پایان عمر حضرت داود(ع)(حکایت خوبان)
حضرت داود(ع) کنیزی داشت که وقتی شب فرا میرسید، همه درها را قفل میکرد، و کلیدهای آنها را نزد داود(ع) میآورد. یک شب مردی را در خانه دید. از او پرسید: چه کسی تو را وارد خانه کرد؟ او گفت: من کسی هستم که بدون اجازه شاهان بر آنها وارد میشوم. داود(ع) این سخن را که شنید به او گفت: آیا تو عزرائیل هستی؟ چرا قبلاً پیام نفرستادی تا من برای مرگ آماده گردم؟
عزرائیل گفت: من قبلاً پیامهای بسیاری برای تو فرستادم. داود(ع) گفت: آن پیامها را چه کسی برای من آورد؟ عزرائیل گفت: پدرت، برادرت، همسایههایت و آشناهایت کجا رفتند؟ داود(ع) گفت: همه مردند. عزرائیل گفت: آنها پیامرسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیری، همانگونه که آنها مردند. پس عزرائیل جان داود(ع) را قبض کرد.(1)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1- کامل ابن اثیر، ج 1، ص 76