منصور ایمانی
از ایستگاه حسینیه خیلی دور شده بودیم. در این فاصله که سه ربع ساعت طول کشیده بود، همهاش داشتم از عملیات رمضان و خاطرات حسینیه برای همسفرم تعریف میکردم. باید به خودم هم فرصتی برای تجدید دیدار با جادۀ خاطراتم میدادم و یادداشتی هم از این تکۀ سفر برمیداشتم. دنبال روزنهای بودم تا هم به دیدار دشتهای محبوبم برسم و هم دستی توی دفترچۀ یادداشتم ببرم. مجال فراهم شده بود؛ چشمهای رفیقم، توی آن بعد از ظهر کشدار جنوب، کمکم داشت گرم میشد و لحظهای بعد گرفت خوابید. حالا دیگر نوبت من بود که به چرخهای زردقناری امید ببندم تا مرا توی این جاده، به آنجاهایی برساند که سالها پیش، مأوای من و عزیزان من بود. جاهایی که با وجب به وجب خاکش زندگی کردهایم و این خاک هم با ما. اینکه میگویم زندگی کردهایم، تعارف نیست. درست است که کار اصلی بچهها توی جبهه، جنگیدن بود. اما جنگ خودش هم جزئی از زندگیشان بود. حقیقتاً دوستان ما توی همین جنگ و جهاد بود که به معنای واقعی کلمه زندگی میکردند. این زندگی حتی در نزدیکترین فاصلهای که با عراقیها داشتیم، تعطیلیبردار نبود. تازه هرقدر که این فاصله کمتر بود، زندگی رزمنده هم واقعیتر و قشنگتر میشد. مگر نه اینکه زندگی عقیده است و جهاد در راه عقیده؟ «اَلْحَیاهًُْ عقیدهًُْ و الْجهاد» آن سالها توی گرماگرم انقلاب، این جمله و جملههایی شبیه آن، پرشورترین فصل ادبیات پایداری این سرزمین بود. عباراتی مثل «ثورهًْ ثورهًْ حتی النّصر»، «هیهات مِنّ الذّلهْ» و جملۀ معروف «کُلُ یومٍ عاشورا...». اینها تابلوی حیات انقلابی ملت ما بودند و پشت هر کدامشان، رسالت سنگینی خوابیده بود. عین رسالت انبیاءِ الهی بود، جهانی بود و با هیچ یک از مرزهای دینی ملتها محدود نمیشد. حدّ و مرزش حتی از مرزهای مذاهب داخل اسلام هم فراتر رفته بود. یعنی شیعه و سنی، حنبلی و حنفی، زیدی و اسماعیلی نمیشناخت. بلکه مرزش از مرز ادیان توحیدی هم میگذشت و با شعار جهان شمولش، منادی هدایت همه ملتها، با هر دین و مرام و مسلکی بود. پس با این حساب میتوانیم بگوییم؛ بچههای رزمنده واقعاً داشتند توی جبهه زندگی میکردند. اما چون پایه این زندگی، اعتقاداتشان بود و شیاطین عالم، به حریم این اعتقاد تعرض کرده بودند، بنابراین باید برای دفاع از حیات دینی خودشان میجنگیدند. حالا روشن شد که زندگی از نظر ما، اصل است و جنگ فرع بر آن؟ به پشت جبهه هم که نگاه میکردی، آثار و امواج جنگ را میدیدی که قاطی زندگیهای مردم شده بود. به ندرت خانهای پیدا میشد که پَر جنگ به پرش نخورده باشد. از جماعت بیدرد البته بودند کسانی که نه تنها نسبتی با جنگ نداشتند، بلکه به اتکای خصیصهای به نام فرصتطلبی، در کنار کوخهای ویران شده از بمب و موشک، کاخ عافیت ساخته بودند. اینها توی 8 ساله جنگ، نه یک تابستان، دریاکنارِ شمالشان تعطیل شد و نه یک زمستان، برنامه اسکی اتریش و سؤیسشان به هم خورد. راجع به زندگیهای توی جبهه باید بیشتر نوشت، ولی الآن نه. سر فرصتی مناسبتر، قلم را به همان سمت فرمان خواهیم داد! فعلا باید حواسم به جاده اهواز - خرمشهر باشد تا یک وقت، یادگاریهای زندگیام را توی این جاده از دست ندهم. قافله دو سه ساعتی است وقت نهارش را از دست داده و ماشینها، چهارنعل میتازند تا لااقل مسافرین گرسنه را، به عصرانه میزبان برسانند. با این شتابی که زردقناری دارد و جای هیچگونه اعتراضی هم نیست، یَحتَمل محلهای مورد نظرم را با فراغ خاطر نخواهم دید. پس باید مسیر را چهارچشمی زیر نظر بگیرم تا محلها را ناغافل جا نگذارم. شکر خدا پاییدن جاده ثمر داد و کمی بعد، توی کیلومتر ۲۵ جاده اهواز، به پادگان «حمید» رسیدیم. زمستان ۵۹ موقعی که آمده بودیم منطقه، عراقیها این پادگان را که از یگانهای لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود، دراشغال داشتند و همان جا خط دفاعی زده بودند. فاصلهشان با خط مقدم ما، بیشتر از ۳۰۰ متر نبود. ما هم جزءِ دسته دیدهور بودیم و به فاصله ۳۰۰ تا ۴۰۰ متری، پشت سر پیادهها، خاکریز زده بودیم و به اصطلاح داشتیم زندگی میکردیم. صبحهای زود که آفتاب از پشت سر ما در میآمد و به صورت عراقیها میخورد، با احتیاط میرفتیم بالای خاکریز و لبهاش را کمی گود میکردیم تا بعثیها را توی پادگان زیر نظر بگیریم. صبحها دید ما آنقدر شفاف بود که آتشبارهای توپخانه و خمپارهاندازها، دیگر نیازی به دیدهبان نداشتند. خودمان به آنها گرا میدادیم. تا قبل از عملیات بیتالمقدس، هر وقت که از گودی لبۀ خاکریز به پادگان حمید نگاه میکردیم، ساختمانهای بتنیاش کاملا سالم و سر پا بودند. یکی دو روز بعد از سومین مرحله عملیات بیتالمقدس، که بعثیهای متجاوز، دُمشان را با خفت و خواری روی کولشان گذاشته و در رفته بودند، به اتفاق چند نفر از بچههای دسته راه افتادیم که پادگان را از نزدیک ببینیم. وقتی رسیدیم، دیدیم از آن تأسیسات بتنی، از آن ساختمانهای محکم و زاغههای بتن آرمه خبری نیست. اشغالگرهای وحشی، زیر تمام ساختمانهای پادگان، تیانتی گذاشته و منفجرشان کرده بودند. البته رزمندهها تقاص این وحشیگریها را، توی میدان جنگ از صدام گرفتند و چند سال بعد هم دیدیم که روزگار، با دست شیطان بزرگ، چهطوری از این ابلیس انتقام گرفت! فاعتبرو یا اولی الالباب! بعد از گذشت ۲۸ سال، وقتی آن روز از داخل زرد قناری، پادگان حمید را دیدم که به همت فرزندان شهدای نظامیاش، دوباره با شکوه و اقتدار ایستاده و از مرزهای شرف و آبروی این سرزمین پاسداری میکند، به ماندگاری جبهه حق، بیشتر ایمان آوردم. توی جاده اصلی، محو برج و باروی پادگان حمید بودم، که یکهو سه راهی غیرمنتظرهای جلو پای قافله سبز شد و از سمت چپ پیچیدیم توی فرعی. تابلوی سبز رنگ کنار جاده به ما میگفت که افتادهایم توی مسیر سوسنگرد و هویزه و تا آنجاها، چهل پنجاه کیلومتر راه داریم. ساعت از چهار گذشته بود و افراد قافله هنوز نهارشان را نخورده بودند. ابتدای جاده فرعی، صدای قافلهسالار جناب مهرشاد توی زردقناری پیچید که؛ نهار مهمان فرماندار سوسنگردیم.
بر درِ شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم، خدا رزّاق بود