خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۳۷
کشتار فجیع یک خانواده به دست گروهک ضد انقلاب
شیر خونین
اردوگاه ما در نقطه مرتفع از شهر سنندج قرار داشت، که از آن نقطه تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشتیم و پس از شناسایی کانونهای تحرک آنها به پاکسازی آن مبادرت کردیم.
روزی یکی از برادران که با دوربین شهر را نگاه میکرد، ناگهان مرا صدا زد و دوربین را به دستم داد و با دست جهتی را نشان داد و گفت که نگاه کنم. در حوالی میدانی در شهر که امروز به نام امام خمینی شناخته میشود، زن کردی را دیدم که نوزادی در بغل دارد و با مردی که در مقابل خانهای که درش باز بود، در حال نزاع و درگیری است، چند ثانیهای این درگیری ادامه داشت، تا این که مرد کرد با زور بچه را از بغل مادرش جدا کرد، چند قدمی از آن زن فاصله گرفت و یک دفعه با کلت به دهان بچه شلیک کرد.
من از آن چه میدیدم یکه خوردم، در آن فرصت کم هیچکاری نمیتوانستیم بکنیم، بلافاصله با برادران به آن منطقه حمله کردیم و منطقه و محله را به تسخیر درآوردیم. من آن منزل را یافته به داخلش رفتم. دیدم که مادر نوزاد خونینش را در مقابل گذاشته و مات و مبهوت به او نگاه میکند. او شوکه شده بود. به کنارش رفتم و با دست تکانش دادم، کمی که هوشیار شد، شیون و گریه و زاری کرد و برسر و صورت خود چنگ میانداخت و گیسهایش را میکشید و با مشت بر سر و سینهاش میکوفت. مدتی طول کشید تا آرامش کنم. سپس پرسیدم چی شده، او در حالی که اشک خون میریخت به کردی شروع به صحبت کرد و گفت: «سه روز بود که شیر گیرمان نمیآمد و این بچه خیلی گرسنه بود، دیگر طاقت نداشت و همین طور بیتابی میکرد، گریههای پیوسته او ناچارم کرد که برای پیدا کردن شیر به بیرون بیایم که آن از خدا بیخبر جلویم را گرفت. به او گفتم که میخواهم از درو همسایه برای بچه شیر بگیرم، گفت بچه را بده به من تا بهش شیر بدهم، و بعد به زور جگر گوشهام را گرفت و تیر به دهانش زد.»
دیدن آن صحنه فجیع و شنیدن ضجههای آن مادر مرا به شدت متاثر کرد و اثر شدیدی در روحیهام گذاشت، به طوری که هر وقت به یاد آن لحظه و آن صحنه میافتم بغض گلویم را میفشرد.
کشتار خانواده نمکی
در شهر خانوادهای معروف به «نمکی» بودند که خیلی به نظام انقلاب اسلامی اعتقاد داشتند. ضد انقلاب هنگامی که از سنندج عقبنشینی میکند چهار پسر این خانواده را با خود به گروگان و اسارت میبرند و به پای پدر خانواده هم تیری میزنند تا نتواند آنها را تعقیب کند.
چند روز پس از این واقعه شبانی آمد و گفت در بالای سیاکوه حدود سی، چهل جنازه افتاده، که به خاطر تابش آفتاب بر آنها باد کرده و بو گرفتهاند. برای اطمینان خاطر سه تن از برادران را مامور کشف حقیقت کردیم. آنها به همراه شبان به سیاکوه میروند و با اختفا در لابهلای گوسفندان به نقطه مورد نظر میرسند، با دیدن آن صحنه فجیع حالشان به هم میخورد.
من حدس زدم که فرزندان نمکی نیز باید در میان این جنازهها باشد.
گروهی از برادران پاسدار را آماده کرده و به همراه مادر نمکیها به محل مزبور رفتیم. ما هم از دیدن آن صحنه شوکه شدیم. مرگ خیلی دلخراش و وحشتناکی بود.برای مادری که چهار پسرش را چنین به مسلخ آورده و مثله کرده بودند دیدن این صحنهها خیلی دردناک و تألمآور بود، حال خود تصور کنید حال و روز او را ...
سه نفر از برادران سپاه را که در کمین بودند، کوملهها گرفته بودند یکی از آنها که توانسته بود فرار کند برای ما تعریف کرد که یکی از برادران را زیر پای عروس و دامادی از کوملهها سر بریدند. بعد ما دو نفر را به بیابان آوردند تا اعدام کنند که من توانستم فرار کنم و برادر دیگرمان را کشتند.
جنایتهایی
در بیجار و کامیاران
در یکی از روستاهای اطراف بیجار خانمی به سپاه آمد و گفت شوهرش را که ماموسای دهشان بود، چند روزی است که کوملهها با خود بردهاند. چگونگی حادثه را پرسیدم. گفت: چهار شب پیش شوهرم وقت مغرب بعد از وضو آماده شده بود که به مسجد برود، صدای درخانه آمد، چند نفری وارد خانه شدند و گفتند دعوایی سر جاده پیش آمده که باید شما بیایید و وساطت کنید. او را به این بهانه بیرون بردند و تا الان از او خبری نیست.
پرسیدم شوهرش که و چکاره بوده است، گفت که او «ماموستای» ده بود و در مسجد نماز میخواند، چند شب پیش بر بالای منبر به جوانها گفته بود که وظیفه دارند از انقلاب و اسلام دفاع کنند، و زیر بار کومله و دمکرات نروند، میترسم آنها او را برده و بلایی سرش آورده باشند.