به قلم مریم عرفانیان منتشر شد
«روزهای فراموش نشدنی» زنان در پشت جبهه
کتاب «روزهای فراموش نشدنی» نوشته «مریم عرفانیان» از همکاران ما در صفحه فرهنگ مقاومت که هر هفته برای بخش «یک شهید، یک خاطره» مینویسد، منتشر شد.
این کتاب گوشهای از فعالیتهای برخی از زنان در پشت جبهه است و توسط انتشارات بوی شهر بهشت منتشر شده است.
در بخشی از مقدمه کتاب میخوانیم:
«... در جایی که بمبارانهای هوايي و حملات موشكي هر لحظه رعشه بر تن آدمی میانداخت، شیر زنانی بودند که دليرانه و استوار در جبههها ماندند تا روحیه دفاع و رزمي همسرانشان و رزمندگان بیش از بیش تشديد شود. زنان خرمشهر از جمله کسانی بودند که لحظات اولیه جنگ در منطقه عملیاتی ماندند و به کارهایی مثل حفاظت از انبار مهمات و رساندن آن به خط مقدم، کندن سنگر، تهیه و طبخ غذا برای رزمندگان مشغول شدند.
در شهرهای دیگر کشور نیز زنان در ستادهاي پشتيباني جبهه و جنگ فعالیت بسیار داشتند؛ از کمکهای معنوی مانند شرکت در مراسم تشییع شهدا گرفته تا کمکهای مالی مانند بافتن کلاه و شال گردن برای رزمندگان، تهیه و تدارک اقلام مورد نیاز مناطق عملیاتی و ...»
این هم یکی از بخشهای کتاب، مرتبط با سالگرد آزادسازی خرمشهر است:
امید، پشتِ تبسمی مجروح
یکی از پنجشنبههای بهاری بود که توی مسجدالرضا(ع) سفره امام زمان (عج) پهن کردیم. سفرهای سفید که دورادورش دعای «اللهم عجل لولیک الفرج» با نخ سبز گلدوزی شده بود. آن وقت نبات، تسبیحهای سبز و کتب ادعیه را میان سفره گذاشتیم و برای آزادی خرمشهر و پیروزی رزمندگان ختم صلوات گرفتیم. گاهی چهارده هزار صلوات به نیت چهارده معصوم (ع) میفرستادیم و گاهی هم بیشتر. با خواندن دعای امام زمان (عج)، توسل، عاشورا، آل یاسین و... متوسل به صاحبالزمان (عج) میشدیم تا رزمندگان پیروز شوند. درست یادم هست همان سال با پیروزی عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر مجلس شادی برپا شد و توی همان مسجد آش نذری پختیم و به نیت سلامتی رزمندگان میان اهالی محل پخش کردیم.
بعضی وقتها هم با خواهران بسیجی پایگاه چهل، پنجاه نفری جمع میشدیم و مبلغی جمع میکردیم و به مسئولمان خانم معصومه براتی میدادیم تا هدیهای مانند دستهای گل، آب میوه، شیرینی و... تهیه کند و همگی به ملاقات مجروحین بستری در بیمارستان امام رضا (ع) میرفتیم. هر کداممان یک شاخه گل به مجروحین هدیه میدادیم، حتی گاهی از نباتهای میان سفره امام زمان(عج) که متبرک به صلوات بود برایشان میبردیم. آنها روحیهای شکستناپذیر داشتند و با وجود دست و پای آسیبدیده و درد ناشی از جراحت بدنشان لبخند میزدند. یادم هست یکی از رزمندگان جوان گفت: «شما به پدرو مادرهایمان دلگرمی بدهید و همچنان پشت جبهه رو حفظ کنید.»
در جوابش گفتم: «انشاءالله زودتر خوب بشید، امام زمان(عج) با شماست.» یکی دیگر که حدوداً سی و پنج ساله به نظر میرسید و از نوک انگشتان پا تا کمرش توی گچ بود با لبخندی گفت: «خواهرم! برایم دعا کنید تا هرچه زودتر خوب شوم و بروم جبهه، نمیخواهم برادرهایم تنها بمانند.» از آن روز تا به حال فکر میکنم ای کاش میفهمیدم که آنها در جبهه چه دیده بودند که آنقدر دوست داشتند دوباره به منطقه بروند؟ ولی این را خوب خاطرم هست که امید پیروزی را پشتِ تبسم مجروحشان دیدم.