منصور ایمانی
در محل ستاد فرماندهی لشکر 17 زرهی عراق، یکی از پاسگاههای مرزی ایران مستقر شده بود. نیروهای پاسگاه، سنگرهایشان را در دو طرف یکی از شیارهای تقریبا وسیع، که از پراکندگی چند تا تپۀ نسبتا بلند ایجاد شده بود، ساخته بودند. به خطالرأس قلاویزان که رسیدیم، زیر پایمان به سمت عراق، تا جایی که چشم کار میکرد، صحرایی بود پر از تپهماهورهای بلند و کوتاه. خط مرزی دو کشور آنقدر تورفتگی و پیشآمدگی داشت که فرمانده مرزبانی، با اشارۀ دست نشانمان میداد که کدام قسمت خاک، جزء ایران است و کدام مربوط به عراق. فرمانده میگفت؛ خط مرزی ما و عراق براساس پستی بلندیهای طبیعی زمین تعیین شده و پاسگاههای دو کشور، روی بلندیها و روبروی هم ساخته شده است. در قلاویزان، از خاطرهانگیزترین دیدارم در این سفر سه روزه، دیدن یکی از سنگرهای به یادگار مانده از جنگ هشت ساله بود. این سنگر یادگاری را، رزمندگان ما پای دیوارۀ شیبدارِ شیاری وسیع ساخته بودند، که بعدها پاسگاه مرزی قلاویزان را، کناردست همین سنگر قرار داده بودند. یعنی همسایگی دو بنای نظامی در کنار هم؛ یکی سنگر دفاع و عزت و شرف از زمان جنگ و دیگری پاسگاهی در دورۀ امنیت و اقتدار پیشرفت ایران عزیز. لحظهای که وارد سنگر نیمه تاریک شدم و عطر خاک نمورش به مشامم رسید، به یاد زندگیِ رزمندگان در جبههها افتادم. زندگی در جبهه به معنای واقعی کلمه دو نوع بود؛ نوع اول هنگامی پیش میآمد که عملیاتی در کار نبود و بچهها مثل مردمِ پشت جبهه، داخل همین سنگرها، زندگی عادیشان را میگذراندند، منتها با آتشباری گاهگاهِ ما و دشمن. در نوع اول زندگی، دیگر این آتشباری برای رزمندهها عادی بود و چیزی بود مثل رعد و برق آسمان. همه چیزش عین زندگیهایِ مردم بود؛ خورد و خواب، رُفت و روب، شست و شو، تفریح و بازی، غصه و شادی، و کارهایی مثل نماز و نیایش و دعا و مطالعه، و البته کارهای نظامیگری مانند نگهبانی و آموزشها و مانورها، که بیست و چهار ساعت بچهها را پر میکرد. این زندگی مربوط به زمانی بود که نیروها عملیاتی نداشتند. نوع دوم زندگی وقتی بود که پای عملیات به میان میآمد و جنگ، مغلوبه میشد. آن وقت بود که بچهها خیلی از کارهای نوع اول را تعطیل میکردند و این زندگیِ نیمبند، با آتش توپ و تیر و خون عجین میشد. آن وقت بود که مدافعین دین و وطن، مثل آدمهای خانهبدوش، اسباب جنگ و اثاثیۀ زندگی نوع اولشان را کول میگرفتند و دنبال بعثیهای متجاوز، از روی همین تپههای قلاویزان میرفتند روی ارتفاعاتِ «بازی دراز» و «کلّه قندی»، یا از نوک قلههای غرب، کوچ میکردند به دشتهای صاف و سوختۀ جنوب. مثل اهالی همین سنگر که یادگاریهایی از همان زندگی بودند. روی تاقچۀ سنگر، قاب عکس دستهجمعی چند شهید، تو را به یاد سنگرهایی میانداخت که بعد از هر عملیاتی، جای بعضیها در آن جمع خالی میشد. مانند مرغانی که وقت کوچشان که میرسد، صبح یک روز میبینی جایشان میان برکه خالی است و تنها پَری از خود روی آب گذاشته و رفتهاند. اما از پرندههای سینهسرخ قلاویزان، بسیاری بودند که چنان عاشقانه به باغ خدا پر کشیدهاند که حتی پری یا اثری از آنها روی خاک نمانده است. در انتهای سنگر به یادگار مانده، روی سکویی خاکی، چند شاخه عود میسوخت که عطر خاطرهانگیزش، جای خالی ارباب همان سنگر را، در سکوت روایت میکرد. مهر نماز و تسبیح و قرآن و مفاتیحی کوچک، یادمانی از نیایش وگریههای شبانۀ آنها بود. همین هوای غریبانۀ قلاویزان بود که گاه، پاهایم را چنان از رمق میانداخت که از دوستان سفر عقب میماندم و آنوقت بود که آرزو میکردم؛ کاش قافله مرا با قلاویزان تنها بگذارد و بگذرد.
تپۀ «ایثار» آخرین یادمان قلاویزان بود که از پلههای سنگیاش بالا رفتیم و از آنجا، دشت زیر پایمان را تا دور دستها، در خاک عراق سِیر کردیم. به گفتۀ سردار نوراللهی؛ در عملیات کربلای ۱ تعداد زیادی از رزمندگان ما، روی این تپه به شهادت رسیدند، تا منطقه از چنگاشغالگران بعثی آزاد شود. امروز تپۀ ایثار، مأذنۀ استوار و ایستادهای است تا کوچ مظلومانۀ شهیدان را، برای مسافران فردا روایت کند. اُف بر تو ای تاریخ اگر نگویی در آن هشت سال، چه بر فرزندان روح الله(ره) گذشت.
با صبا در چمن لاله، سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از میلعل حکایت کن و شیرینْدهنان