kayhan.ir

کد خبر: ۱۰۷۶۷۶
تاریخ انتشار : ۱۱ تير ۱۳۹۶ - ۱۸:۱۰
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 41

رو شدن دست‌ها


وقتی صحبت مقدماتی من تمام شد آن‌ها با هم به صحبت پرداختند، طبیعی بود که من مطالب آن‌ها را متوجه نشوم، بنابراین محکم داد زدم: «ساکت! این طور که نمی‌شود! اگر همه با هم حرف بزنید من چیزی نمی‌فهمم و مشکلی هم از شما حل نمی‌شود، پس هفت، هشت نفر از خودتان را به عنوان نماینده انتخاب کنید. آن‌ها نیز از درون خود سه نفر را برگزیدند تا برای طرح مسئله و مشکلاتشان پیش من بیایند.»
با این پیشنهاد اختلاف‌ها بروز کرد و کار به دعوا و مشاجره کشید. معلوم شد که هیچ یک حرف هم را قبول ندارند. خلاصه با مشاهده این وضع گفتم: «بنشینید! همه بنشینید! حالا که خودتان نمی‌توانید کسی را انتخاب کنید، خودم چند نفر را انتخاب می‌کنم که برای مذاکره بیایند.»
در همین اثنا فردی که ادعا می‌کرد، کارگر کارخانه مینو است بلند شد و گفت: «مسئله پیچیده‌ای نیست، دیشب آمده‌اند و به کارخانه ما حمله کرده‌اند و موشک زده‌اند. ما برای ادامه کارمان تأمین نداریم.»
گفتم: «خب، حتی اگر حرف شما درست باشد، در این شهر مسئولیت مستقیم به دوش من است. اگر کسی یا گروهی پیدا شده و توانسته است به کارخانه‌ای نزدیک میدان فرودگاه و در دل شهر حمله کنند و «آر.پی.جی» بزنند، آن هم در جایی که نزدیک آن پاسداران پایگاه و مقر دارند و گشتی‌ها در اطرافش هستند، پس باید آن‌ها هم صدای این همه انفجار را شنیده باشند. در حالی که چنین چیزی گزارش نشده است؛ پس باید چند نفر از شما با من بیایید و محل اصابت موشک و گلوله را نشانم دهید، تا من خودم نبینم حرفتان را قبول ندارم.» فرد دیگری از جمع بلند شد و گفت: «نه! گوش ندهید! این فریب است، این‌ها می‌خواهند که کم‌کم ما را از این جا بیرون بکشند و متفرقمان کنند.» بعد چاقویی را از جیبش بیرون کشید و ادامه داد: «هرکس از این جا بخواهد بیرون برود، با این چاقو می‌زنمش و... می‌کنم.»
در اطراف همدان شهر یا شهرکی به نام مریانج هست که جوانان آن به تعصب، شور و غیرت انقلابی و وطن خواهی شهرت داشتند و مردم سایر مناطق همدان از آن‌ها حساب می‌بردند. همه بر این اعتقاد بودند که بچه‌های مریانج در برابر دینشان به هیچ قیمتی حاضر نیستند ذره‌ای کوتاه بیایند و آن‌ها را فدایی و از طرفداران سرسخت امام و انقلاب می‌دانستند.
برادران سپاهی، گزارش اوضاع ناآرام شهر را به بچه‌های مریانج رسانده بودند و ما هر لحظه انتظار ورود آن‌ها را به شهر داشتیم. ساعت سه‌و نیم بعد از ظهر بود، من از صبح چند ساعتی با مخالفان و معترضان صحبت کرده و نتیجه‌ای نگرفته بودم. خبر رسید که مریانجی‌ها با سه دستگاه اتوبوس به سمت شهر همدان در حرکت‌اند. با پخش این خبر ولوله‌ای بین جمع افتاد و همه را مضطرب و نگران کرد، و بعد ما دیدیم که اعتصابیون یک یک یا چند نفر چند نفر از در سالن خارج شدند. با پراکنده شدن اکثر جمعیت آن‌هایی که سماجت می‌کردند و سرسختی از خود نشان می‌دادند، احساس تنهایی و ترس کردند و از آن‌جا رفتند. به این ترتیب اعتصاب بدون هیچ درگیری و شلیک حتی یک گلوله شکسته شد. وقتی مریانجی‌ها رسیدند دیگر همه معترضان رفته بودند و بعد ما شب هنگام عناصر اصلی و محوری این آشوب و ناآرامی را که شناسایی کرده بودیم،‌دستگیر کردیم.
رو شدن دست‌ها
شخصی به نام روان‌شناس یا روشناس همسر بهناز بیش‌نمک (یکی از معاونان مسعود رجوی در عراق) توانسته بود با کمک تعدادی از هم‌فکرانش، تشکیلاتی وابسته به سازمان مجاهدین در همدان به وجود آورد.
دو پسر حاج تقی عالمی (دامغانی)- امام جمعه وقت همدان- هر دو با تشکیلات روان‌شناس همکاری داشتند که پس از مدتی این همکاری و سمپاتی (هواداری) به عضویت تبدیل شد. متأسفانه این دو پسر از طرف پدر حمایت معنوی و مالی می‌شدند و لوازم مورد نیاز نظیر ماشین و دستگاه ضبط‌صوت و... را از طریق پدر تأمین می‌کردند. آن‌ها توانسته بودند با این حمایت‌ها و پشتیبانی‌ها مقدار زیادی اسلحه‌های سبک و سنگین و خودرو تهیه کنند و در اختیار تشکیلات سازمان مجاهدین قرار دهند.
روزی، من ماشین «تویوتا»یی، در دست یکی از پسران دامغانی دیدم؛ این ماشین جزو اموال مصادره‌ای بود که از یکی از سردمداران رژیم طاغوت در همدان به دست آمده بود. از این رو به بچه‌ها دستور دادم که این ماشین را هر کجا دیدند توقیف و سرنشینانش را بازداشت کنند.
طولی نکشید که ماشین و دو فرزند آقای دامغانی را به سپاه آوردند، آقای دامغانی پس‌از اطلاع، خیلی سریع به سپاه آمد و با حالت ناراحتی و عصبانی گفت که این ماشین در اختیار پسران من است، چرا آن را توقیف کرده‌اید، بچه‌هایم چه جرمی مرتکب شده‌اند که بازداشت شده‌اند، من همین امروز با دفتر امام تماس می‌گیرم، و می‌گویم که سپاه چنین توهین و ظلمی را در حقم روا داشته است، من با شما ]خانم دباغ[ برخورد می‌کنم و برکنارتان خواهم کرد، شما چه حقی دارید که با بچه‌های من چنین رفتاری کنید.
او امام جمعه وقت همدان بود و احترامش بر ما لازم، از این رو به هر شکل ممکن او را آرام کردم و قول دادم که برای حل و فصل موضوع و روشن کردن قضیه در اولین فرصت به منزلشان بروم.