kayhan.ir

کد خبر: ۱۰۴۸۰۸
تاریخ انتشار : ۰۳ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۵۳

از دل تنگ من، آیا خبری هم داری؟(چشم به راه سپیده)


مسیحا نفس
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است
جمعه را سرمه کشیدیم، مگر برگردی
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی
زندگی نیست، ممات‌ست تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد
از دل تنگ من، آیا خبری هم داری؟
آشنا، پشت سرت مختصری هم داری؟
منتی بر سر ما هم بگذاری، بد نیست
آه، کم چشم به راهم بگذاری، بد نیست
نکند منتظر مردن مایی، آقا؟
منتظرهات بمیرند، می‌آیی آقا؟
به نظر می‌رسد این فاصله‌ها کم‌شدنی‌ست
غیرممکن‌تر از این خواسته‌ها همه شدنی‌ست
دارد از جاده صدای جرسی می‌آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
منجی ما به خداوند، قسم آمدنی‌ست
یوسف گم‌شده، ای اهل حرم! آمدنی‌ست
صابر خراسانی
***
مشرق فردا
دل‌تنگی مرا به تماشا گذاشته است
اشکی که روی گونه من پا گذاشته است
همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی که سر به دامن صحرا گذاشته است
این کیست اینکه غربت چشمان خویش را
در کوله‌بار خستگی‌ام جا گذاشته است
این کیست اینکه این‌ همه دل‌های تشنه را
در خشک‌سال عاطفه تنها گذاشته است
خورشید چشم اوست که هر روز هفته را
چشم انتظار مشرق فردا گذاشته است
سعید بیابانکی
***
قافیه یار
هرجا غزل به قافیه یار می‌رسد
ای دل حکایت تو به تکرار می‌رسد
یک روز صبح زود تو از خواب می‌پری
چشمت به او می‌افتد و پر در می‌آوری
او کیست؟ تازه قصه ما می‌شود شروع
بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع
ناگه به خود می‌آیی و درمانده می‌شوی
دل خسته از بهشت خدا رانده می‌شوی
طوفان شروع می‌شود و ماجرا تویی
کشتی به آب می‌زند و ناخدا تویی
از شهر می‌گریزی و تنها، تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است
یک روز دیگر از تو نجابت، نگاه از او
زل می‌زنی به چشم زلیخا و آه از او
این قصه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است
دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست
ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتی خریده‌اند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج
یک روز صبح زود تو از خواب می‌پری
چشمت به او می‌افتد و پر در می‌آوری
او کیست تازه قصه ما می‌شود شروع
بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع
من منتظر نشسته که ناگاه می‌رسی
یک روز صبح زود تو از راه می‌رسی
مهدی جهان‌دار
***
فریاد رس
انگار برای نفسم همنفسی نیست
در دشت وجودم اثر خار و خسی نیست
رفتند رقیبان و به این نکته رسیدیم
در شهر شما هیچ کسی یار کسی نیست
خاموش نشستیم در این خلوت غمبار
ما را به جز اندیشه عصیان هوسی نیست
پرواز نموده‌ست دلم در طلب دوست
هرچند که محدوده آن جز قفسی نیست
ای جمعه آخر تو به فریاد دلم رس
در باقی این هفته که فریادرسی نیست
عزیز‌الله بهروزی
***
کتاب انتظار
تا میان قصه‌های بغض‌دار، صحبت از حوالی ظهور شد
صفحه صفحه کتاب انتظار، با سرشک ندبه‌ام نمور شد
آسمان ابری غزل ببار، ای پیام‌دار روشنی بتاب
زیر برق دشنه کبود جغد، آفتاب رفته رفته کور شد
عقل سنگ جهل را به سینه زد، عشق هر چه رشته بود پنبه شد
باز هم خدایگان عقل و عشق، تکه سنگ‌های بی‌شعور شد
سامری الهه فریب ساخت، گندم آفرید و باغ سیب ساخت
روی نعش آدمی صلیب ساخت، آدم از تبار خویش دور شد
ابتدای مقدم بهاریت، انتهای عصر جاهلیت‌ست
پس بیا که دختران آرزو، زنده زنده از غمت به گور شد
بهرام امیری