kayhan.ir

کد خبر: ۱۲۲۵۰
تاریخ انتشار : ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۸:۱۷

عزت نفس از نگاه امام جواد(ع)


 محمدمهدی رشادتی

امام‌جواد الائمه(ع) فرمود: عزالمؤمن غناه عن الناس- عزت مؤمن در بی‌نیازی او از مردم است. (منتهی‌الامال ج2 ص518) در آموزه‌های اسلامی بر حفظ کرامت، بزرگواری و استقلال شخصیت انسان‌ها بسیار تأکید شده است. مؤمنان عزیزند و به هیچ قیمتی نباید عزتمندی خویش را با درخواست‌های مکرر لکه‌دار نموده و یا آن را حراج کنند. آدمی به میزانی که به خدا نزدیک است و به او تکیه کرده و تمام نیازهایش را از او می‌خواهد، به عزت و ارجمندی‌اش افزوده می‌شود و به مقداری که از خدا دور می‌شود و به غیر او تکیه کرده و نیازهایش را از دیگران طلب می‌کند، از ارج و ارزش وی نیز کاسته می‌شود. به فرمایش علی(ع): عزیز شده به وسیله غیر خدا، ذلیل و خوار است، پس قانع باش تا عزیز گردی. امام سجاد(ع) تأکید می‌کنند: انسانی که در هیچ کاری به مردم امید نبندد و همه امور را به خدا واگذارد، خداوند نیز هر خواسته‌ای که او داشته باشد، اجابت خواهد کرد. (میزان‌الحکمه ج2 ص683 و ج1 ص361)
ضرورت قناعت و قطع امید از مردم
لقمان(ع) به فرزند خود گفت: فرزندم، قانع و راضی باش به آنچه که خدا روزی تو کرده تا زندگی خوش و خرم و دور از هرگونه ناراحتی اخلاقی داشته باشی. اگر تمامی عزت دنیایی را می‌خواهی باید از دارایی‌های مردم قطع طمع نمایی. همه پیامبران و جانشینان آنها این‌گونه به مقامات و کمالات دست یافته‌اند. (نصایح لقمان حکیم ص101)
حضرت زین‌العابدین(ع) فرمود: تمام خوبی‌ها را جمع شده یافتم در قطع طمع از آنچه مردم دارند. زیرا درخواست از مردم و چشم طمع به آنها آثار نامطلوبی درپی دارد. از جمله: 1) مایه‌خواری و سرافکندی در زندگی است. 2) شرم و حیا را از آدمی می‌ستاند (و تکرار آن قبح و زشتی تقاضا کردن را از بین می‌برد.) 3) از وقار و شکوه و منزلت انسان می‌کاهد. 4) درخواست از مردم در واقع یک نوع فقر و نداری محسوب می‌شود. برعکس هرچه کمتر از مردم تقاضا گردد درواقع به یک نوع ثروت و توانگری نقد دست یافته است. (تحف‌العقول ص286-285)
نقل می‌کنند: عده‌ای از انصار خدمت پیامبر(ص) آمدند و پس از سلام عرض کردند: یا رسول‌الله حاجتی داریم. فرمود: بگویید. گفتند: می‌خواهیم بهشت را برای ما ضمانت کنید. فرمود: ضمانت می‌کنم به این شرط که از هیچ‌کس چیزی نخواهید. آنها پس از این چنان بر شرط خود پابرجا بودند که اگر در مسافرت هنگام سواری شلاق یکی از آنها زمین می‌افتاد، از ترس سؤال و درخواست، به کسی نمی‌گفت آن را بدهد پیاده می‌شد و خود برمی‌داشت. (هزار و یک حکایت اخلاقی ص668)
دلم می‌خواست دیوژن باشم
می‌نویسند: اسکندر مقدونی پادشاه بزرگ یونان به عنوان فرمانده جنگ برای حمله به ایران انتخاب شد. از همه طبقات برای تبریک گفتن نزد او می‌آمدند. اما دیوژن (دیوگنس) حکیم معروف هیچ اعتنایی به او نکرد. اسکندر شخصاً به دیدار او رفت. شعار این دسته حکما قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع بود. دیوژن آن روز در برابر آفتاب دراز کشیده بود. وقتی حس کرد عده‌ای می‌آیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر خیره کرد. اسکندر بعد از سلام گفت: اگر از من تقاضایی داری بگو. حکیم گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم. از آفتاب استفاده می‌کردم و تو مانع آن شدی کمی آن طرف‌تر بایست. اطرافیان با خود گفتند: چه مرد احمقی است که چنین فرصتی را از دست می‌دهد. اما اسکندر خود را در برابر مناعت طبع و استغناء نفس حکیم حقیر دید. هنگام بازگشت به همراهان گفت: براستی اگر اسکندر نبودم، دلم می‌خواست دیوژن باشم.
می‌گویند: ناصرالدین‌شاه به هنگام ورود به شهر سبزوار مورد استقبال همه طبقات قرار گرفت. فقط حاج ملاهادی سبزواری به دیدن او نرفت. شاه خودش در یک برنامه‌ریزی قبلی به دیدار حکیم رفت. به شاه گفتند: سبزواری شاه و وزیر نمی‌شناسد. شاه گفت: ولی شاه، حکیم را می‌شناسد. ناصرالدین شاه همراه یک پیشخدمت به خانه محقر و ساده فیلسوف بزرگ رفت و گفت: شکر نعمت سلطنت انجام حوائج است. لذا میل دارم کاری برای شما انجام دهم. سبزواری گفت: من حاجتی نداشته و چیزی نمی‌خواهم.
شاه گفت: شنیده‌ام یک زمین زراعی دارید اجازه دهید دستور دهم از مالیات معاف شود. حکیم سبزواری با توجیهات خود آن پیشنهاد را نیز رد کرد. شاه گفت: میل دارم امروز ناهار میهمان شما باشم. حکیم دستور داد غذایش را آوردند. طبقی چوبین با چند قرص نان و چند قاشق و یک ظرف دوغ و مقداری نمک. حکیم گفت: بخور که نان حلال است. زیرا دسترنج خودم می‌باشد. شاه یک قاشق خورد و دید نمی‌تواند بخورد. از حکیم اجازه خواست که مقداری از نان را از باب تبرک همراه خود ببرد. پس از چند لحظه شاه با یک دنیا بهت و حیرت خانه حکیم را ترک کرد. (داستان راستان ص271-269)