kayhan.ir

کد خبر: ۱۳۷۶۰۴
تاریخ انتشار : ۳۰ تير ۱۳۹۷ - ۲۰:۴۲
به یاد شهیدان علی اکبر و علی اصغر بهنیا

از تیزپروازی تا گمنامی و جاویدالاثری

سید محمد مشکوه الممالک

داغ فرزند بر دل می‌ماند، داغی که تا آخرین نفس‌ها قلب رنجور مادر خسته و چشم انتظار را با تپش همراه می‌کند.
انقلاب ما علی اکبر و علی اصغرها داده، لیلاهایی چشم از دنیا فرو بسته‌اند که همچنان چشمان شان به در بود که شاید بیاید.
و قصه شهید و شهادت صفحات دل ما را چنان رنگی کرده است که صفحه سفیدی برای روزهای تلخ پس از آنها نباشد و با درد دوری و خاطرات آنها سال‌های سال ساعت‌های بی‌پایان شب را سپری کنیم.
راستش با قصه علی اکبر و علی اصغر ، دو یار وفادار انقلاب کمی دلتنگ مادر شدم، مادری که چشمش به آسمان بود و دلبرش را در میان تیزپروازان آسمان دلبری می‌کرد. دلتنگ همسری گشتم که طفل‌های معصومی را باید رهبری می‌کرد که دیگر قامت پدر بر صورتشان سایه نمی‌افکند و تنها با خاطرات نه چندان دورشان پدر را همراهی می‌کنند.
صفحه مقاومت این هفته سفری به دیار خوبان و بلندقامتان غرب کرده است، سفری به دیار کرمانشاه و یادمان مرصاد و بلندی‌های بازی دراز.
داستان این هفته ماجرای شهادت دو فرزند از یک مادر است. شهیدان علی اکبر و علی اصغر بهنیا که جانانه در برابر دشمنان ایستادند.
صدیقه ابوطالبیان همسر شهید علی اکبر بهنیا از خانواده‌اش می‌گوید: دارای دو فرزند پسر هستم، پسر اولم مدیرکل مخابرات یا ارتباطات کرمانشاه و پسر دومم مهندس برق و در تهران مشغول به کار است، شهید علی اصغر بهنیا برادر همسرم هستند.
ما سال 1353 ازدواج کردیم، ایشان از هر لحاظ یک انسان نمونه و کامل بود به همین خاطر من هیچ شرطی برای ازدواج با ایشان نگذاشتم، من افتخار می‌کنم که با چنین انسان بزرگواری ازدواج کردم، شهید علی اکبر فقط همسرم نبود بلکه برای من در جایگاه استادی قرار داشت، من در زمان ازدواجم دیپلم نگرفته بودم. همسرم شب‌ها که خسته از سر کار برمی گشت به من درس می‌داد و در مطالعه و یادگیری دروس به من کمک می‌کرد تا اینکه توانستم به یاری خدا و کمک‌های همسرم مدرک فوق دیپلم بگیرم.
شهید علی اصغر بهنیا برادر همسرم، استاد خلبان بود، هواپیمای ایشان در راه دفاع از جمهوری اسلامی در خاک عراق سقوط کرد و ایشان هم به فیض شهادت نائل آمدند.
- همسر شما ارتشی بود؟
بله، ایشان ستوان یکم بودند و به درجه سرتیپ دومی رسیدند، همسرم در پادگان ابوذر خدمت می‌کردند، ایشان نفر اول دانشکده افسری هم بودند اما به انتخاب خودشان کرمانشاه را که محل تولدشان بود برگزیدند و به صورت داوطلبانه به خط مقدم می‌رفتند و در بسیاری از مواقع در طوفان، کارهای دیده بانی نیز انجام می‌دادند.
شهید علی اکبر، هم دوره با شهید کشوری بودند، با هم خدمت می‌کردند و در یک روز شهید شدند.
- نحوه شهادت شهید چگونه بود؟
یک ماه بود که همسرم به جبهه رفته بود، یک روز قبل از شهادتش در منطقه بازی دراز ترکش خورد، فرمانده سرپل ذهاب به همسرم می‌گوید که شما مجروح شدید به مرخصی بروید اما ایشان قبول نمی‌کند و می‌گوید تا زمانی که نیروی جایگزینم بیاید، نمی‌توانم محل را ترک کنم، به خاطر اینکه همسرم دیده‌بانی می‌کرد نیروی جایگزین باید در نیمه‌های شب می‌آمد و پست را از ایشان تحویل می‌گرفت. نیروی جایگزین آقای مهدی عراقی بود. ایشان در تاریکی شب راه را گم می‌کند و چراغ قوه‌اش را روشن می‌کند تا مسیر را پیدا کند که نیروهای عراقی متوجه می‌شوند و در نزدیکی‌اش خمپاره می‌زنند. شهید عراقی در این فاصله ترکش می‌خورد و مجروح می‌شود، از طریق بی‌سیم با همسرم تماس می‌گیرد و درخواست کمک می‌کند، همسرم با دو سرباز برای کمک به شهید عراقی حرکت کرده بود که عراقی‌ها متوجه حضور آنها می‌شوند و هر چهار نفر را زیر آتش سنگین گلوله خود می‌گیرند و همه آنها را به شهادت می‌رسانند.
شهید علی اکبر، دیده‌بان توپخانه بود، مختصات و گرای دشمن را به توپخانه می‌داد تا توپخانه بتواند مواضع دشمن و نیروهای دشمن را با دقت بیشتری بزند، در واقع نیروی دیده بان یک نیروی پیشرو محسوب می‌شود و همیشه چندین کیلومتر از باقی نیروها جلوتر و به دشمن نزدیک‌تر است.
- چطور به شما خبر شهادت همسرتان را دادند؟
وقتی که همسرم شهید شد پسر بزرگم 5 ساله و پسر کوچکم دو ماهه بود. با شناختی که از همسرم داشتم همیشه احساس می‌کردم که ایشان ماندنی نیست و حتما شهید می‌شود، شهید علی اکبر از لحاظ اخلاقی و ایمانی یک انسان فوق‌العاده بود، من همیشه از شهید شدن ایشان ترس و واهمه داشتم، هر ارتشی که وارد کوچه ما می‌شد من نگران بودم که شاید خبر شهادت همسرم را آورده است، حتی خواب می‌دیدم که ایشان شهید شده بود. خبر شهادت را اول به برادر همسرم گفتند. ما و خانواده برادر همسرم در کرمانشاه با هم زندگی می‌کردیم، آن روز من احساس کردم که آنها خیلی ناراحت و بی‌طاقت هستند. حتی از برادر همسرم پرسیدم که اتفاقی برای علی اکبر افتاده گفتند نه چیزی نشده بعد فکر کردم شاید برای علی اصغر برادر همسرم که خلبان بود اتفاقی افتاده و حالش را پرسیدم گفتند بله یک اتفاق اینطوری افتاده اما دیگر چیزی نگفتند تا صبح فردای آن روز که من صدای‌گریه و شیون شنیدم و متوجه شدم که همسرم به شهادت رسیده. آن روزها به ما خیلی سخت گذشت، حتی بیان آن صحنه‌ها و خاطرات تلخ، برای ما بسیار سخت و دشوار است.
پیشنهادی که شهید علی اکبر
 قبول نکرد
من به قدری نگران همسرم و شهید شدنش بودم که یک بار به ایشان گفتم اگر خط شلوغ شد ‌ای کاش شما خودت را اسیر کنی که جانت را از دست ندهی. آن زمان بنده سنی نداشتم که این حرف را زدم، اما ایشان گفتند من هیچ وقت تن به ذلت نمی‌دهم تو هم راضی نباش که من به دشمن بعثی با ذلت التماس کنم.
من دوست داشتم ایشان زنده بماند و این حرف را از روی علاقه می‌گفتم، می‌دانستم شهید می‌شود انگار به من الهام شده بود که این انسان ماندنی نیست. همسرم چندین بار خواست وصیت کند اما من هر بار‌گریه می‌کردم و ایشان نمی‌توانست وصیت کند تا اینکه یک روز وصیتنامه‌اش را روی کاغذ نوشت. من باز هم‌گریه کردم. همسرم به من دلداری می‌داد و می‌گفت چیز خاصی نیست و فقط نوشتم اگر مشکلی برای من پیش آمد تو از بچه‌هایمان خوب نگهداری کن.
وصیتنامه همسرم به همراه ساک وسایلش به مادر ایشان تحویل داده شد و آنها هم به خاطر مراعات حال ما و بی‌صبری‌های من وصیتنامه را به من نشان ندادند، اما همسرم همیشه درباره بچه‌ها سفارش می‌کرد.
آخرین باری که به جبهه رفت روز عاشورای سال 59 بود و در 13 آذر تقریبا یک ماه بعد از رفتنش و در ماه صفر به شهادت رسید.
- از ویژگی‌ها و خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟
شهید علی اکبر دوست نداشت خودش را مطرح کند، ما بعد از شهادتش متوجه شدیم که چقدر انسان خیری بوده و به خانواده‌های بی‌بضاعت کمک می‌کرده. بعد از شهادتش بعضی‌ها که از ایشان کمک گرفته بودند برای ما تعریف کردند، خودشان می‌آمدند و می‌گفتند که شهید به آنها کمک‌هایی کرده بود.
علی اکبر واقعا یک اسوه بود و الان همگی به نیکی از او یاد می‌کنند. آن زمانی که شهید شد به وی لقب دست راست پادگان ابوذر را دادند.
گویی این دنیا ظرفیت او را نداشت
شهریار بهنیا فرزند کوچک شهید این گونه پدرش را توصیف می‌کند: پدر از هر نظر شخصیت برجسته‌ای داشتند، بعد از شهادت ایشان هیچ کس پیدا نشد که کوچک‌ترین کدورتی از پدر به دل داشته باشد. همه از خوبی‌های شهید می‌گویند. همه پدرم را دوست داشتند. انگار دنیا هم ظرفیت خوبی‌های او را نداشت. با اینکه اهل تظاهر و بروز دادن کارهایش نبود اما مورد اعتماد همه اطرافیان و دوستانش بود.
شهید بهشتی در بازدیدی که از منطقه بازی دراز داشتند گفته بودند الحق که خانقاه عرفان در بازی دراز است. رزمندگان اسلام در این منطقه با دست خالی و با کمبود امکانات و تجهیزات جلوی دشمن از سر تا پا مسلح ایستادند و مقاومت کردند.
- همرزمان شهید از خاطرات ایشان چه می‌گفتند؟
همسر شهید از خاطرات همرزمان شهید می‌گوید: آن زمان فرمانده همسر شهید از خاطرات همرزمان شهید می‌گوید: آن زمان فرمانده لشکر جناب سرهنگ حسین اتحادیه بود، ایشان به قدری به شهید اعتماد و اطمینان داشت که وقتی می‌خواست به ماموریت برود سفارش همسرش را به شهید علی اکبر می‌کرد و می‌گفت اگر شما کرمانشاه رفتید خانم من را هم با خودتان ببرید و به همسرش می‌گفت هر کاری که داشتی به آقای بهنیا بگو.
- شما بعد از شهادت خواب همسرتان را دیدید؟
بله، خیلی زیاد خواب ایشان را دیدم، بارها شده که همسرم را در خواب دیدم و خبر از اتفاقی در زندگی من داده است و چند روز بعد آن اتفاق واقعا رخ داده.
بعد از شهادت ایشان ما روزها و شبهای سختی را گذراندیم خانه ما نزدیک قبرستان ارامنه بود بچه‌ها کوچک بودند ما شبها می‌ترسیدیم، یک شب خواهرزاده ام پیش ما ماند، نصفه شب بود من صدای چرخش کلید را در قفل خانه شنیدم خواهرزاده و پسر بزرگم را بیدار کردم گفتم فکر کنم دزد آمده، همه خانه را با هم گشتیم قفلها را چک کردیم اما چیزی پیدا نکردیم، همان شب خواهرم خواب شهید را می‌بیند در خواب به همسرم می‌گوید تو رفتی شهید شدی و خواهرم را با دو بچه کوچک تنها گذاشتی همسرم دسته کلیدش را از جیبش در می‌آورد و به خواهرم نشان می‌دهد و می‌گوید نه تنها نیستند من همین الان رفتم و به آنها سر زدم، درست همان ساعتی که من چرخش کلید را در قفل احساس کردم خواهرم خواب دیده بود.
خوابی که برای شهید تعبیر شد
مادر شهید خاطره‌ای از زمان تولد ایشان برایمان تعریف کردند که زمانی که علی اکبر را می‌خواستند به دنیا بیاورند، خانه را تازه ساخته بودند و هنوز برق آن را وصل نکرده بودند، سقف خانه هم تیر و چوب بود و هنوز برق آن را وصل نکرده بودند. مادر شهید می‌گفت همان ساعت‌هایی که درد زایمان به سراغم آمده بود لحظه‌ای خوابم برد در خواب دیدم چند نفر از اداره برق آمدند خانه را برق کشی کنند. یکی از آنها یک لامپ پرنور به سقف خانه وصل کرد و گفت خیلی روشن شد، یک نفر دیگر از آنها گفت بله خیلی روشن شد اما به وقتش باید این چراغ را خاموش کنیم، بعد هم چراغ را خاموش کردند و رفتند، مادر همسرم می‌گفت آن خواب را که در آن شرایط وضع حمل دیدم فهمیدم این فرزندم ماندنی نیست و عمر طولانی ندارد.
- از خصوصیات اخلاقی برادر همسرتان شهید علی اصغر بگویید؟
خلبان علی اصغر قبل از خلبان شدن، رئیس‌کلانتری شهرری بود، ایشان عشق و علاقه خاصی به خلبانی داشت، در دوره‌های خلبانی شرکت کرد و از کلانتری به نیروی هوایی آمد. آزمون‌ها و امتحان‌های خلبانی را به خوبی و با نمرات عالی گذراند. به همین خاطر او را برای آموزش بیشتر به آمریکا فرستادند. در آمریکا هم نفر اول خلبانی شد، نفر دوم یک خلبان آمریکایی و نفر سوم یک خلبان روسی بود، خبر اول شدن او را در روزنامه‌های آن زمان چاپ کردند، آمریکایی‌ها امکانات ویژه‌ای را برای ایشان در نظر گرفته بودند که در آمریکا بماند اما ایشان قبول نکرده بود.
شهید علی اکبر در روز عاشورای ۱۳ آذر سال ۵۹ بود که شهید شد و شهید علی اصغر در سال 66 به شهادت رسید. وقتی همسرم شهید شده بود آقا علی اصغر من را دلداری می‌داد و می‌گفت زن داداش غصه نخور من تا انتقام برادرم را نگیرم از بعثی‌ها دست برنمی‌دارم.
دل نگرانی شهید علی اصغر
 از شهادت حجاج ایرانی
 برادرهمسرم در آن سالی که حجاج را در مکه به گلوله بسته بودند به زیارت خانه خدا رفته بود، از مکه که برگشت به خاطر صحنه‌های ناراحت‌کننده‌ای که دیده بود، حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت، یک هفته بعد از برگشتنش از حج به شهادت رسید.
محل خدمت برادر همسرم دزفول بود، از آنجا زنگ زدند و خواستند ایشان برای انجام ماموریت به دزفول برود، آقا علی اصغر که شهید شد، همان شب پسر بزرگم خواب دید دشمن هواپیمای عمویش را زده و هواپیما در دریا افتاده.پسرم می‌گفت عمو در دریا فریاد می‌زد و از پدرم کمک می‌خواست اما کسی به کمکش نیامد و عمو غرق شد.خانواده برادر همسرم چند روزی قضیه شهادت را از ما مخفی کردند اما بالاخره متوجه شدیم که اتفاقی افتاده.هواپیمای آقا علی اصغر را زده بودند اما هنوز به طور قطعی معلوم نبود که ایشان شهید شده یا نه.
چشم انتظاری مادر
 برای بازگشت فرزند
برادر همسرم با فرمانده آن وقت نیروی هوایی دزفول آقای مهرنیا هم پرواز بودند. آقا علی اصغر به او گفته که هواپیمای من را زدند تو برو و خودت را نجات بده، آقای مهرنیا می‌گفتند من چند دور در منطقه زدم آتشی هم دیدم اما متوجه نشدم توانست خودش را نجات دهد یا نتوانست، بعد از چند وقت از زندان العماره نامه‌ای آمد مبنی بر اینکه آقا علی اصغر اسیر شده و در زندان است.خانواده شهید بسیار خوشحال شدند که ایشان شهید نشده و زنده است. تا زمانی که اسرا آزاد شدند گفته بودند که علی اصغر بهنیا جزء اسراء آزاد شده است. خانواده شهید کوچه را تزیین کردند، گل و شیرینی خریدند و با ماشین تزیین شده با گل به فرودگاه کرمانشاه برای استقبال رفتند، بعد از کلی انتظار در فرودگاه فهمیدند که تشابه اسمی اتفاق افتاده و برادر همسرم همان موقع که هواپیمایش را زدند به شهادت رسیده، با شنیدن این خبر مادر همسرم سکته کرد.
شهید علی اصغر به عنوان شهید جاویدالاثر معرفی شد و پیکری از ایشان به دست خانواده‌اش نرسید. در بهشت زهرای تهران در قطعه خلبانان یک قبر خالی به عنوان یادبود برای او درست کردند.
۸۰۰ ساعت پرواز  
دیگر پسر شهید اکبر بهنیا هم‌ می‌گوید: پدرم سه برادر داشت که از میان آنها با عمو علی اصغر بسیار صمیمی بودند. این دو نفر همیشه با هم و بسیار به هم علاقمند و وابسته بودند، همیشه از حال هم خبر داشتند. حتی زمانی که عمو آمریکا بود دائما با هم در تماس بودند به هم نامه می‌دادند و برای هم صدا ضبط و ارسال می‌کردند.
عمو با شهید ستاری و شهید بابایی هم دوره و دوست بودند. آن زمان احکامی صادر شده بود مبنی بر اینکه مربیان پروازی باید به جهت تربیت نیرو حفظ شوند. به همین خاطر وقتی عمو از آمریکا برگشتند تا مدتی اجازه پرواز نداشتند و به ایشان گفته بودند شما باید تا مدتی تدریس کنید. اما وی راضی نبود و می‌گفت من دوست دارم علاوه‌بر تدریس در عملیات‌های پروازی هم مشارکت داشته باشم.
عمو از کسانی بود که بیشترین ساعت پروازی را داشتند، ایشان قریب به 800 ساعت پرواز داشت.
-شهید علی اصغر در کدام عملیات‌ها پرواز داشتند؟
من اطلاع دقیقی ندارم، اما ایشان در بیشترین عملیات‌های پروازی دوران جنگ در پادگان دزفول و پادگان امیدیه حضور داشتند، عمو خلبان اف 5 بود، اف 5 یک هواپیمای شکاری است، هر هواپیمایی که از عراق بلند می‌شد و هر حمله‌ای که از سوی دشمن صورت می‌گرفت هواپیماهای شکاری موظف به دفاع و پرواز دفاعی بودند.