kayhan.ir

کد خبر: ۱۰۸۴۷۹
تاریخ انتشار : ۲۰ تير ۱۳۹۶ - ۱۷:۵۶
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۴5

کنار رفتن از فرماندهی سپاه همدان


روزهای سختی بود، برادران با جدیت و سختکوشی تمام، عاشقانه و خالصانه، کار می‌کردند. به راستی هیچ انگیزه‌ای جز انگیزه الهی نمی‌توانست این برادران را چنین شب و روز به‌کار گیرد. سه شب و روز بود که برادران تلاش می‌کردند و من نیز با ایشان همراه بودم. شب سوم، بعد از نماز مغرب و عشا ناگهان احساس ضعف کردم، چشمم جایی را نمی‌دید و گوشم صدایی را نمی‌شنید، هرچه حرف می‌زدند نمی‌فهمیدم، دیدم حضورم بدین شکل فایده‌ای ندارد، به برادران گفتم من می‌روم نیم ساعتی استراحت کنم تا حالم خوب شود. باغچه‌ای در آنجا بود که به لحاظ امنیتی چراغی در آن روشن نبود و تاریک بود. در خواب و بیداری بودم که به طرف باغچه رفتم، پتویی بر روی زمین انداختم و خوابیدم، غافل از اینکه باغچه خیس است. آن‌قدر خواب بر من غلبه داشت که هیچ احساس نکردم آنجا آبیاری شده و خیس است.
حدود 45 دقیقه بود که در خواب عمیق فرو رفته بودم که ناگهان با صدای شلیک گلوله‌ای از خواب جستم. دیدم سرتاپا خیس آبم، با پتو همین‌طور داخل باغچه فرو رفته بودم. وضعیت عجیبی بود، در حالی که از لباس‌هایم آب می‌چکید به طرف بچه‌ها رفتم. دیدم برادری که مردم را دسته دسته کرده بود و به آنها آموزش می‌داد سهوا تیری شلیک می‌کند و به پاشنه یکی از افراد مردمی می‌خورد.
هنوز آفتاب نزده بود که خبر رسید منافقین به همین بهانه(گرفتن اسلحه برای مقابله با متجاوزین) به یکی دیگر از پایگاه‌های نظامی حمله کرده اسلحه‌خانه آنجا را غارت کرده‌اند. این امر نشان داد که نگرانی ما بی‌مورد نبود و الحمدلله ما با جدا کردن افراد مشکوک از مردم دچار مشکلی نشدیم. در حالی که به بسیاری از نیروهای مردمی آموزش هم داده بودیم.
حقوق و ایثار
برادران سپاهی که آن روزها با ما در سپاه همکار بودند، واقعا با جان و دل آمده بودند و جز انگیزه خدایی منظور دیگری نداشتند. روحیه انقلابی و شور و ایمان آنها و نیز سختی‌ها و شداید و شرایط و فضای ناامن منطقه غرب آنها را قوی و محکم کرده بود و هیچ نمی‌خواستند جز عقوبت خیر و رفتن به سوی شهادت.
ایشان شب و روز نمی‌شناختند، خانواده و پدر و مادر و... نمی‌شناختند. هرچه بود در دایره انقلاب بود و اسلام. هیچ کس به خاطر حقوق و مزایای مادی به این راه نیامده بود و اصلا صحبت در این خصوص برای آنها کسر شأن بود. ولی ما به حکم مسئولیت و وظیفه‌ای که داشتیم نمی‌توانستیم نسبت به خانواده ایشان و حوائج آنها بی‌تفاوت باشیم. آنها هر یک سرپرستی زن و چند بچه و یا حداقل پدر و مادر را به عهده داشتند و اغماض از نیازهای آنان دور از وظیفه و تکلیف ما بود.
از مرکز نامه‌ای رسیده بود که به برادران سپاه ابلاغ شود تا میزان حقوق مورد نیازشان را اعلام کنند. آنها وقتی از این ابلاغ مطلع شدند، ناراحت شدند و گفتند که این حرف‌ها یعنی چه، ما که برای حقوق اینجا نیامده‌ایم، اگر به دنبال حقوق بودیم جای دیگر و یا در شغل قبلی خود تامین بودیم. من هرچه برای ایشان استدلال می‌کردم آنها متقاعد نمی‌شدند که خود حقوقی را پیشنهاد دهند. می‌گفتند همین که ما ناهار و شام را اینجا می‌خوریم و لباسمان را هم از سپاه می‌گیریم برایمان کافی است دیگر چه می‌خواهیم، کار برای قرآن و خدا و حرکت برای قوت اسلام حقوق نمی‌خواهد.
من در جواب می‌گفتم مگر فقط بحث سر و وضع و شکم خود شماست، پس خانواده‌ها و افراد تحت تکفل شما چه کار باید بکنند. اگر نیاز خود را اعلام نمی‌کنید، میزان نقدی حوائج ماهیانه آنها را تقریب بزنید، ما به شما حقوق نمی‌دهیم بلکه خرجی خانواده می‌دهیم.
این صحبت‌ها موثر واقع نشد و نهایتا من خود رقم و میزانی را برای هر یک که شدیدا امتناع می‌کردند، اعلام کردم.
فردی بود به نام حاج‌آقا مختاران که واقعا عاشقانه و از سر عشق و ایمان به سپاه آمده بود و زحمت بسیار چشمگیری می‌کشید. او فردی بسیار معتقد و انقلابی بود که از همان روزهای اول تشکیل سپاه به یاری ما آمد، با وجود آنکه شغل او قنادی بود و درآمد بسیار خوبی داشت ولی مغازه قنادی خود را فروخته و پولش را خرج انقلاب کرده بود. او در آن ایام به هیچ وجه حاضر نشد که از سپاه حقوق بگیرد. بعدها فهمیدم که همسر او علاوه بر بچه‌داری و خانه‌داری در طی روز، شب‌ها جوراب می‌بافت و پسرش روزها آن را می‌فروخت و بدین شکل خرج زندگی‌شان را تامین می‌کردند.
فرمانده لنگ
من چه در زمانی که در فرانسه، در نوفل لوشاتو در خدمت امام بودم و چه بعد از آن در مسئولیت‌های مختلفی که به عهده داشتم وقتی برای ارائه گزارش و یا کسب راهنمایی و رهنمون به محضر ایشان می‌رسیدم، معظم‌له را «حاج‌آقا» خطاب می‌کردم و امام هم مرا «خواهر طاهره» صدا می‌زدند.
در جریان نبردی با ضد انقلاب در غرب کشور و در کردستان طی عملیات گشت و شناسایی بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا به شدت مجروح و به بیمارستان شهید مصطفی خمینی منتقل شدم. پس از مدتی، جراحی و درمان موثر افتاد و حالم رو به بهبود رفت و هنگامی که توانستم با عصای زیر بغل بایستم به دیدار حضرت امام رفتم. امام با دیدن وضعیت من، متبسم شدند و فرمودند: «عجب! فرمانده هم لنگ می‌شود!» در سال 1361، بعد از این دیدار بود که به خاطر مشکل پایم از سمت فرماندهی سپاه همدان کنار رفتم و مسئولیت بسیج خواهران را پذیرفتم و در عرصه دیگری مشغول به فعالیت شدم.
به یاد دارم که روزی در همین مسئولیت، با همان وضعیت و ظاهر همیشگی یعنی با پوشش مانتو و شلوار و مقتنه خدمت ایشان رسیدم. حضرت امام در این دیدار خیلی راحت به من گفتند: «شما چرا چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد!» عرض کردم: «حاج‌آقا چادر دارم ولی نمی‌شود با اسلحه و قطار فشنگ و با تجهیزات دیگر از کوه و تپه بالا رفت.» امام فرمودند: «حالا که شما دارید توی شهر کار می‌کنید.» و این تذکر امام برای من ملکه شد تا در تمام اوضاع و احوال و در منظر جامعه با پوشش کامل چادر ظاهر شوم