خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۳۵
ماجرای حکم امام در مورد کلانتریها
دعوای ارباب رعیتی
با وجود وقوع انقلاب اسلامی در سرزمین ایران و برقراری عدالت، و رفع ظلم و ستم و تبعیض و فاصله طبقاتی، هنوز در برخی نقاط کشور خوانین و ملاکین صدای انقلاب را نشنیده و یا نمیخواستند بشنوند و بر رویه باطل و ظلم و ستم و بهرهکشی خود از رعیت اصرار میورزیدند. فئودالها و ملاکینی که بقا و حیاتشان را در سودجویی از دهقانان و رعایا، با توسل به زور و ظلم میدیدند؛ هنوز در سایه حمایت برخی ژاندارمها به سر میبردند، و ژاندارمها به آنان احساس تامین میدادند و آنها را در اهداف و رفتارشان ابقا میکردند.
یک بار از کرمانشاه تماس گرفتند و خبر دادند که در دهی اطراف اسدآباد بین رعایا و ارباب آنجا درگیری و نزاع پیش آمده است. غائلهای که باید سریع فروکش میشد، و عمق نمییافت. براداران پاسدار ما گفتند آنجا ژاندارمری دارد، و چون صاحب زمین و مالک بزرگ ده با ژاندارمری سر و سری دارد و حمایت میشود، کاری از دست ما برنمیآید.
گویا دهاتیهای آن روستا خوشنشین بودند، یعنی تابستانها برای ارباب و مالک بزرگ که صاحب زمینهای روستا بود، کار میکردند و زمستانها بیکار بودند؛ و با قوت لایموتی روزگار سپری میکردند. ارباب، صاحب زمین و ابزار کار بود و آنها نیز نیروی کارشان را در اختیار او میگذاشتند و به عنوان یک عامل تولید مزد و یا جیرهای میگرفتند.
دهاتیهای به تنگ آمده از ظلم و سودجویی ارباب، با پیروزی انقلاب اسلامی شرایط را برای استیفای حقوق از دست رفتهشان مهیا دیده دست به کار میشوند. چند هکتار از زمینهای موات را که در مالکیت ارباب بود شخم میزنند تا در آن به کشت و زرع بپردازند.
ارباب که از موضوع خبردار میشود مدعی زمینها میشود، دهاتیها هجوم میآوردند و نزاعی بینشان درمیگیرد، ژاندارمری هم به طرفداری از ارباب وارد دعوا میشود.
پس از اطلاع از این رویداد، با تعدادی از برادران پاسدار با چهار دستگاه ماشین «زیل» ارتشی به سوی آن روستا حرکت کردیم.
ده بر بالای تپهای قرار داشت که ماشین به سختی از آن عبور میکرد و در جایی ماشین کاملا متوقف شد، ناگزیر بقیه راه را از سینهکش تپه پیاده بالا رفتیم. روستاییها که باخبر شده بودند، ما برای حل مسئله آن جا رفتهایم، در بالای تپه جمع شده بودند و یکی از آنها چیز سفید رنگی در دست داشت. فورا به یکی از برادرها گفتم خود را به آنها برسانید و بگویید اگر بخواهید حیوانی ذبح کنید خواهر دباغ بازمیگردد.
وقتی به نزد روستاییان رفتیم، پس از سلام و احوالپرسی یکی از آنها گفت: ما میخواستیم زیر پایتان خروس بکشیم و نگذاشتند، اگر اشرف پهلوی میآمد برایش گو ]گاو[ میکشتیم. بندههای خدا مقصر نبودند، این زن برایشان تابویی بود که هنوز نشکسته و مرا با او مقایسه میکردند. با خنده از او تشکر کردم. در این میان ارباب را دیدم که کراوات زده آن جا ایستاده بود و تعدادی جیرهخوار هم در اطرافش بودند. به او گفتم که شما بروید من با روستاییان کار دارم و میخواهم برایشان صحبت کنم و آرامشان کنم، تا انشاءالله برنامهای بگذاریم که مردم نمایندهای انتخاب کنند و به همدان بفرستند، شما هم بیایید تا در آن جا مذاکره کنیم، ببینم که زمین برای چه کسی است. دوستان خبر داده بودند که امروز حضرت امام سخنانی درخصوص این نوع زمینها (ی موات) خواهند کرد1 مبنی برآن که هر کس بر زمین مواتی بذر بپاشد و آن را کشت و احیا کند مالکش است. به خاطر همین به مردم گفتم: زمین مال شماست به شرط این که امشب بر روی این زمینها بذر بپاشید، من به شما قول میدهم که اگر این کار را بکنید دیگر این آقا نمیتواند هیچکاری بکند، ولی اگر امشب گذشت و ارباب آن را بذر پاشید و کشت کرد دیگر نمیتوانم هیچ قولی به شما بدهم، و دیگر کاری از دستم برنمیآید زیرا نظر امام نیز این است.
پس از استفهام موضوع به روستاییان، به همدان بازگشتم، روستاییها با شنیدن حرفهایم میروند و بر روی زمینها بذر میپاشند. اندکی بعد سخنان امام هم درباره زمینها پخش شد.
پس از گذشت چند روز ارباب با تعدادی از افرادش به شهر آمدند و با تجمع درجلو سپاه گفتند که دهاتیها زمینهایمان را غصب کردهاند. ما دستور دادیم ارباب و همراهانش را دستگیر کنند، سپس او و دو پسرش را به تهران فرستادیم؛ بعدها باخبر شدیم که وی با اسرائیل و نیز بهاییهای همدان مرتبط بوده است، او را اعدامش کردند.
باید به زندگی برگردند
در نیمه دوم سال 1358 حضرت امام ]در دیداری با پرسنل کلانتری[ مطالب خیلی مهمی در زمینه احیای کلانتریها بیان کردند. این امر برای من که از جنایتها و فجایع برخی از آنها در آستانه پیروزی انقلاب شنیده و پس از آن دیده بودم ناگوار بود، این مسئله که باید امروز ما به دست ایشان سلاح بدهیم برایم نه تنها خوشایند نبود بلکه پذیرش آن نیز سخت بود و از این که این افراد تامین شهر را با راهاندازی کلانتریها به دست بگیرند، ابا داشتم. برای رهایی از افکار مغشوشم به نزد آیتالله مدنی رفتم و گفتم: حاجآقا یعنی میگویید امام گفتهاند ما اسلحه را به دست همان پاسبانهایی که تا دیروز بچههایمان را میکشتند بدهیم!؟ آیتالله مدنی گفت: «شما که راحت میتوانید به نزد حضرت امام بروید، پس به محضرشان برسید و فلسفه این فرمان را بپرسید، ببینید تکلیف چیست.»