قافلۀ شوق (۱۰)
منصور ایمانی
مقداری که رفتیم، تابلوی «دهلران 120km»، شتاب ماشینها را زیادتر کرد. دو سمت جادۀ مهران به دهلران تا دور دستها، دشت و زمینهای کشاورزی بود و از سمت جنوب، به کوههای خاکی منتهی میشد. در آن دشت درندشت، آن هم در فصل بهار، زمین شخمنخورده و کشتنشده فراوان دیدم و میان این دشت، هیچ مرد کهنی به چشمم نخورد. شاید برای ریشهیابی این وضع، باید به غیر از نقصان مدیریتهای دولتی، گناه را به گردن گاوهای نری هم میانداختم که بیکار و بیعار، در گوشه و کنار دشت سفیل و سرگردان رها شده و سرگرم چرا یا نشخوار بودند. روستاهایی کنار جاده دیدم با خانههایی تازهساز، که از معماری و مصالحشان میفهمیدی، الگوی ساخت و سازها بومی نیست و تهاجم فرهنگی از طریق شبکههای ماهوارهای و سریالهای تلویزیونی خودمان هم، برای عشایر مهران و دهلران سوغات فرستاده شده است. راستش تقلید ما هم حکایتی دارد دیدنی و شنیدنی. به وقت تقلیدِ چیزی از بیگانه، گاهی نمکش را چنان زیاد میکنیم که بیگانه خود هم، از چشیدن آشمان اُقّش میگیرد! منظورم خانههای روستاهای اطراف همین جاده است، که معماری و مصالح ساختش، نه با اقلیم و آب و هوای منطقه سازگاری داشت و نه با الگوهای معماری ایرانی، شباهت.
حدودا ۱۲ ظهر بود که رسیدیم دهلران. اینجا هم نگاه اول به مسافر میگفت که شهر را تازه ساختهاند. برخلاف انتظارم، دهلران را شهری آباد و پرتحرک و با طراوت دیدم. البته اینجا هم مثل جاهای دیگر کشور، برای سوغاتیهای مدرنیزم آغوش باز کرده بود و سنتها و علائق بومیاش، تا حدودی به فراموشی سپرده شده بود. ویترین مغازهها و پوشش و سر و روی جوانها و تبلیغات کالاهای خارجی، در چشمم زل زده بود و میگفت؛ آقای دلواپس! ما اینجا را هماشغال کردهایم! انگار بهجای سفرنامهنویسی افتادهام توی خط مصیبتخوانی! باید برگردم سر خط. کار چندانی توی شهر نداشتیم. به رسم بهجا آوردن ادب اداری، مقصد ما فرمانداری دهلران بود و دیداری کوتاه با مسؤلین آنجا. ساختمان فرمانداری، محوطۀ وسیع و زیبایی داشت که با نخلها و درختان و گلهای گرمسیری، زینت و زیورش داده بودند. گلهای خوشهای سفید اقاقیا، کنار بوتههای بنفشه و ختمی و سوسنبرگهای صورتی رنگ، سفرۀ بهاری دهلران را در اولین روز اسفند ماه، زیبا و چشمنواز کرده بود. روز قبل در سنندج، در ولایت پیرِ سپیدموی زمستان نفس میکشیدیم و امروز در ایلام، به میهمانیِ ولایت سبزقبای بهار آمده بودیم. اینکه میگویند ایران کشوری است چهارفصل، نه مبالغه کردهاند و نه بیراه گفتهاند. ما خود دو فصلش را طی یک روز دیدیم. آقای صفری فرماندار دهلران و همکارانشان، به استقبال کاروان اداری کردستان آمده بودند. چون وعدۀ نهارمان شوش بود، بعد از خوش و بشی مختصر، افراد قافله را برای استراحتی کوتاه به مهمانسرا دعوت کردند. عوض رفتن با رفقا، به خیابان برگشتم. شهر، جنب و جوش خوبی داشت و از ترافیک کلانشهرها و شهرهای بزرگ و کوچک خبری نبود. اغلب مغازهها مشتری داشتند و جالب اینکه مغازهدارها بیشترشان جوان بودند. خوشحال بودم که این جوانها عاقلتر بودند و دُور کارمندی را خط کشیده و پیِ کاسبی و کسب و کار آزاد رفته بودند. داخل مغازهای اغذیهفروشی، دو تا جوان فروشنده نظرم را جلب کردند و وارد مغازه شدم. مغازۀ نسبتا بزرگی داشتند و صندلیها تماما دراشغال مشتری بود. نوشیدنی خنکی خواستم و بهانهای یافتم برای گپ و گفتی کوتاه، تا راجعبه اوضاع دهلران در زمان جنگ، سؤالی بکنم و جوابی بشنوم. یکیشان گفت: «زمستانها که هوای اینجا بهار میشود، شهر میافتاد دست بعثیها و تابستانها که عین جهنم بود، میگذاشتند برای ما. دهلران در طول هشت سال جنگ، چندین بار بین ما و دشمن دستبهدست شد و سرآخر هم بچههای بسیجی و ارتشی، شهر را پس گرفتند. ولی خب لعنتیها شهر را ویران کرده بودند». دلم میخواست بیشتر بپرسم، ولی دیدم مشتریها گرسنهاند و من هم مزاحم کسب و کارشان شدهام. از طرفی خودم هم فرصت چندانی نداشتم. وقتی رسیدم فرمانداری، دوستان هم از مهمانسرا بیرون آمده بودند. بقولی وقت بسی تنگ بود و نه جای درنگ. شوش با روایاتی کهن از حضرت دانیال نبی - صلوات الله علی نبیّنا و علیه - و حماسههای دفاع مقدس، منتظر مرکب زائرین مشتاقش بود.
من از دیار حبیبم، نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم