، بله برقی زد...
سخن کوتاه و چشم دشمنان کور و دور، ازهمان روز صحبت با کدخدا بود که دیگر کسی در منطقه آنان نیز، سگ دمداری ندید (البته دم سگ بالغ) و حتی درخواست انبوه کشاورزان روستاهای دیگر و نیز درآمد افسانهای فروش دم سگ بهجای دم گراز بالغ چنان شد که دیگر کشاورزان آن روستا نه فقط در آن سال، بلکه در طول سالهای بعد نیز نیاز به کشت و زرع بهاره، پاییزه و زمستانه (ببخشید جا افتاد و حتی تابستانه) و التماس برای دریافت ذلیلانه کود، سم و بذر دولتی پیدا نکردند.....
و اما در پایان، مانند هر قصه دیگری، آن کارشناسان دیپلم ناقص کشاورزی دیروز و دانشگاهی شده با مدارج فوق دکتری اقتصاد در رشته (پرورش دم گراز مرغوب صادراتی) به سبب راهنمایی صدها پایاننامه و مقالات علمی بیرون رفته از شمار جهت چاپ لاتین در مجلات علمی جهانی کاملا مورد وثوق وزارتخانههای مربوطه امروز و نیز آن روستاییان سادهدل دیروز و صاحبان دفاتر به اصطلاح نمایندگی فروش دم گراز مرغوب با تاییدیه اصالت ایزو در شهرهای بزرگ اروپایی امروز و آن مسئولان همیشه دلخوش به گزارشات آمارهای صعودی و رکوردشکن دم گرازهای تحویلی و نیز در انتها، حتی آن سگهای بیدم، بیتقصیر....همه و همه به برکت آن بخشنامه نازنین، تا آخرعمر همگی دست در دست هم در این جهان با خوشحالی و همدلی زندگی کرده و میکنند.
جناب دبیر محترم و عزیز ، قصه همیشگی و یا آن بخشنامه (تحویل دم گراز بالغ) ما نیز به سر رسید. انشاءالله در پست جدیدتان موفق باشید.
در پناه حق باشید
برادر کوچکتر از کوچکتان
حبیب احمدزاده
به نام حق
سلام جناب استاد دکتر سید سعیدرضا عاملی عزیز
این برادر کوچکتان جسارت کرده و بهجای تعارفات و تبریکات بیمصرف همیشگی در مجالس تودیع و معارفه، این داستان روستایی را برایتان باز تکرار میکنم. دنیا را چه دیدید، شاید در همین بدو امر به کارتان بیاید.
و البته بر شما برادر بزرگوار و همگان مبرهن و واضح است که هر داستان نامی دارد که نام داستان روستایی ما نیز اینچنین است.
بخشنامهای برای تحویل دم گراز بالغ
یکی بود یکی نبود، روزی کدخدایی در یک کشور غریب ، همه روستاییان را به دور خود جمع کرد تا برایشان تازهترین بخشنامه وزارت کشاورزی را قرائت کند، در این متن آمده بود که: به علت حمله گرازها در بهار سال گذشته به مزارع، بسیاری از محصولات کشاورزی در کشور آسیب دیده و از بین رفته است و بدین علت مجمع مشاورین متخصص این وزارتخانه، بدین نتیجه رسیدهاند که باید خود کشاورزان عزیز در سراسر کشور همت کرده و هرکدام تعداد پنجاه دُم گراز بالغ، با شکار این حیوان موذی به نماینده این اداره تحویل دهند؛ تا رفع شرّ این حیوان مزاحم از مزارع شود و البته در غیر اینصورت متقابلا و قاطعانه این وزارتخانه از هرگونه تحویل کود، سم و بذر به قیمت دولتی به کشاورزان سهلانگار و یا متمرد جلوگیری خواهد کرد.
با آخرین جمله کدخدا، صدای اعتراض همه کشاورزان بلند شد، که ما در این منطقه اصلا در تمامی عمرمان گرازی ندیدهایم تا به مزارعمان حمله کند.
خلاصه همان شب در جلسهای محرمانه در منزل کدخدا ، او در جواب اعتراض بزرگان ده چنین گفت که: وزارتخانه که کاملا مُصرّ است و پنجاه دم گرازش را میطلبد و چارهای غیر از تحویل نیست. ولی خوشبختانه فروشنده دورهگرد برایم خبر آورده که در روستایی در جنوب شرق کشور، آنقدر گراز هست که مردمش از فرط بینیازی دم گرازهایشان را به دیگر روستاهای اطراف میفروشند، خلاصه پولها در همان جلسه جمع و گروه کوچکی از روستاییان به بهانه زیارت مخفیانه رهسپار جنوب کشور شده و پس از سه روز مسافرت که به روستای مورد نظر رسیدند، به چشم خود دیدند دقیقا در میدان وسط روستا، روی میزهای بزرگ چوبی، دسته دسته دم گراز برای فروش چیده شده. باز هم خلاصهتر... روستاییان ما با پولی که داشتند ، پنجاه دم گراز خریداری کرده و سریعا از میدان روستا بیرون زدند، ولی از آنجا که بار کج به مقصد نمیرسد، سر ظهر بود که در کنار راه به رودخانهای رسیده و تصمیم گرفتند تا نهاری خورده و چرتی بزنند که ناگاه سگی را دیدند که بدون دم در حال پرسه زدن بود، و بعد سگ دوم، و همینطور هر سگ ولگرد دیگری که رد میشد به مانند قبلیها دم نداشت. متعجب و از خواب پریده حرکت کردند که ناگهان به گلهای از گوسفندان و چوپان پیرش رسیدند که اتفاقا تمامی سگهای گلهاش دم داشتند. ماجرا را از او پرسیدند. چوپان پیر آهی کشید و گفت که: بعد از رسیدن آن بخشنامه وزارت کشاورزی، مردم این منطقه هم به درد شما دچار شدند، فقط با ابتکار نمیدانم کدام خدانشناسی بود که شروع کردند تمام دم سگهای ولگرد را کندن و بعد در روغن سرخ کردن، تا به دم گراز شبیهتر شود، الان هم آنقدر کسب و کارشان رونق پیدا کرده که با کمبود سگ ولگرد دمدار، دیگر سگهای اهلی مردم هم از دستشان در امان نیستند و حتی دو سه هفته پیش به سر وقت سگهای گله من هم آمدند تا در قبال پول راضی به کندن دمشان شوم؛ که من به یاد درگیری فداکارانه سگهایم با گرگ و خرس در کوه و بیابان و نجات من و گله از خطر، دلم برای این حیوانات بینوا سوخت و قبول نکردم. به همین دلیل است که امروز سگهای من دم دارند و بقیه سگهای این منطقه نه...
خلاصه مسافران ما که به روستایشان رسیدند بدون فوت وقت و حتی اندکی استراحت، کل ماجرا را برای کدخدا تعریف کردند؛
بله و اینجا بود که چشمان کدخدای روستای ما برقی زد، بله برقی زد...
سخن کوتاه و چشم دشمنان کور و دور، ازهمان روز صحبت با کدخدا بود که دیگر کسی در منطقه آنان نیز، سگ دمداری ندید (البته دم سگ بالغ) و حتی درخواست انبوه کشاورزان روستاهای دیگر و نیز درآمد افسانهای فروش دم سگ بهجای دم گراز بالغ چنان شد که دیگر کشاورزان آن روستا نه فقط در آن سال، بلکه در طول سالهای بعد نیز نیاز به کشت و زرع بهاره، پاییزه و زمستانه (ببخشید جا افتاد و حتی تابستانه) و التماس برای دریافت ذلیلانه کود، سم و بذر دولتی پیدا نکردند.....
و اما در پایان، مانند هر قصه دیگری، آن کارشناسان دیپلم ناقص کشاورزی دیروز و دانشگاهی شده با مدارج فوق دکتری اقتصاد در رشته (پرورش دم گراز مرغوب صادراتی) به سبب راهنمایی صدها پایاننامه و مقالات علمی بیرون رفته از شمار جهت چاپ لاتین در مجلات علمی جهانی کاملا مورد وثوق وزارتخانههای مربوطه امروز و نیز آن روستاییان سادهدل دیروز و صاحبان دفاتر به اصطلاح نمایندگی فروش دم گراز مرغوب با تاییدیه اصالت ایزو در شهرهای بزرگ اروپایی امروز و آن مسئولان همیشه دلخوش به گزارشات آمارهای صعودی و رکوردشکن دم گرازهای تحویلی و نیز در انتها، حتی آن سگهای بیدم، بیتقصیر....همه و همه به برکت آن بخشنامه نازنین، تا آخرعمر همگی دست در دست هم در این جهان با خوشحالی و همدلی زندگی کرده و میکنند.
جناب دبیر محترم و عزیز ، قصه همیشگی و یا آن بخشنامه (تحویل دم گراز بالغ) ما نیز به سر رسید. انشاءالله در پست جدیدتان موفق باشید.
در پناه حق باشید
برادر کوچکتر از کوچکتان
حبیب احمدزاده