kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۲۲۰۹
تاریخ انتشار : ۲۴ شهريور ۱۳۹۷ - ۲۰:۰۶

قافلۀ شوق (19)

منصور ایمانی

هفت و نیم صبح از جلوی مهمانسرا، سوار دو تا مینی‌بوس شدیم و به سمت اروندکنار حرکت کردیم.وقتی رسیدیم، توی پارکینگِ نزدیک اروند، از مینی‌بوس پیاده شدیم. روبروی ما، آن سوی رود، شهر بندریِ «فاو» عراق بود. ساحل فاو مثل همۀ شهرهای بندری، پر بود از قایق و بلم و لنج‌های صیادی، و خانه‌هایی که با فاصله کم، لب ساحل ساخته بودند. از جایی که ایستاده بودیم، تردد ماشین‌ها و آدم‌های عراقی را توی خیابان ساحلی فاو می‌دیدیم. عرض رودخانه به پانصد متر می‌رسید، شاید کمی بیشتر.
در ساحل خودمان، برای وسائط نقلیۀ راهیان نور، که از سراسر کشور می‌آمدند، پارکینگ بزرگی آماده کرده بودند. به امید رسیدن بلدچی یا همان خضرِ راه که برنامۀ بازدید هم دست او بود، خودمان را با گشت‌زنی توی ساحل رودخانه سرگرم کردیم. در انتهای جاده‌ای که به رودخانه اروند می‌رسید، بازارچه‌ای با دکه‌های چوبی برپا بود و اهالی از مرد و زن، تا پیر و جوان و کودکانِ پا به سن گذاشته‌تر، خردهْ اجناس جورواجوری می‌فروختند. داخل دکه‌ها و روی بساط‌هایی که روی زمین پهن بود، همه رقم متاع پیدا می‌شد. شبیه بازار روزهای هفتگی‌ای بود که در شمال کشور دیده بودم. به‌جز خرما و چند قلم صنایع دستی، بقیه‌ اجناس آن طرف آبی و عمدتا از چین و ماچین بود! از کفش و لباس و اسباب‌بازی و لوازم آرایش گرفته تا وسائل کوچک برقی، حتی مهر و تسبیح و سجاده! چند تا دکۀ فرهنگی هم توسط جوانها دائر بود که تا حدودی، میدان فعالیت جبهۀ فرهنگی انقلاب را پُر می‌کرد. توی این دکه‌ها تلاوت قاریان، کتاب‌های مذهبی، همراه با سرود و نوحه و عکس شهدا و سرداران دفاع مقدس عرضه می‌شد. متأسفانه صدای موسیقی‌های عربی و رَپ و پاپ، با سرودهای انقلابی و صدای مداح و تلاوت‌های قرآن، که از دکه‌های فرهنگی پخش می‌شد، قاطی بود و شَلم شوربایی شده بود شنیدنی! اینجا گرچه یادمان دفاع مقدس بود، با این حال وجود بازارچۀ کالاهای مصرفی، به‌جز اجناس خارجی، هیچ ایرادی نداشت، بلکه برای زایرین و مردم منطقه لازم هم بود. منتهی این میدان به یک گوشِ متجزّی نیاز داشت، تا صدای گوساله‌های سامری را از فضای اصوات رحمانی و داودی پاک کند. عرضۀ اجناس هم نیازمند ناطر بود؛ نوع جنسی که فروخته می‌شد، و ایرانی و خارجی بودنش. جای فروش برخی اقلام آرایشی با تصاویر تبلیغیِ مبتذل‌شان، دستکم آنجا نبود.
 توی این هیاهو، تعدادی جوان هم داشتند یادمان‌های مربوط به عملیاتی که در منطقه اروند انجام شده بود، آماده می‌کردند؛ مخصوصا والفجر هشت و کربلای چهار. جوان‌ها بومی بودند و برخلاف آن جوانی که اسم مادربزرگش را نمی‌دانست، شک نداشتم که آنها نه تنها اسم کوچک مادربزرگ، که احیانا شمارۀ شناسنامه و تاریخ تولدشان را هم می‌دانستند. با چند تایشان دمخور شدم. راجع به مسائل روز کشور صحبت کردیم و بحث کشید به فتنۀ سال 88، که آتشش را چند ماه قبل بر پا کرده بودند. یکی از جوان‌ها که به زور 17 سالش می‌شد، طوری زیر و بم فتنه را با لایه‌های پیدا و پنهانش تحلیل می‌کرد که صد تا کارشناس و دیپلمات باید پیشش لُنگ می‌انداختند! اسمش زبیر بود. فارسی را با لهجۀ عربی حرف می‌زد و از عشق جوان‌های عرب اروند به میهن می‌گفت. کجایند اربابان فتنه که فارسی حرف زدن‌شان 20 بود، ولی توی درسِ«حب الوطن» صفر شدند!
در دو طرف جاده‌ای که به ساحل اروند می‌رسید، نخل‌های سوخته و سربریده، راویِ همان عشق و ایثار جوان‌ها در سال‌های جنگ بودند. در گوشه و کنار نخلستان‌ها، هنوز آثاری از ادوات سوختۀ صدامیان. مثل قطعات کنده شدۀ‌تانک و نفربر و حلقه‌های زنگ‌زدۀ سیم خاردار افتاده بود. جوان‌های اروندکناری، با گونیِ شن و ورق‌های آهن، مشغول ساختن سنگر در دو طرف جاده بودند. این سنگرها هم مثل نخل‌ها، برای کاروانهای راهیان نور، راویِ حماسۀ مقاومت خواهند بود. در دوره به اصطلاح سازندگی، یکی از غفلت‌های بزرگ این بود که بسیاری از آثار تجاوز صدامیان و مقاومت رزمندگان و مظلومیت مردم شهرهای مرزی را با هدف مثلا توسعه، از بین بردند و بعدا برای به تصویر کشیدن همین آثار و نشانه‌ها، مجبور شدیم آنها را بازسازی کنیم. کار دوباره‌ای که هم هزینه روی دست ما گذاشت و هم، آثار بازسازی شده، اصالت اولیه‌ را نداشتند. به دو تا از نوجوان‌هایی که در حال ساختن سنگر بودند، نزدیک شدم. یکیش با ته صدایی که داشت، این شعر را به آواز می‌خواند: «خوشا آنان که دل، پر درد دارند...» و بعد با همان حالت آوازی، توضیح می‌داد و می‌گفت: «منظورم شهدای جنگه، امان امان امان، و اگه می‌بینی داریم واسه یادمان شهدا، گونیِ شن پُر می‌کنیم، برای اینه که فردای قیامت، پیش اونها روسفید باشیم،‌ای داد و بیداد امان امان امان...» وسط آواز، بهش سلام و خداقوتی دادم و ضمنا گفتم؛ برای کمک در خدمتم؟ نوجوان آوازخوان با همان مایۀ آوازی، و با چهچه و تحریر در جوابم گفت: «زنده باشی حاج آقاجان! دِلی دِلی‌ای دل، امان امان‌ها‌ها، ما حاضریم کفش شما رو هم واکس بزنیم‌ای داد بیداد...» این روحیۀ شاد و خاکی، مرا به یاد شوخ‌طبعیِ بچه‌ها توی جبهه می‌انداخت، که خودم یکی از متهمان اصلیش بودم.
یادباد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
                                       بحث سرِّ عشق و ذکرِ حلقۀ عشاق بود