همت بزرگ و عدم آسایش تن
مگر اسکندر میتوانست اسکندر باشد و تنش راحتی ببیند! مگر نادر، همان نادر ستمگر، همان نادری که از کلهها مناره میساخت، همان نادری که چشمها را درمیآورد. همان نادری که یک جاهطلبی دیوانه و بزرگ بود، میتوانست نادر باشد و تنش آسایش داشته باشد؟ گاهی کفشش، ده روز از پایش به درنمیآمد، اصلا فرصت نمیکرد کفشش را درآورد. نقل میکنند که یک شب از همین دهنه زیدر از جلوی یک کاروانسرا عبور میکرد، زمستان سختی بوده، آن کاروانسرادار گفته بود که نیمههای شب بود که یک وقت دیدم در کاروانسرا را محکم میزنند، تا در را باز کردم یک آدم قویهیکل سوار بر اسب بسیار قویهیکلی آمد تو، فورا گفت غذا چه داری؟ من چیزی غیر از تخممرغ نداشتم. گفت: مقدار زیادی تخممرغ آماده کن! من برایش آماده کردم، پختم، گفت: نان بیاور، برای اسبم هم جو بیاور. همه اینها را به او دادم. بعد اسبش را تیمار کرد. دست به دستها و پاها و تن اسب کشید. دو ساعتی آنجا بود و یک چرتی هم زد. وقتی خواست برود، دست به جیبش برد و یک مشت اشرفی بیرون آورد، گفت: دامنت را بگیر! دامنم را گرفتم، آنها را ریخت در دامنم بعد گفت: الان طولی نمیکشد که یک فوج پشت سر من میآید، وقتی آمد، بگو: نادر گفت: من فلانجا رفتم فورا پشت سر من بیایند. مرد کاروانسرادار میگوید: تا شنیدم «نادر»، دستم تکان خورد، دامن از دستم افتاد. گفت: میروی بالای پشتبام میایستی، وقتی آمدند، بگو: توقف نکنند، پشت سر من بیایند. خودش در آن دل شب دو ساعت قبل از فوجش حرکت میکرد، بعد فوج شاه آمدند اینجا، من از بالا که فریاد کردم نادر فرمان داد، اتراق باید در فلان نقطه باشد، اینها غرغر میکردند، ولی یک نفر جرات نکرد که نرود، همه رفتند. خوب آدم اگر بخواهد نادر باشد، دیگر نمیتواند در رختخواب پر قو هم بخوابد. نمیتواند عالیترین غذاها را بخورد... هرکس در هر رشتهای بخواهد همت بزرگ داشته باشد، روح بزرگ داشته باشد، بالاخره آسایش تن ندارد. (1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- گفتارهای معنوی، شهید مرتضی مطهری، ص 169