kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۲۲۱۲
تاریخ انتشار : ۲۴ شهريور ۱۳۹۷ - ۲۰:۱۶

عطش

مریم عرفانیان

این روزها خبر از عطش است و تشنگی...
 اما کسی نمی‌پرسد حال فرات را که تمام وجودش لبریز آب بود و تشنه دستِ حسین(ع)
این روزها خبر از عطش است و تشنگی...
 اما کسی نمی‌پرسد حال آسمان را که تمام وجودش لبریز عشق بود و در انتظار دعایِ باران حسین(ع)
این روزها خبر از عطش است و تشنگی...
اما کسی نمی‌پرسد حال زمین را که تمام وجودش عطش بود و لبریزِ خون حسین(ع)
عطش یعنی لاله‌ای با گلبرگ‌هایی از جنس تارو پود، لاله‌ای مصنوعی که لطافت گل‌های دشت را ندارد و عطر آن غبار است و کهنگی.
عطش یعنی دریا در قابِ عکسی کوچک، دریایی که ماسه‌های ساحلش را نمی‌توان لمس و مرغ‌های مهاجرش را با نگاه تا آفاقِ آبی بدرقه کرد.
عطش یعنی آسمانی گرفته و ابری، آسمانی که هیچ‌گاه نمی‌بارد.
عطش یعنی تنی عرق کرده از هوای شرجی و لبی تشنه‌ باران.
عطش یعنی کویـــری که تشنه است و چشم به یاری آسمان دوخته.
عطش یعنی بی‌نهایتِ یک دشتِ غرقِ به خون، سوی فرات.
عطش‌ را کربلا می‌شناسد و سوزِ دلِ زینب (س).
عطش یعنی حقیقتی به نام عاشورا...

هل من ناصر ینصرنی
صداي عزاداری می‌آید و دسته‌های سیاهپوش سوی حرم اباعبدالله (ع) پیش مي‌روند.
دلم هوايي شده و کسی در خیالم فریاد برمی‌آورد: «هل من ناصر ینصرنی...»
زمينِ کربلا خيس شده و هوا نمناك؛ ولي باران نباریده است.
دلم مثل چشم منتظرانِ تشنه لب خيس است آقا!
دست‌های عزاداران سینه می‌زنند، زنجیر می‌زنند، من نیز همراه می‌شوم در تب و تاب بی‌تابی‌شان.
اینجا کربلاست و سوی حرمت به گدايي آمده‌ام.
می‌خواهم سر بر ضریح شش گوشه‌ات بگذارم و راز دل با تو بازگویم؛ هزار حرف ناگفته دارم، هزار دلتنگی خاموش.
آقای من! بعد از تو هيچ تشنه‌ای با یاد لبان تشنه‌ات سیراب نمی‌گردد و هیچ دلی آرام نمی‌شود.
آقای من! به فرياد دلم برس كه عمري است ندای هل من ناصر ینصرنی ات در افکارم پیچیده است.
به هواي خاك پاي تو کربلا آمده‌ام، به هوای آنکه دل بی‌قرارم را یاری کنی.

عاشورا
صدایی می‌آید از آن سوی دشتِ غوغا و خبر می‌آورد از عَلَم‌ها و یال‌ها.
خبر می‌آورد از خیمه‌هایی برافراشته در باد.
همهمه‌ای می‌دود همراه سم اسبان، میان شن‌های داغ.
می‌درخشند شمشیرهای عریان.
مردی از جنس نور، پاک‌تر از باران و معطر چون بهار، می‌رود تا ملکوت، می‌رود تا خدا...
هفتاد و دو کبوتر با بال‌هایی سرخ در آسمانِ دشت اوج می‌گیرند.
نعره شمشیرها خاموش می‌شود.
 خیمه‌ها می‌سوزند، زمینِ تفدیده می‌نالد، آسمان می‌گرید، زن‌ها و کودکان ضجه می‌زنند.
اسب سفیدی بی‌سوار می‌آید.
جای آقایی خالی است.
آقایی که یادش هزاران سال یادگار می‌ماند.
و دشت با نام او زینت داده می‌شود؛ دشتی به نام«کربلا»