kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۳۸۳۷
تاریخ انتشار : ۱۴ مهر ۱۳۹۷ - ۲۰:۰۳

چشم در چشم برادر


برای اداي فريضه نماز بلند شده‌ام، كسي در حياط خوابيده است، پتويي روي سرش كشيده هیچ تکانی نمي‏خورد. فكر مي‏كنم شايد از اقوام باشد، حتماً ديشب كه خواب بوده‏ام آمده، بعد از نماز از مادرم سؤال مي‏كنم و مي‏گويد محمد از خرمشهر آمده است.
دم دماي صبح زود آمده، خوشحال مي‏شوم و تندي مي‏روم زير پتو تا چرتي بزنم، صداي وحشتناك شكستن ديوار صوتي و آتش پدافند هوايي همه را از جا می‌پراند. وحشت زده به سوي پشت‌بام مي‏روم، سه فروند هواپيما هستند رنگ سبزي دارند. آن قدر پایين پرواز مي‏كنند كه مي‏شود خلبان آنها را ديد، موازي هم، آسمان شهر را در تسخير خود دارند، شيلك بي‏امان پدافند هوايي ادامه دارد. هواپيماها دور مي‏زنند و مستقيم به سوي منزل ما مي‏آيند...
دهانم خشك مي‏شود، اوج مي‏گيرند، چشمانم را به هم مي‏مالم، رخوت و سستي و خواب از تنم بيرون نمي‏رود، محمد هنوز خواب است. فقط كمي غلت مي‏زند، مادر بزرگم و عمه‏ام از ترس جيغ مي‏زنند و مثل كودكان در گهواره، بي‏تابي مي‏كنند‌! هواپيماها با صداي دلخراش روي شهر شيرجه مي‏زنند‌: گروم گروم... ‌.
انفجارها يكي پس از ديگري زمين و زمان را به هم مي‏دوزند؛ آبي آسمان در چنبره آتش و دود تيره مي‏شود، در و پنجره‏ها به لرزه در مي‏آيند، مادرم يا زهرامي‏گويد، خواهران و برادران كوچكم مثل مرغ سركنده بال و پر مي‏زنند، خانه در هاله‏اي از گرد و خاك فرو مي‏رود، از آن بالا نزديك است كه پرت شوم پائين. با عجله به حياط مي‏روم، فقط مي‏گويم، خانه عمويم‌! خانه عمويم‌! من خودم ديدم كه دقيقاً محل بمباران، خانه‏‌ عمويم بود، محمد در حالت بين خواب و بيداري نشسته است. مات و مبهوت است به طرف محل بمباران مي‏دوم ،اول خيابان پرتونزدیک بهشت زهرا، پشت منزلمان است، فاصله‏اي ندارد، قبل از اين كه گرد و خاك فرو بنشيند، من در خرابه‏هاي بمباران صداي مجروحين را مي‏شنوم، بوي دود و گوشت سوخته آدم را آزار می‌دهد. لهيب فاجعه جمعيت شهر را به محل بمباران مي‏كشاند؛ آفتاب گيسوان خود را برفراز شهر پريشان مي‏كند. مردي در حالي كه در يك دستش كاسه حليم است و در دست ديگرش نان داغ، بي‏خيال از ميان اين هياهو به سوي ويرانه‏هاي خانه‏اش گام برمي‏دارد. جلويش را مي‏گيرند.... آقا كجا مي‏رويد‌؟ مگر نمي‏بيني كه اين‏جا بمباران شده، نمي‏توانيد جلو برويد، خطرناك است، بايد برگرديد، برگرد.....
او با تبسم مي‏گويد: آقا اين‏جا خانه من است، بچه‏هايم منتظر من هستند، مي‏خواهم برايشان صبحانه ببرم، اعتنايي نمي‏كند. دوباره راه مي‏افتد به طرف خرابه‏هايي كه بوي آب و گل تازه مي‏دهند مردي جوان خودش را به او مي‏رساند جلويش را مي‏گيرد.... آقاي رحيمي‌! آقاي رحيمي‌! بلند داد مي‏زند و مرد كه از مردم مي‏شنوم حسين رحيمي است مي‏گويد: برادر چرا داد مي‏زني‌؟ نسرين من الان گرسنه است‌! كامين من الان منتظر است‌! كاترين من غذاي مورد علاقه‏اش حليم است و سرشير ! مي‏بيني من هم برايشان صبحانه گرفته‏ام آن‏جا هم خانه من است. زهرا همسرم است مي‏توانيد برويد از خودش بپرسيد ! مردم كم كم منقلب مي‏شوند، ‌اشك روی گونه‌های حسین جاری می‌شود حسين ديگر خودش نبود، او در فاجعه‏اي باور نكردني از گذشته‏اش به حال رجعت مي‏كند‌.
ناله‏هايش، فغان مردم را به آسمان بلند مي‏كند بر سر و رويش مي‏زند، بچه‏هايش را صدا مي‏زند، روي زمين پهن مي‏شود. آمبولانس‏ها سر مي‏رسند، جنازه‏ها را يكي پس از ديگري از زير خاك بيرون مي‏آورند.... كامران به سينه مادرش چسبيده، هنوز پستان مادرش را در دهان دارد! زني در آشپزخانه سوخته است و جمعي در خواب قطعه قطعه شده‏اند. زخمي‏ها زياد هستند، ماشين‏هاي شخصي با كمك آمبولانس‏ها مجروحين را جا‌بجا مي‏كنند منزل عمويم فرو ريخته است ولي كسي در آن نبوده. عمويم، رضا ملكي صبح زود به سر كار رفته است و بچه‏هايش هم به روستاي بنوار ناظر رفته‏اند. خانواده رحيمي همه بجز خودش كه براي تهيه صبحانه بيرون رفته، شهيد شده‏اند‌! 5 شهيد عبارتند از: زهرا زرگوش (همسر ) نسرين رحيمي، كامبيز رحيمي، كاترين رحيمي حميدرضا صفري جوان 25 ساله‏اي است و جهانگير و جوانمرد ميرعالي هم در همان سن و سال كه هر دوشان شهيد مي‏شوند. عباس خيري‏پور بطور معجزه آسايي سالم از محل بمباران بيرون مي‏آيد‌! روز بعد مردم بر شانه‏هاي زخمي خود شقايق‏هاي پرپر خود را تقديم آسمان سبز مي‏كنند.تعدادی ازمردم با صدای بلند می‌گویند.... «‌اين گل پرپر از كجا آمده‌؟ و عده‌ای دیگر جواب می‌دهند‌، از سفر كرببلاء آمده ».... با فريادهاي: فرياد يا محمدا.... در غربتي غريب‏تر از شهادت معصومانه شهدا، تابوت شهدا را تا بهشت زهرا بدرقه مي‏كنيم..
برشی از کتاب چشم در چشم برادر
 خاطرات مرتضی طیبی