چشم در چشم برادر
برای اداي فريضه نماز بلند شدهام، كسي در حياط خوابيده است، پتويي روي سرش كشيده هیچ تکانی نميخورد. فكر ميكنم شايد از اقوام باشد، حتماً ديشب كه خواب بودهام آمده، بعد از نماز از مادرم سؤال ميكنم و ميگويد محمد از خرمشهر آمده است.
دم دماي صبح زود آمده، خوشحال ميشوم و تندي ميروم زير پتو تا چرتي بزنم، صداي وحشتناك شكستن ديوار صوتي و آتش پدافند هوايي همه را از جا میپراند. وحشت زده به سوي پشتبام ميروم، سه فروند هواپيما هستند رنگ سبزي دارند. آن قدر پایين پرواز ميكنند كه ميشود خلبان آنها را ديد، موازي هم، آسمان شهر را در تسخير خود دارند، شيلك بيامان پدافند هوايي ادامه دارد. هواپيماها دور ميزنند و مستقيم به سوي منزل ما ميآيند...
دهانم خشك ميشود، اوج ميگيرند، چشمانم را به هم ميمالم، رخوت و سستي و خواب از تنم بيرون نميرود، محمد هنوز خواب است. فقط كمي غلت ميزند، مادر بزرگم و عمهام از ترس جيغ ميزنند و مثل كودكان در گهواره، بيتابي ميكنند! هواپيماها با صداي دلخراش روي شهر شيرجه ميزنند: گروم گروم... .
انفجارها يكي پس از ديگري زمين و زمان را به هم ميدوزند؛ آبي آسمان در چنبره آتش و دود تيره ميشود، در و پنجرهها به لرزه در ميآيند، مادرم يا زهراميگويد، خواهران و برادران كوچكم مثل مرغ سركنده بال و پر ميزنند، خانه در هالهاي از گرد و خاك فرو ميرود، از آن بالا نزديك است كه پرت شوم پائين. با عجله به حياط ميروم، فقط ميگويم، خانه عمويم! خانه عمويم! من خودم ديدم كه دقيقاً محل بمباران، خانه عمويم بود، محمد در حالت بين خواب و بيداري نشسته است. مات و مبهوت است به طرف محل بمباران ميدوم ،اول خيابان پرتونزدیک بهشت زهرا، پشت منزلمان است، فاصلهاي ندارد، قبل از اين كه گرد و خاك فرو بنشيند، من در خرابههاي بمباران صداي مجروحين را ميشنوم، بوي دود و گوشت سوخته آدم را آزار میدهد. لهيب فاجعه جمعيت شهر را به محل بمباران ميكشاند؛ آفتاب گيسوان خود را برفراز شهر پريشان ميكند. مردي در حالي كه در يك دستش كاسه حليم است و در دست ديگرش نان داغ، بيخيال از ميان اين هياهو به سوي ويرانههاي خانهاش گام برميدارد. جلويش را ميگيرند.... آقا كجا ميرويد؟ مگر نميبيني كه اينجا بمباران شده، نميتوانيد جلو برويد، خطرناك است، بايد برگرديد، برگرد.....
او با تبسم ميگويد: آقا اينجا خانه من است، بچههايم منتظر من هستند، ميخواهم برايشان صبحانه ببرم، اعتنايي نميكند. دوباره راه ميافتد به طرف خرابههايي كه بوي آب و گل تازه ميدهند مردي جوان خودش را به او ميرساند جلويش را ميگيرد.... آقاي رحيمي! آقاي رحيمي! بلند داد ميزند و مرد كه از مردم ميشنوم حسين رحيمي است ميگويد: برادر چرا داد ميزني؟ نسرين من الان گرسنه است! كامين من الان منتظر است! كاترين من غذاي مورد علاقهاش حليم است و سرشير ! ميبيني من هم برايشان صبحانه گرفتهام آنجا هم خانه من است. زهرا همسرم است ميتوانيد برويد از خودش بپرسيد ! مردم كم كم منقلب ميشوند، اشك روی گونههای حسین جاری میشود حسين ديگر خودش نبود، او در فاجعهاي باور نكردني از گذشتهاش به حال رجعت ميكند.
نالههايش، فغان مردم را به آسمان بلند ميكند بر سر و رويش ميزند، بچههايش را صدا ميزند، روي زمين پهن ميشود. آمبولانسها سر ميرسند، جنازهها را يكي پس از ديگري از زير خاك بيرون ميآورند.... كامران به سينه مادرش چسبيده، هنوز پستان مادرش را در دهان دارد! زني در آشپزخانه سوخته است و جمعي در خواب قطعه قطعه شدهاند. زخميها زياد هستند، ماشينهاي شخصي با كمك آمبولانسها مجروحين را جابجا ميكنند منزل عمويم فرو ريخته است ولي كسي در آن نبوده. عمويم، رضا ملكي صبح زود به سر كار رفته است و بچههايش هم به روستاي بنوار ناظر رفتهاند. خانواده رحيمي همه بجز خودش كه براي تهيه صبحانه بيرون رفته، شهيد شدهاند! 5 شهيد عبارتند از: زهرا زرگوش (همسر ) نسرين رحيمي، كامبيز رحيمي، كاترين رحيمي حميدرضا صفري جوان 25 سالهاي است و جهانگير و جوانمرد ميرعالي هم در همان سن و سال كه هر دوشان شهيد ميشوند. عباس خيريپور بطور معجزه آسايي سالم از محل بمباران بيرون ميآيد! روز بعد مردم بر شانههاي زخمي خود شقايقهاي پرپر خود را تقديم آسمان سبز ميكنند.تعدادی ازمردم با صدای بلند میگویند.... «اين گل پرپر از كجا آمده؟ و عدهای دیگر جواب میدهند، از سفر كرببلاء آمده ».... با فريادهاي: فرياد يا محمدا.... در غربتي غريبتر از شهادت معصومانه شهدا، تابوت شهدا را تا بهشت زهرا بدرقه ميكنيم..
برشی از کتاب چشم در چشم برادر
خاطرات مرتضی طیبی