بنگاه سخنپراکنی بحریّون
فرمانِ «آتش به اختیار» حضرت آقا را که شنیدم، یاد دورۀ افسری جنگ نرم خودمان در سال ۵۸ و ماجرای راهاندازی «بنگاه سخنپراکنی بحریّون» افتادم که توی ولایت کوچکمان کار رسانهای میکرد. بحریون برخلاف رسانههای پسامدرن امروز، با آل و ابزار دیجیتالیشان، خیلی مایه تیله نداشت و حتی از داشتن یک ضبط خبرنگاری کوچک هم محروم بود. اما کارش را چنان بهموقع انجام میداد که هیچ کدام از اخبار مورد نظر، نه از دستش درمیرفت و نه بیات میشد. رسانهای با این سرعت عمل، فقط یک خبرنگار داشت که نه تحت پوشش بیمۀ خبرنگاری بود و نه چشم بهراه تسهیلات. مثل روزینامههایی که طفیلی و قفیلی حضراتِ هزار میلیاردیاند و حضرات هم سبیل آنها را چرب میکنند، بحریون ولی نه حلیم کسی را هم میزد و نه نازِشست میگرفت. حقوق و درآمدش عبارت بود از پول توجیبی پدر، که آن هم آمد نیامد داشت. رسانه اش مکتوب بود، ولی روزنامه و هفتهنامه و از اینجور نامههای زماندار نبود. فیالواقع «سرِوقتنامه» بود و به محض بروز اتفاقی توی ولایت، خبرش را فیالفور منتشر میکرد. فقط هم خبر کار میکرد. یک روز که داشتم بحریون را برای جمعی توصیف میکردم، یکی که آمیزقلمدانِ طائفۀ نجومیبگیران و نازلوببۀ آنها بود گفت: «این کجاش خبرنگاره؟ اسمش رو میذاشتی جارچی یا مأمور چاپاری» گفتم این بندۀ خدا هر چی که بود بود، فقط همپالگیِ روزینامهها نبود و رسانه هم، برایش حکمِ ناندانی را نداشت. کار خبری میکرد، اما هوچیگری ابدا، غصۀ اطلاعرسانی داشت، ولی هیاهو اصلا. نه فوت و فَندِ جنگ روانی را میدانست و نه جنگ زرگری و قال چاقکنی را بلد شده بود. نه مثل روزنامههای سبز و بنفش، هوای پسر اُترخانِ اعظم را داشت و نه مراعات بُرجِ عاجْ نشینها و سیاستبازهای چاچولباز را میکرد. از آمار حقُّالبوقهایی که این مزقانچیها از اربابهایشان میگرفتند، خبر داشتم. منتظر بودم پیش آن جمع، مدرک بخواهد تا بریزم توی دامنش. اما پیجو نشد. من ولی برای اینکه حسابم را با او صاف کنم، گفتم آن خبرنگار یا جارچی بهقول شما، من خودم بودم. طرف که هنوز سی سالش را پُر نکرده بود، کمی بور شد ولی بعد عین اسپندِ روی آتش، پرید توی حرفم که: «اینها به کنار! بنگاه سخنپراکنی دیگه چه صیغهای بود؟ مگه اسم قحط بود بهش میگفتی بحریّون؟ گفتم از لجِ BCB بود. ما با آمریکا و پدرجدِ آمریکا یعنی بریتانیای مثلا کبیر، روی قوز افتاده بودیم. درسته که برای خبرنگاری، تجربۀ آنچنانی نداشتیم، عوضش شور انقلابی داشتیم و میخواستیم با شاخ گاو دربیفتیم و لنترانی بارِ انگلیس کنیم. خودِ لافزنشان آن موقع به BCB میگفتند بنگاه سخنپراکنی بریتانیا. میخواستم چشمآبیهای مالِ ملتخور را -که یک رودۀ راست توی شکمشان نیست- شیرفهمشان کنم که در عالم خبرنگاری، هم میشود سخنپراکنی کرد و هم سخن راست گفت. بعدش خواستم از وجه تسمیۀ بحریون بگویم که حرف قبلیم تمام نشده، طرف فِلنگ را بست و یکهو غیبش زد. نمیدانم...، شاید خیال میکرد ما هم مثل خودشان، ضعیفچِزانیم و پیش جمع، دوسیۀ مداخلِ خودش و رفقایش را توی انتخابات، میریزیم روی داریه. غمی نبود اگر برای شنیدنِ تتمۀ حرفم نمانده بود. بهقول امام عزیز این لیبرالها و بهقولی پادوهای کدخدا از اول هم کنار ما نبودند. این طرف هم چَرچَرش توی بساط تیر و طائفۀ هزار میلیاردیها بود و نافش را همانها چرب میکردند و باید میرفت...
و اما بقیۀ ماجرای؛ اوائل انقلاب، ادبیات انقلابی و جهادی قرآن بین مردم خیلی رواج داشت. حتی قبل از انقلاب بعضی گروههای مبارز خط امامی، اسم تشکیلاتشان را از همین ادبیات میگرفتند. مثل گروه منصورون، موحدین و یا گروه ابوذر. ضمنا بحریّون وجه تسمیۀ دیگری هم داشت؛ ما همسایۀ دریا و دریاگرد بودیم، روی این حساب اسم جریده را گذاشته بودیم بحریون. اگر توی یکی از استانهای کویری، مثل یزد و کرمان زندگی میکردیم، شاید اسمش را میگذاشتیم «بَرّیون». البته امروزه روز، توی این وانفسای کدخداگرایی، خیلی از حضرات که تا دیروز، این اسمها را سرِ دست میبردند، حالا دیگر سردیشان شده و مزاجشان با این چیزها نمیسازد. مگر ندیدیم توی سالهای سازندگی، با داسِ سیاستبازی و به بهانۀ عوض شدن زمانه، چطوری ریشه خیلی از این کلماتِ قرآنی و انقلابی را زدند و جایشان، از این واژههای معادل خارجی، سرِ زبان ملت کاشتند؟ همان وقت یکی نبود از این دیلماجهایِ توسعه غربی بپرسد؛ آقاجان! مگر واژۀ «برادر» و «مستضعف» و اسم و رسمهای انقلابی دیگر، چه هیزم تری به شما فروخته بودند که آنها را، از سر زبان ملت وَرچیدید؟ اگر بخواهم سرِ این قبیل زخمهای ناسور را باز کنم، از ماجرای بحریّون میمانیم. حالا وقتش است که از شیوه کار بحریّون بنویسم. یک سالی میشد که جمهوری اسلامی برپا شده بود. با حکم حضرت امام در شهر ساحلی کوچک ما امام جمعهای منصوب شد؛ هم امام جمعه بود و هم حاکم شرع. من و چندتا از بچههای مسجد کنارش بودیم.
هر جا که بود، با او بودیم و هر جا که میرفت، با او میرفتیم. گروهکهای سیاسی توی منطقه فعال بودند و برای همه، از جمله خود حاج آقا دردسر درست میکردند. فعالیتشان اول در حدّ تبلیغات فکری و سیاسی بود. ولی کمکم فتیله فتنه را بالا بردند و عملاً جلوی نظام ایستادند. علاوه بر گروهکهای سیاسی، توی شهر ساحلی ما که تا قبل انقلاب، همه جور برنامههای ضداخلاقی مخصوصِ رژیم پهلوی نمود داشت، هنوز تعداد قلیلی آدم دبوری بودند که رویشان را با آب مرده شورخانه شسته بودند و توی همان حال و هوا سیر میکردند؛ وقیح و گستاخ. بجز گروهکها، حاکم شرع با اینها هم کار داشت. با اینکه از همان اول میتوانست با این دو تا جماعتِ اهل منکر سیاسی و منکر اخلاقی برخورد قضایی بکند، ولی بنا را روی ارشادشان گذاشت. تا مدتی توی خطبههای نماز، نصیحتشان میکرد و میخواست که از خر شیطان پیاده شوند. مرهمِ نهی از منکر، روی خیلیها افاقه کرد و با انقلاب بیعت کردند. ولی تعدادی که زیر دُمشان شل بود و با خودِ شیطان پیماننامه امضا کرده بودند، نَفس گرم حاج آقا بیدارشان نکرد و از بیعت جا ماندند. حاج آقا هم وقتی که دید این بخت برگشتهها، همچنان دُمشان میجنبد، ناچار شد شمشیر شریعت را از نیام بیرون بکشد. قضاوتهای حاکم شرع را که دیدم، پرسیدم اگر خبر محاکمه و مجازات این آدمهای فاسد و ضد انقلاب را منتشر کنیم، از نظر شرعی اشکالی دارد؟ حاج آقا لحظهای مکث کرد و گفت: «نه تنها اشکالی ندارد، بلکه لازم هم است، از همین امروز شروع کن» کار سختی نبود. وسائل و ابزار چندانی هم نمیخواست. همان روز آستین بالا زدیم و نطفۀ نخستین نشریه مکتوبِ محلی را توی شهر بستیم؛ در واقع همان سرِ وقتنامه یا بنگاه سخنپراکنی بحریّون را. چیزهایی که لازم داشتم؛ مقداری مقوای سفید و ماژیک رنگارنگ بود که از ستاد نماز جمعه میگرفتیم. پول توجیبی هم کمکمان بود. یکی دو روز بعد همه چیز آماده بود. اولین شماره را در یک صفحه با تیراژ هفت هشت ده نسخه درآوردیم، با اخبار مربوط به محاکمۀ عمله و اکرۀ فسق و فجور و البته فعالیتهای ستاد نماز جمعه. فقط مانده بود در سطح افکار عمومی منتشر کنیم. جوانهای انقلاب همیشه، آچارِ همه کاره بوده و هستند. برای ما چیزی «نشد و نمیشود» نداشت. انتشار بحریّون که سهل بود، اگر قرار میشد خودِ بحر خزر را منتشر کنیم، منتشرش میکردیم. با دو سه تا از رفقای مسجد، نسخههای شماره اول را زیر بغل زدیم و یک پیاله سریش خریدیم و راه افتادیم توی شهر. سر چهار راه، توی میدان، روی تیر برق و سینۀ صاف دیوار، خلاصه هر جا که خوشنماتر بود، نسخههای بحریّون را چسباندیم. جماعت، برای خواندنش ازدحام کرده بودند. استقبال همشهریها، ما را هم سر ذوق آورد تا شمارههای بعدی را، با کیفیت بهتر و تیراژ بیشتر منتشر کنیم. ملت نشان داده بود که خریدار خبر راست و شفاف است.
منصور ایمانی