kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۵۰۸۹
تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۳۹۷ - ۱۹:۵۹
یادبود فرمانده شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی

سردارِ مهر و عدالت

سردار شهید حسین همدانی، یکی از پهلوانان ما در عصر معاصر بود که مهر سال 94 در حلب به لقاءالله رسید. او یکی از مردانی بود که در گمنامی، راه چمران و همت و باکری و خرازی و... را طی کرد و ققنوس‌وار، راه عاشقی را احیا کرد. حسین همدانی از نسل اسوه‌هایی بود که از اسطوره‌های تاریخی و خیالی فراتر رفتند؛ امثال رستم و اسفندیار اگر فقط در افسانه‌ها به نبرد با دیوها پرداختند و آرش جان خود را در کمان نهاد تا مرزهای این سرزمین ایمن بمانند، امثال حسین همدانی در دنیای واقعی، با اهریمنان به مبارزه پرداختند و جان دادند تا حرم پاک اولیای الهی و حریم انسان و انسانیت در امان بماند. سردار حسین همدانی یکی از همین ابرقهرمانان است که همه عمر خود را برای برپایی و سرافرازی اسلام و ایران و مردم کشورش در میدان جنگ ماند و یک لحظه آرام نماند، تا به شهادت رسید. روزگاری ‌اشرار و گروهک‌ها، روزی دیگر بعثی‌های از خدا بی‌خبر و در آخر، تکفیری‌هایی چون داعش و النصره که اوج رذالت و دنائت بودند مقهور پیکار سردار همدانی و یارانش شدند. به همین مناسبت، صفحه فرهنگ مقاومت به گفت‌وگو با دو نفر از نزدیکان و دوستان این شهید دعوت می‌کند:

خواهر شهید همدانی:
دعای مادرم
 شهادت حاج‌آقا را
 عقب انداخت
همدان- خبرنگار کیهان: زهرا بیگدلو
سه سالی است که از جاودانگی سرداری که حبیب حرم شد می‌گذرد.
قصه جاودانگی است این قصه شهادت...
همان‌هایی که زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند...
در میان ما زندگی می‌کنند، بین ما نفس می‌کشند اما تا از میان ما پر می‌کشند و می‌روند ابعاد وجودیشان بر ما روشن می‌شود.
سردار شهید حاج حسین همدانی یکی از همان‌هاست، از آنها که سال‌ها با ما در یک شهر و شاید در یک کوچه و خیابان زندگی کرده‌اما نمی‌دانستیم کیست و حالا حسرت می‌خوریم به روزها و ساعاتی که می‌توانستیم از وجود قدسی و آسمانی‌اش بهره ببریم اما غافل بودیم. حبیب حرم لقب گرفت و این نشان را به رسم دفاع از حریم حرم عقیله بنی هاشم(س) بر او نهادند.
ابو وهب است چون ارادت و عشق او به جانبازی در مسیر ارادت به حضرات آل‌الله سبب شده بود تا نام نخستین فرزندش را وهب بگذارد، همان جوانی که در کربلای 61 هجری در رکاب امام زمانش به شهادت رسید.
نمی‌دانم مراتب و منزلت شهیدان در پیشگاه حضرت حق چگونه است اما خوب می‌دانم برای کسی چون حاج حسین که سال‌های جوانی‌اش را در انقلاب و دفاع مقدس سپری کرده و بعد از آن هم عمر خود را در همین هدف گذاشت و در این مسیر ثابت‌قدم ماند منزلتی دیگر است. شهادت او بعد از این همه سال مجاهدت خستگی ناپذیر یعنی عاقبت بخیری و این ثوابی دوچندان است که شاید نصیب همه مجاهدان نشود.
 به خدمت عزیزی که خواهر شهید همدانی است رسیده‌ام، خواهر حاج حسین همدانی. می‌خواهم این بار زندگی شهید را از زبان خواهر و خواهرزاده‌اش تحریر کنم که هر کلمه و کلامش تصویر دوباره از زندگی جاودانه یار سفر کرده است. صمیمی و مهربان، با همان صورتی که پر از خلوص و نورانیت است روبرویم می‌نشینند. سه سال از حاج حسین بزرگتر است اما شیرینی و حلاوت گفتارش 67 سال زندگی را در قندان دلت جا می‌دهد. روان و صریح و شیوا سخن می‌گوید، آنقدر که وقتی می‌خواهم خودش را معرفی کند و از کودکی‌های خودش و حاج حسین بگوید میخکوب می‌شوم و نمی‌دانم تا کجای حرف‌هایش غرق شده‌ام و فقط شنونده‌ام:
من خواهرم، خواهر حسین... اکرم متقی نیا هستم. پس از انقلاب بود که نام فامیلمان را از شادکوهی به متقی نیا تغییر دادیم ولی همرزمان حاج آقا او را با نام شهر و دیارش می‌شناختند و همین باعث شد تا حاج حسین نام فامیلش را یکبار دیگر از متقی نیا به همدانی تغییر دهد ولی اعضای دیگر خانواده همان متقی‌نیا ماندند.
دو خواهر و دو برادر بودیم، سه سال پس‌از تولد من،حسین به دنیا آمد. بر خلاف آنچه عامه مردم می‌گفتند و می‌گویند،من و حسین از دعواهای بچه‌های پشت سر هم همواره بی‌خبر بودیم و ستاره آرامش همیشه در آسمان خواهر برادری‌مان چشمک می‌زد. حسین، نجیب، مظلوم و با معرفت بود و هیچگاه خاطرم را آزرده نکرد. آنقدر خاطرش برایم عزیز بود که از همان بچگی، پنهانی سهم غذایم را در بشقاب حسین می‌گذاشتم تا برومند شدنش را زودتر ببینم و قند توی دلم آب شود.
در کوچه پس کوچه‌های کودکی قدم می‌زدیم که سایه پدر از سرمان کوتاه شد و از همان روزها بود که مادر برایمان هم پدر شد و هم مادر... دایی جان محمد نیز پس از مرگ پدر، پشت مادرمان ایستاد تا بزرگ کردن بچه‌ها، کمر مادرم را خم نکند. دایی جان محمد و زن دایی علاقه عجیبی به حسین داشتند. پروانه زندگیشان که به دنیا آمد، مادرم، دختر دایی را برای حسین نشان کرد. حسین از همان روزهای کودکی‌اش هم مرد بود، کنار درس و مدرسه در عطاری خیابان شریعتی کار می‌کرد.
پاک دستی‌ اش از همان روزهای کودکی نیز مشخص بود، انگار صاحب‌کارش از حلال خوریش پی به عاقبت روشن حسین برده بود.اخلاق خوبش همه را شیفته کرده بود و از همه بیشتر، مادرمان قربان صدقه‌اش می‌رفت. حسین از همان بچگی هم زبان زد خاص و عام بود. با محبت بودن حاج حسین همه را به او علاقه مند کرده بود. مادر آنقدر حسین را دوست داشت که سلامتی حسینش را همواره از حسین فاطمه می‌خواست. شیطنت‌های کودکی حسین هم دوست داشتنی بود و هیچکس را آزرده خاطر نمی‌کرد.حسین روز به روز قد می‌کشید و علاقه ما به او بیشتر می‌شد.
خواهرش حاج حسین همدانی را «حاج آقا» خطاب می‌کند، طوری که یک بار حاج آقا می‌گوید و 10 بار حاج آقا از دهانش می‌ریزد، اصلا انگار کامش با حلاوت همین حاج آقا گفتن شیرین و شیرین‌تر می‌شود. به ماجرای ازدواج برادر رسیده است، آنجا که آرزوی هر خواهری در تماشای لباس دامادی به تن برادر برآورده می‌شود. خواهر است دیگر... با ذوق و شوق و آب و تاب ماجرای ازدواج حاج حسین را به زبان می‌آورد، انگار همین چند لحظه پیش اتفاق افتاده است.از آن روزها می‌گوید که دختردایی کوچکش نشان کرده برادرش شده بود و دایی جان از همان روزهای کودکی، حسین را عاشقانه مثل فرزند خودش دوست داشت:
بزرگ شده بودند و وقت ازدواجشان رسیده بود. زن دایی بیش از همه برای این وصلت‌اشتیاق داشت، خوشحال بودکه دخترش به خانه مردی می‌رود که در ایمان و پاکی زبانزد است؛ حتی وقتی خواستگار متمول دیگری به خواستگاری دخترش رفت گفته بود یک موی حسین را با این پاکی و نجابت با همه ثروت دیگران عوض نمی‌کنم. و اینگونه بود که آغاز شد راهی مشترک به زندگی زوجی که سال‌ها با هم برای هدف مقدس انسانیت زندگی و تلاش کردند.
جوانی‌اش
 همه در حسرت شهادت بود
علاقه بسیاری به ورزش کشتی داشت، اما جوانی‌اش در مبارزات انقلاب و جنگ گذشت و فرصت کشتی گرفتن و دنبال کردن علایقش دست نداد. مادرم او را مثل جان شیرین دوست داشت برای همین همیشه ورد زبانش این دعا بود که تا من زنده‌ام حسین شهید نشود و همین‌طور هم شد. حسین همیشه به دنبال شهادت و در حسرت جایگاه رفقای شهیدش بود اما تا مادر زنده بود و برایش دعا می‌کرد قسمتش نمی‌شد و خودش این را می‌دانست. به مادر می‌گفت تاثیر دعای شماست که شهادت نصیب من نمی‌شود اما خودش همواره می‌گفت که در باغ شهادت بسته نیست و این شد که در سال 94 به آرزوی دیرینه‌اش رسید.
دایی و برادر
 و امیدمان بود...
به اینجای گپ و گفتمان که رسید از خواهر شهید می‌خواهم نفسی تازه کند تا چند دقیقه‌ای همکلام دخترش شوم. سیده مرضیه میرهاشمی خواهرزاده سردار، سر به زیر و دوست داشتنی است. از دایی با همان محبتی می‌گوید که اغلب خواهرزاده‌ها دارند اما افتخار به این دایی که نشان شهامت و استقامت یک ملت است جور دیگری در کلام خواهرزاده‌اش موج می‌زند می‌گوید:
 از وقتی خودم را شناختم دایی را در جنگ و جبهه دیده ام، چه آن سالها که در دفاع مقدس بود چه این اواخر که در سوریه بود و چه در این فاصله‌ها که مستشار نظامی بود در کنگو یا فرمانده لشکر محمد رسول‌الله(ص) بود همیشه و همیشه او را در هیبتی نظامی و در تلاش و کار مداوم می‌دیدم.
چشم هایش همیشه پر از خواب بود، هر وقت می‌گفتیم کمی استراحت کن می‌گفت الان وقت کار و تلاش است، وقتی برویم آن دنیا وقت برای استراحت زیاد است.با همه به زبان خودشان حرف می‌زد و راه می‌آمد، با بچه‌ها مثل خودشان بچگی می‌کرد، با جوانان پا به پای جوانیشان بود و با پیر و کهنسال همزبان و هم صحبت حال و احوالشان بود.
وقتی از او می‌خواهم از شهید همدانی خاطره‌ای بگوید، ماجرای شیرینی را تعریف می‌کند که پایانش به بغض و‌گریه خود و مادرش ختم می‌شود می‌گوید:
 یک‌سال قبل از شهادت حاج‌آقا، شوهر خواهرم آقای فریدونی به حج تمتع مشرف شدند، دایی حسین با خانواده‌اش از تهران آمدند و چند روزی در خانه آنها که تازه از سفر حج رسیده بودند ماندند. صدای مادر و خاله‌ام درآمد که چرا خانه ما نمی‌آیی؟ این چند روز همه‌اش دور و بر اعظم و شوهرش بودی؟ دایی حسین با صدایی که هنوز در گوشم زنگ می‌زند پاسخ داد: آخر خواهرزاده‌ام برادر ندارد، باید جای برادر هم برایش امیدواری کنم.
اینجا بود که بغض مرضیه خانم ترکید و من دلم به درد آمد از اینکه او را به یادآوری این خاطره واداشتم. در ذهنم این سؤال ورق می‌خورد حالا که رفته‌ای چه کسی خانه امید خواهرها و خواهرزاده‌ها را روشن می‌کند؟ دوباره رو کرده‌ام به خواهر شهید و می‌خواهم از سال‌های اخیر بگوید، از همین سال‌ها که برادرش در نقاط دور و نزدیک به ماموریت می‌رفت و دیگر نزدیکشان نبود.
اهل تعامل بود و فامیل دوست، هر بار که به همدان می‌آمد به همه اقوام و فامیل سر می‌زد، هرماه رمضان برای همه کماج و شیرینی زرینه می‌خرید و می‌برد، عادت نداشت دست خالی جایی برود. وقتی دیر می‌دیمش دلم برایش ضعف می‌کرد نه فقط من، خواهرم هم همینطور بود و مادر هم که جای خودش. اصلا دل همه فامیل برایش تنگ می‌شد از بس که هوای همه را داشت و از دیدار دورترین اقوام هم غفلت نمی‌کرد.
از ولایت فقیه
 به هیچ قیمتی عبور نمی‌کرد
سال 88 بود و حاج آقا فرمانده سپاه محمد رسول‌الله(ص) تهران بود، سال سختی بود، زحمت بسیار کشید و جفای بسیار دید اما از دست از حمایت از نظام و ولی فقیه نکشید. خط قرمز زندگی‌اش همین بود، با هرکسی در هر موقعیتی کنار می‌آمد اما با معاند ولایت فقیه هرگز. چنین نبود که با بد حجاب و بد دین و امثالهم بد برخورد کند و اگر گلایه‌ای از کسی در این باب به گوشش می‌رسید می‌گفت دعایش کنید تا خدا به راه راست هدایتش کند، سخت نگیرید اما اگر جسارت به ولایت فقیه می‌شد کوتاه نمی‌آمد و ساکت نمی‌نشست و به ما هم توصیه می‌کرد مماشات نکنیم و ساکت نمانیم.
هماره داوطلب کارهای سخت بود
تا بود مادر و بعد از او هم بچه‌های حاج آقا، از این برو و بیاهای او ابراز نگرانی می‌کردند. یک روز دخترها گفته بودند زنگ می‌زنیم به سردار جعفری و می‌گوییم یکی دیگر از سرداران را به سوریه بفرستد، آخر پدر ما خیلی وقت است بازنشسته شده و ما هم دوست داریم او بیشتر کنار ما باشد. حاج آقا مخالفت کرده و گفته بودند مبادا چنین کاری بکنید، من خودم داوطلب این خدمتگزاری هستم،کسی مرا مجبور نکرده، این مسیر را با عشق طی کرده‌ام و رها نخواهم کرد.
سربازی حاج آقا در شیراز گذشته بود و هرچه در این سالها آموزش می‌داد از منشاء همان دو سال سربازی بود که دوره‌های مختلف دیده و آموزش‌های متعدد از سر گذرانده بود و همان‌ها را در قالب ماموریت‌های مستشاری‌اش در سوریه آموزش می‌داد.»
سه سالی که بی‌تو گذشت...
حالا سه سال گذشته که او از میان ما رفته است، گاهی خیلی دلتنگش می‌شوم، حتی بیشتر از پدر و مادر مرحومم برای حسین دلتنگم اما خدا را شکر می‌کنم که عاقبت بخیر شد، خدا را شکر می‌کنم که در این مسیر و هدف مقدس شهید شد و خدا را شکر که خدا چنین برادری نصیب من کرد و مرا از حض زندگی با یک انسان خدایی بی‌نصیب نگذاشت. می‌دانم او زنده است و مرا می‌بیند، می‌دانم که در جای بهتری از این دنیا روزی می‌خورد و همین برای تسکین قلب من کافی است.
گفت وگوی ما به آخر رسید و من اما هنوز در حسرتم که چرا زودتر ابو وهب را درنیافتم و چرا این گفت وگوها را با خود او نداشتم اگرچه این مصاحبت با نزدیکان او را غنیمت می‌دانم اما ‌ای کاش خدا ما را هم به او برساند.