به یاد سه شهید حافظ امنیت/ وقتی بازی ایران و پرتغال آغاز شد
آن سه مدافع گوش راست...
وقتی پریشب سوت آغاز بازی ایران و پرتغال در استادیوم موردویا آرنا در شهر سارانسک روسیه زده شد، دهها میلیون ایرانی در خانههایشان و سینما و پارک و ورزشگاه چشم به تیم ملی دوخته بودند. به 11 مردی که قرار بود از اعتبار و غرور ایران در مقابل تیم ملی قهرمان اروپا دفاع و حتی با برد خود تاریخسازی کنند. آن شب و آن 90 دقیقه حساسترین بازی و برهه تاریخ فوتبال ایران بود. چشم همه ایران دوخته شده بود به تیمی که مراکش – قهرمان آفریقا - را شکست داده بود و اسپانیا –قهرمان جهان- با سختی و با شانس توانسته بود یک گل به آن بزند. همان تیمی که حتی از کفش ورزشی فلان شرکت معروف محروم بود و بازی تدارکاتی پیش از جام نیز انجام نداده بود و در گروه مرگ قرار داشت.
فوتبال فقط فوتبال نیست. سیاست و اقتصاد و تاریخ و فرهنگ هم هست. این اولین رویارویی ما و پرتغالیها نبود. 500 سال پیش آنها جنوب ایران را تصرف کردند و سیطرهشان بر جنوب بیش از یک قرن طول کشید تا اینکه صفویها خدمتشان رسیدند و استعمارگران رفتند پی کارشان. از آن دوران پر فراز و نشیب، ویرانههای قلعهای در قشم بجا مانده که معروف به قلعه پرتغالیهاست. پریشب تاریخ در حال تکرار بود. قلعه ما بود و قلعه پرتغالیها. این بار در مستطیل سبز. توپ بود و شلیک و دوندگی و دفاع و حمله.
ابتدای بازی گزارشگر به تمام ایرانیان در سراسر ایران و دنیا سلام کرد. از شهرهای بزرگ و کوچک تا روستاهای دور افتادهای که مردم دور هم جمع شدهاند تا شاهد تبلور روح جمعی یک ملت در دوندگی و استقامت یک تیم باشند. به ایرانیان در سراسر دنیا هم سلام داده شد؛ از کانادا و آمریکا گرفته تا استرالیا و اقیانوسیه.
تا سالهای سال کسی آن شب را فراموش نخواهد کرد. شبی که در آخرین لحظات نیمه اول گلی فنی و مهارناپذیر وارد دروازهمان شد و آه از نهاد همهمان برخاست. قلعه ما آسیب دیده بود اما هنوز یک نیمه دیگر باقی بود و امید هم. وقتی داور به نفع پرتغالیها اعلام پنالتی کرد، گویی قلعه ما در آستانه شکست بود و آخرین سرباز و امید این قلعه علیرضا بیرانوند بود. دلها بیقرار بود و نفسها در سینه حبس. پشت توپ بازیکنی بود که جزو مدعیان آقای گلی جام است و کلکسیون افتخاراتش پر است از کفش طلا و جام افتخار و قهرمانی باشگاهی و ملی. و در دروازه ما جوانی که چند سال پیش وقتی از لرستان به تهران آمد، حتی جا برای خواب هم نداشت. رونالدو در یک سال اخیر تمام پنالتیهایش گل شده بود. وقتی توپ شلیک شد و علیرضا شیرجه رفت، مثل کارتون فوتبالیستها انگار زمان کش آمد تا ضربهاش که دقیق و فنی هم بود مهار شود. پرچم قلعه ما هنوز در اهتزاز بود و این حرکت جانانه امیدی مضاعف به 10 مرد دیگر ما در میدان بخشید. حمله پشت حمله و بالاخره مزد تلاش ما پنالتیای بود که گل شد و فریاد شادی خانهها و کوچهها و شهرهای کشور را لرزاند.
در فوتبال صحنههای حساس را پخش آهسته میکنند. صحنههای گذشته را. صحنههای زیبا را بارها و بارها پخش میکنند و برخی آنقدر زیبا هستند که ماندگار و تاریخی میشوند. بگذار به عقب برگردیم. وقتی سوت آغاز بازی در ساعت 22 و 30 دقیقه شب زده شد، سوت را داور زد و اولین توپ بازی مرگ و زندگی شلیک شد، جایی دیگر هم شلیک آغاز شد. 3142 کیلومتر دورتر از ورزشگاه شهر سارانسک، بین میل مرزی 95 و 96 در شهرستان میرجاوه. در جنوب شرق کشورمان. پاسگاه تهلاب.
حتما دل بچههای پاسگاه تهلاب هم میخواست پیش خانواده و دوستانشان یا حداقل در آن بیابان پای تلویزیون بنشینند و هنرنمایی و افتخارآفرینی تیم ملی کشورمان را نظاره کنند. همراه با 80 میلیون ایرانی دیگر فریاد بکشند و حسرت بخورند و نگران شوند و بالا و پایین بپرند. اما برای آنکه آن 80 میلیون نفر بتوانند راحت و آسوده و بیدغدغه از جادوی فوتبال لذت ببرند، باید برخی دیگر هوشیار و چشم به مرز و گوش به زنگ میبودند. نمیدانم آن شب در 6هزار کیلومتر مرز خاکی و 2700 کیلومتر مرز آبی کشورمان در بیابان و کوه و صخره و جزیره و دریا، چند سرباز و رزمنده سپاه و ارتش و مرزبانی و بسیج آن بازی زیبا را ندیدند.
تروریستها که گمان میکردند بچهها سرگرم فوتبالاند و غافل، درست در زمان آغاز بازی حمله خود را شروع کردند. اما رزمندگان بیدار جلویشان ایستادند. دقیقه چند بازی بود که جواد تیر خورد؟ در کدام صحنه رحمتالله بر زمین افتاد؟ و محمد ایوب چگونه مقابل شلیک دشمن سینه سپر کرد؟ در آن تاریکی خبری از تماشاگران و دوربینها نبود تا رشادت آن پاسدار و دو بسیجی را ثبت و ضبط کند. بچههای ایرانی آن شب را فراموش نمیکنند. اما برای 5 فرزند ایران آن شب تا ابد فراموش نشدنی است. برای دو فرزند شهید جواد ملاشاهی، دو فرزند شهید رحمتالله تیوان و تنها فرزند شهید محمد ایوب ریگی.
تا کنون تیم ملی ایران در جام جهانی یکی از بهترین خطوط دفاع را داشته است و اگرچه از دور رقابتها حذف شد اما قهرمانانه و سربلند و پیروز به خانه برمیگردد. دفاع مردانه آنها از نام ایران و شادی مردم که تا پاسی از نیمه شب ادامه داشت، مدیون سه مدافع گوش راست کشور است. آنهایی که با نثار جان نگذاشتند قلعه مرزی سقوط کند و تروریستها به شادی مردم رنگ خون بزنند. نام شما سه مدافع آن شب در تاریخ جاودانه شد. درود ملت و رحمت خداوند بر شما جوانان قهرمان و گمنام وطن.
فوتبال فقط فوتبال نیست. سیاست و اقتصاد و تاریخ و فرهنگ هم هست. این اولین رویارویی ما و پرتغالیها نبود. 500 سال پیش آنها جنوب ایران را تصرف کردند و سیطرهشان بر جنوب بیش از یک قرن طول کشید تا اینکه صفویها خدمتشان رسیدند و استعمارگران رفتند پی کارشان. از آن دوران پر فراز و نشیب، ویرانههای قلعهای در قشم بجا مانده که معروف به قلعه پرتغالیهاست. پریشب تاریخ در حال تکرار بود. قلعه ما بود و قلعه پرتغالیها. این بار در مستطیل سبز. توپ بود و شلیک و دوندگی و دفاع و حمله.
ابتدای بازی گزارشگر به تمام ایرانیان در سراسر ایران و دنیا سلام کرد. از شهرهای بزرگ و کوچک تا روستاهای دور افتادهای که مردم دور هم جمع شدهاند تا شاهد تبلور روح جمعی یک ملت در دوندگی و استقامت یک تیم باشند. به ایرانیان در سراسر دنیا هم سلام داده شد؛ از کانادا و آمریکا گرفته تا استرالیا و اقیانوسیه.
تا سالهای سال کسی آن شب را فراموش نخواهد کرد. شبی که در آخرین لحظات نیمه اول گلی فنی و مهارناپذیر وارد دروازهمان شد و آه از نهاد همهمان برخاست. قلعه ما آسیب دیده بود اما هنوز یک نیمه دیگر باقی بود و امید هم. وقتی داور به نفع پرتغالیها اعلام پنالتی کرد، گویی قلعه ما در آستانه شکست بود و آخرین سرباز و امید این قلعه علیرضا بیرانوند بود. دلها بیقرار بود و نفسها در سینه حبس. پشت توپ بازیکنی بود که جزو مدعیان آقای گلی جام است و کلکسیون افتخاراتش پر است از کفش طلا و جام افتخار و قهرمانی باشگاهی و ملی. و در دروازه ما جوانی که چند سال پیش وقتی از لرستان به تهران آمد، حتی جا برای خواب هم نداشت. رونالدو در یک سال اخیر تمام پنالتیهایش گل شده بود. وقتی توپ شلیک شد و علیرضا شیرجه رفت، مثل کارتون فوتبالیستها انگار زمان کش آمد تا ضربهاش که دقیق و فنی هم بود مهار شود. پرچم قلعه ما هنوز در اهتزاز بود و این حرکت جانانه امیدی مضاعف به 10 مرد دیگر ما در میدان بخشید. حمله پشت حمله و بالاخره مزد تلاش ما پنالتیای بود که گل شد و فریاد شادی خانهها و کوچهها و شهرهای کشور را لرزاند.
در فوتبال صحنههای حساس را پخش آهسته میکنند. صحنههای گذشته را. صحنههای زیبا را بارها و بارها پخش میکنند و برخی آنقدر زیبا هستند که ماندگار و تاریخی میشوند. بگذار به عقب برگردیم. وقتی سوت آغاز بازی در ساعت 22 و 30 دقیقه شب زده شد، سوت را داور زد و اولین توپ بازی مرگ و زندگی شلیک شد، جایی دیگر هم شلیک آغاز شد. 3142 کیلومتر دورتر از ورزشگاه شهر سارانسک، بین میل مرزی 95 و 96 در شهرستان میرجاوه. در جنوب شرق کشورمان. پاسگاه تهلاب.
حتما دل بچههای پاسگاه تهلاب هم میخواست پیش خانواده و دوستانشان یا حداقل در آن بیابان پای تلویزیون بنشینند و هنرنمایی و افتخارآفرینی تیم ملی کشورمان را نظاره کنند. همراه با 80 میلیون ایرانی دیگر فریاد بکشند و حسرت بخورند و نگران شوند و بالا و پایین بپرند. اما برای آنکه آن 80 میلیون نفر بتوانند راحت و آسوده و بیدغدغه از جادوی فوتبال لذت ببرند، باید برخی دیگر هوشیار و چشم به مرز و گوش به زنگ میبودند. نمیدانم آن شب در 6هزار کیلومتر مرز خاکی و 2700 کیلومتر مرز آبی کشورمان در بیابان و کوه و صخره و جزیره و دریا، چند سرباز و رزمنده سپاه و ارتش و مرزبانی و بسیج آن بازی زیبا را ندیدند.
تروریستها که گمان میکردند بچهها سرگرم فوتبالاند و غافل، درست در زمان آغاز بازی حمله خود را شروع کردند. اما رزمندگان بیدار جلویشان ایستادند. دقیقه چند بازی بود که جواد تیر خورد؟ در کدام صحنه رحمتالله بر زمین افتاد؟ و محمد ایوب چگونه مقابل شلیک دشمن سینه سپر کرد؟ در آن تاریکی خبری از تماشاگران و دوربینها نبود تا رشادت آن پاسدار و دو بسیجی را ثبت و ضبط کند. بچههای ایرانی آن شب را فراموش نمیکنند. اما برای 5 فرزند ایران آن شب تا ابد فراموش نشدنی است. برای دو فرزند شهید جواد ملاشاهی، دو فرزند شهید رحمتالله تیوان و تنها فرزند شهید محمد ایوب ریگی.
تا کنون تیم ملی ایران در جام جهانی یکی از بهترین خطوط دفاع را داشته است و اگرچه از دور رقابتها حذف شد اما قهرمانانه و سربلند و پیروز به خانه برمیگردد. دفاع مردانه آنها از نام ایران و شادی مردم که تا پاسی از نیمه شب ادامه داشت، مدیون سه مدافع گوش راست کشور است. آنهایی که با نثار جان نگذاشتند قلعه مرزی سقوط کند و تروریستها به شادی مردم رنگ خون بزنند. نام شما سه مدافع آن شب در تاریخ جاودانه شد. درود ملت و رحمت خداوند بر شما جوانان قهرمان و گمنام وطن.
محمد صرفی