یادبود طلبه شهید بهروز(مسلم) شهرابی
دلباخته
بهروز شهرابی، هفتم بهمن 1344 در تهران دیده به جهان گشود. در دوران کودکی در اثر حادثه ای، یکی از پاهایش طوری شکست که پزشکان احتمال قطع آن را میدادند اما به شکلی معجزه آسا بهبود یافت که باعث شگفتی پزشکان معالجش گشته بود.
پس از طی دوران ابتدایی و راهنمایی برای ادامه تحصیل به هنرستان و رشته راه و ساختمان رفت و در کنار تحصیل در مبارزات انقلابی با رژیم ستمشاهی هم مشارکت میکرد. ازجمله در تسخیر کلانتری نارمک از سلطه طاغوتیان حضور چشمگیری داشت.
آنگاه که پیروزی در 22 بهمن سال 57 چون بهاری شکفت و شکوفه عدل و آزادی بارور شد، فعالیت خود را با فروش کتابهای سودمند آغاز کرد و عضو بسیج شد. او بدون مزد و منت، شبانهروز برای گسترش فرهنگ انقلاب تلاش میکرد، طوری که اعضای خانوادهاش کمتر وی را میدیدند و در شبانهروز بیش از سه یا چهار ساعت استراحت نمیکرد. یکی از اعضای بسیج مسجد محل دربارهاش نوشته است: «وقتی که من به بسیج مسجد رفتم در همان برخوردهای اول مجذوب او شده بودم و در دلم نسبت به وی علاقه خاصی ایجاد شده بود.»
پس از اخذ دیپلم، عشق و علاقهاش به حقیقت، وی را به سوی تحصیل علوم دینی کشاند. پس در حوزه علمیه قائم واقع در چیذر ثبتنام کرد. در آنجا حجرهای گرفت و به طور شبانهروزی مشغول تحصیل علوم اسلامی شد.
در سال 60 با اینکه 16 سال بیشتر نداشت به جبهه حق علیه باطل شتافت و مدتی در کربلای مهران به عنوان بیسیمچی، رزم بیامان داشت. در نیایشی که از وی به یادگار مانده نوشته است: «بارالها بار دیگر آمدهام به درخانهات تا دگربار خود را امتحان کنم.آمدم دگربار امتحان پس بدهم تا ببینم آنقدر که مرد شعار هستم آیا مرد عمل هستم یا نه؟»
سرانجام در تاریخ 20 اسفند 1364 در منطقه فاو و در عملیات والفجر 8 در اثر اصابت ترکش به درجه رفیه شهادت رسید. و پیکر مطهرش پس از بازگشت به زادگاهش بر دستان امت شهید پرور تهران در گلزار بهشت زهرا در کنار دیگر همرزمانش آرام گرفت.
شهید شهرابی در بخشی از وصیتنامه خود نوشته بود: خدایا نمیدانم، دارم دروغ مینویسم یا واقعاً از ته دل این حرفها را میزنم؟ به هر حال دوست دارم فقط به فکر خودت باشم و از خودت یاری بجویم. میدانم که شور عجیبی در خودم به وجود آمده، نمیدانم آیا آخرین لحظات عمرم را به سر میبرم یا اینکه باز دوباره خواهم بود و با مشکلات زندگی و حیلههای شیطانی دست و پنجه نرم کنم؟ فقط خدا میداند و بس. انشاءالله اگر قرار به رفتن است از خدا میخواهم که توفیق عملی را به من بدهد تا بتوانم آن طور که شاید و باید انجام وظیفه کنم و به یاد تمام ائمه اطهار و شهدای گرانقدرمان باشم و بتوانم وظیفه خود را در نبود ظاهری ایشان و با یادشان انجام دهم ان شاءالله تا خدای نکرده در آن دنیا جلوی آنها شرمنده و سر به زیر نباشم. دیگر اینکه دوست دارم در این لحظات فکر چیزی دیگر نباشم و دیگر دوست دارم فکر مسائل دنیائی و فانی نباشم و دیگر از خدا میخواهم واقعاً به من کمک کند تا شیطان را از خود دور کنم که خدا لعنتش کند و دیگر اینکه مرا از شر وسوسههای شیطانش دور کند. خدایا عنایتی کن تا در آخرین لحظات وظیفه خود را به نحواحسن انجام داده، به طوری که خشنودیت را در بر بگیرم، همچنین خشنودی ائمه اطهار و مولایم علی(ع) و آقا امام حسین(ع) و آقا مهدی(عج) و رهبرم خمینی را در بر بگیرم و دینم را ادا ساخته و سبک شوم و با خیالی آسوده و راحت در خون بغلطم و با روحی سبک به سویت پربکشم. آخرین آرزویم این است که خدایا اگر آخرین لحظه عمرم را به سر میبرم دوست دارم عنایتی بر من کنی و عشق آقا اباعبدالله الحسین(ع) را تا هستم و هست در روح من بدمی و در آخرین کلام نام او را بر زبانم بگذاری و در آخرین دیدهام چهره آقا را بر من ظاهر کنی و در آخرین لحظه سرم را به زانوی آقا بگذاری و در آن دنیا بر سر سؤال و پرسشها، آقا را به فریادم برسانی و در آن دنیا با آقا اباعبدالله الحسین(ع) محشور بگردانی. دیگر حرفی برای زدن ندارم. دیگر احساس سبکی میکنم و فکر میکنم خیالم راحت و آسوده است و دیگر میخواهم خود را به خدایم بسپرم و هرچه رضایش بود قبول کنم.