جستوجوی شهادت در جادۀ خدمت
ثریا رنجبر کهنویی فرزند محمد، مادر شهیده امدادگر مکرمه حسینی هستم. دخترم در مسیر گلزار شهدا در حال خدمترسانی به زائران حاج قاسم به شهادت رسید. ما اصالتاً اهل جوپار هستیم. من و همسرم، که پسردایی من است، سال ۱۳۷۹ ازدواج کردیم. حدود بیست روز پس از ازدواجمان همسرم در درمانگاه اشرف اعتباری، نزدیک حرم سه فرزند موسیبنجعفر(ع) مشغول به کار شد و آنجا کار سرایداری و نظافت انجام میداد. چند سالی در خانه سرایداری بودیم و سپس زمینی از شهرداری دادند و نزدیک مسجد صاحبالزمان جوپار خانه ساختیم. سه فرزند دارم. مکرمه دختر اولم بود که با ملیکا دو سال و هشت ماه فاصله دارند و پسرم کمیل هم سیزده سال دارد. بعد از شهادت دخترم وقتی دیدم پسر و دختر دیگرم شبانهروز میخواهند بر سر مزار خواهرشان بروند، تصمیم گرفتم آنها را از آنجا دور کنم. به کرمان آمدیم و در شهرک جماران جنوبی اجارهنشین شدیم.
وقتی مکرمه را باردار بودم، زیاد قرآن میخواندم. در ایام محرم و صفر و ماه رمضان وقتی عزاداری بود، جنین او اصلاً آرام و قرار نداشت. دخترم در سحرگاه روز جمعه سال ۱۳۸۰ بود که در بیمارستان آیتالله کاشانی کرمان که اکنون به پیامبر اعظم(ص) تغییر اسم داده، متولد شد. بعد از به دنیا آمدنش، مامای بخش گفت: «قویترین دختر دنیا به دنیا آمد.» از حرفش تعجب کردم، نمیدانم چهچیزی در چهره دخترکم دید که این را گفت درحالی که نوزادهای تازه متولد شده دیگر خیلی قویتر و درشتتر از او بودند.
روحش در کلاسهای حرم رشد کرد
دخترم کمکم بزرگ شد و وقتی نماز میخواندم، کنارم میایستاد و به دهانم نگاه میکرد. حدود ۵ سالش بود که تابستانها در کلاسهای نشاط معنوی حرم شرکت میکرد. وقتی شش ساله شد، به مدرسه رفت و دوران ابتدائیاش را در مدرسۀ توحید گذراند و برای دورۀ راهنمایی به مدرسۀ ۱۵ خرداد جوپار رفت.
در ایام ۲۲ بهمن خیلی خوشحال بود. کارهای فرهنگی و تزیین کلاس را انجام میداد و میگفت: «من این کارها را دوست دارم.» هر کاری که داشت زمین میگذاشت و میگفت: «روز ۲۲ بهمن باید به راهپیمایی برویم. چون جشن انقلاب ماست. ما باید در صحنه باشیم، تا همه بفهمند که ما انقلابمان را دوست داریم.» حتی اگر مریض هم بود، میرفت.
مقطع دبیرستان را هم در دبیرستان ۱۲ فروردین جوپار تحصیل کرد. خیلی مواظبش بودم و زیاد اجازه نمیدادم که از مدرسه تنهائی جایی برود. مثلاً اگر کاری در کرمان داشتم و قرار بود تا یک طول بکشد، بچهها را بیدار میکردم و میگفتم: «اینها باید کنار من باشند.» وقتی دبیرستان درس میخواند، از طرف مدرسه میخواستند بچهها را به راهیان نور ببرند. گفتم: «من نمیتوانم از تو دل بکنم و تنهایت بگذارم.» و بالاخره هر طور بود رضایتم را گرفت و به این سفر رفت. مدام در تماس بودیم. وقتی برگشت میگفت: «آنجا اصلا حال و هوای دیگری داشت و یک بهشت دیگر بود.»
بعد از دبیرستان بلافاصله امتحان دانشگاه داد و در دانشگاه ملی بردسیر، رشته فرش قبول شد، حدود یک سال که تحصیل کرد. با اینکه رشتهاش را خیلی دوست داشت، اما تصمیم گرفت تغییر رشته بدهد و به رشتۀ حقوق برود. میگفت: «میخواهم حق مظلوم را از ظالم بگیرم» در آزمون این رشته هم قبول شد. دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه پیامنور کرمان بود و همزمان در بسیج هم فعالیت میکرد و به کلاسهای نشاط معنوی حرم و ستاد امر به معروف نهی از منکر نیز میرفت. دوبار داخل حرم فرزندان موسیبنجعفر(ع) را غبارروبی کرده بود و از این مسئله خیلی خوشحال بود. در حرم به افرادی که برای زیارت میآمدند، امر به معروف نهی از منکر میکرد و به آنها برای زیارت چادر میداد. خواهرش تعریف میکند که گفتم: «مکرمه جواب اینها را بده.» گفت: «نه جواب نمیدهم. بگذار بروند زیارت کنند. معلوم نیست که اینها از چه راه دوری آمدهاند تا زیارت کنند. حالا من جواب اینها را بدهم؟!»
آرزویی که در بهشت برآورده شد
وقتی بچه بود، ماه رمضان که میخواستم سحر بیدار شوم، قسمم میداد که او را هم بیدار کنم. صبحها مدرسه داشت و میگفتم بچه است، بگذار بخوابد. اما او با صدای دعای سحر بیدار میشد. میگفت:«میخواهم روزه بگیرم.» در یادوارۀ شهدا زیاد شرکت میکرد. از آخرین یادوارهای که شرکت کرده بود، سی روز میگذشت، که شهید شد. امسال نتوانستم در یادواره جای خالی او را تحمل کنم و دادم بلند شد که «مکرمه تو کجایی مادر؟ تو هر سال اینجا بودی!» روزی که یادواره برگزار میشد، میگفت: «دنبال من نیا. تا ساعت یک میخواهم اینجا باشم.» خواهرش میگفت: «اذان مغرب شد و ما رفتیم بهزور از کنار شهدا بلندش کردیم. او شمع روشن میکرد و کارهایی میکرد که معلوم نبود از شهدا چه میخواهد!»
عضو فعال بسیج بود. یکبار وقتی حاج قاسم به کرمان آمده بود، بچهها را از طرف بسیج برای دیدار به حسینیه ثارالله برده بودند. وقتی دخترهای من به خانه آمدند، دیدم که خیلی ناراحت هستند. میگفتند: «فلانی رئیسشان بود، همه را به دیدار بردند جز ما.» گفتم: «مادر! طوری نیست. اینبار که حاج قاسم آمد، ما خودمان پنجنفری میرویم و به هیچکس هم چیزی نمیگوییم.» و قبول کردند. علاقۀ زیادی به حاج قاسم داشت. میگفت: «آدم وقتی این مرد را در تلویزیون نگاه میکند، احساس غرور میکند.» تا اینکه یک روز صبح که برای نماز بلند شدهبود، تلویزیون را روشن کرد و یکدفعه دیدم فریادش بلند شد: «مامان! حاج قاسم. حاج قاسم را شهید کردند...» خیلی برای حاج قاسم گریه کرد. تا وقتی حاج قاسم را به کرمان بیاورند، این بچهها چیزی نمیخوردند. روز تشییع هم ما از صبح تا ساعت چهار در گلزار شهدا بودیم تا اینکه اعلام کردند مراسم به تعویق افتاده و خاکسپاری فردا انجام میشود. با شنیدن این خبر دیگر راضی شدند که به خانه برگردیم وگرنه میگفت تا هر موقعی که شد باید آنجا بمانیم.
مکرمه در کنار درس و دانشگاهش هلالاحمر هم میرفت. دیگر ترم آخر دانشگاهش بود. سال ۹۸ در دانشگاه ملی بردسیر کرمان رشته فرش قبول شده بود، اما به عنوان میهمان در دانشگاه پیامنور جوپار حقوق میخواند. از همان سال 98 هم همراه خواهرش به هلالاحمر رفت و آنجا هر کاری بود، انجام میداد. امداد و نجاتشان را تازه گرفته بودند. آن اواخر که چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم بود، این بچهها شیفت شده بودند. خیلی دلش میخواست برای حاج قاسم کاری بکند. میگفت: «ما که نتوانستیم حاج قاسم را ببینیم، لااقل آنجا کاری انجام دهیم. من دارم به آرزویم میرسم.» گفتم: «مگر آرزویت چه بود؟!» گفت: «خدمت کردن سر مزار حاج قاسم.» در همان گیر و دار برایش خواستگار هم پیدا شدهبود. گفت: «مامان به این بنده خدا بگویید، من اهل عروسی نیستم. من دارم به آرزویم میرسم. میروم سر مزار حاج قاسم خدمت کنم. حالا عروس شوم؟» پدرش گفت: «مکرمه بهخاطر من اجازه بده.» او هم بهخاطر پدرش قبول کرد که بیایند، ولی فقط در حد یک مهمان بیایند و برگردند. گفت:«من هیچ نظری ندارم و نمیخواهم ازدواج کنم.» بالاخره آنها با شیرینی آمدند و خیلی سریع هم میخواستند مراسم عقد برگزار کنند. بعد از رفتنشان مکرمه به پدرش گفت: «بابا من به احترام شما اجازه دادم بیایند. همین حالا زنگ بزن به آنها بگو دخترم نمیخواهد ازدواج کند.» تا اینکه پدرش به خواستگارها زنگ زد که دخترم قصد ازدواج ندارد...
چند روز قبل از شهادتش که به احترام پدرش خواستگاری را قبول کرده بود، او را از درمانگاه به زور به خانه فرستادم تا چایی و خانه را آماده کند. وقتی به خانه رفتم، دیدم گریه میکند. گفت: «مادر من دارم خانه را برای عزای خودم آماده میکنم.» گفتم: «این حرف را نزن. نمیخواهی تمیز بکنی، نکن.» و جارو را گرفتم و او را به مسجد صاحبالزمان که نزدیکمان بود، فرستادم تا بعد از تمام شدن کارهای خانه بیاید.
دختران بابا
پدرش را حتی از من هم بیشتر دوست داشت. پدرش کمی از نظر روحی مریض است و دارو مصرف میکند. مثلاً وقتی سر سفره غذا را تقسیم میکردم، میگفت: «مامان ببینم بشقاب بابا چقدر گوشت ریختی؟ از بشقاب من بردار و به بشقاب بابا بریز. گناه دارد او مریض است.» اگر چیزی میخواست بخرد، به من میگفت: «بابا پول دارد؟!» میگفتم:«مادر! شما پدر و فرزند هستید. خوب نیست. خودت به پدرت بگو. من بین شما واسطه شوم؟!» میگفت: «اگر بابا پول نداشته باشد، خجالت میکشد.»
خیلی حال پدر را رعایت میکرد و برای همین هم همیشه ارزانترین وسیله را میخرید تا فشاری روی پدرش نباشد. هوای خواهر و برادرش را داشت. خواهرش ملیکا که مهندسی صنایع غذایی میخواند، گاهی میگفت نمیتوانم. اما مکرمه تشویقش میکرد و میگفت: «نگو نمیتوانم بلکه باید بگویی میتوانم. تو درست را بخوان. خواستن توانستن است. تا اینجا درس خواندی و زحمت کشیدی، حالا دانشگاه را نمیتوانی؟!» و مشوق دانشگاه رفتن ملیکا شد. کتابهایش را از روی گوشی میخواند. میگفتم: «چشمهایت ضعیف میشود، کتاب بگیر.» میگفت: «نه، بابایی گناه دارد، اینطوری باید پول کتاب هم بدهد.» حتی قبول نمیکرد که پول جزوه بدهد و میگفت طوری نیست.
اگر سر سفره، برادرش کمیل جای پدر مینشست، ناراحت میشد و او را بلند میکرد و میگفت: «جای بابایی الان باید مشخص باشد. غذای بابا را بریز تا کارهایش را بکند و بیاید.» دخترم خادم حرم و خادم مسجد صاحبالزمان بود. وقتی برای زیارت میرفت و میدید که شیشهها خاک دارد، پارچه میگرفت و آن را تمیز میکرد. بدون اینکه کسی بخواهد، مسجد را جارو میکشید.
بهزودی به خانهتان شهید میآورند
چند روز بود که میگفت: «من میخواهم آسمانی شوم.» چهار سال پیش از شهادت دخترم بود که خودم خواب دیدم، شهید محسن حججی را به خانۀ ما آوردهاند. دخترم با دختر حاج آقا ایرانمنش، امام جمعۀ سابق جوپار، دوست بودند. به دخترم گفتم به فاطمه بگو تعبیر این خواب را از پدرش بپرسد. حاج آقا گفته بود: «بهزودی شهید به خانهتان میآوردند.» با توجه به اینکه فرزندانم دختر بودند و کمیل هم خیلی کمسن بود، از این تعبیر خیلی تعجب کردم. شهیدم دخترم بود که چهار سال بعد از این خواب شهادتش اتفاق افتاد.
روز قبل از شهادت، این بچهها تا ساعت ده شب در چهارراه شهید یوسفالهی امدادرسانی میکردند. ما ساعت هفت بود که رفتیم تا بچهها را به خانه ببریم، اما گفتند: «ما تا ساعت ده باید اینجا باشیم.» ما هم تا ساعت ده شب صبر کردیم. هلالاحمر شام داد. اما بچهها چون سر شیفت بودند، غذا نخوردند و غذایشان را گرفتند. آن شب مکرمه در خانه پیش من خوابید و ملیکا پیش پدرش در همان درمانگاه بود. مکرمه با اینکه از صبح سه شیفت کار کردهبود و گرسنه هم بود و با اینکه من غذایم را خورده بودم، اما اصرار داشت، غذایش را با من تقسیم کند. میگفت: «مامان میخواهم همراه من بنشینی و غذا بخوری.» با اصرارش بالاخره با او همراه شدم، اما خودش فقط با غذا بازی کرد و میگفت سیرم.
دعایی که زود مستجاب شد
یک شب که با هم نشسته بودیم، گفت: «مامان دعایی برایم بکن.» یکدفعه بر زبانم آمد که بگویم: «الهی که خدا دوستت داشتهباشد و پیش خدا عزیز باشی.» و خدا دوستش داشت. آن شب آخر به خواب نمیرفت. خودم هم بیدار بودم و مثل همیشه به او نگاه میکردم و میگفتم: «الهی من پیش مرگت شوم.» روز آخر هم شیفت بود و گفته بودند نیرو کم داریم. شبش باید استراحت میکرد، اما تا صبح نخوابید. مدام میرفت و حیاط را نگاه میکرد. مدام احساس میکردم که ایستاده و مرا نگاه میکند. همیشه زیارت عاشورا میخواند و اهل نماز شب بود. پدرش میگفت: «حتی شبهایی که پیش من بود، میگفت راحت بخواب من بیدارم. فکر نکن کسی میآید و شیشهای میشکند و کاری میکند.» صبح هم گزارش کار به او میداد که خیالش کاملاً راحت باشد. پدرش میگفت: «دیدم که مکرمه ساعت یازده، دوازده شب داشت وضو میگرفت. گفتم بابا تو از سر شب نشستی و هنوز نمازت را نخواندی؟ هیچ توضیحی نمیداد. چراغها را خاموش میکرد و میگفت بخوابید.» اهل خواب نبود و میگفت: «اسم خواب را جلوی من نیاورید. آدمی یک روز آنقدر بخوابد که دیگر بیداری در کارش نباشد.» آن شب آخر هم تا صبح اطراف اتاق اینطرف و آنطرف رفت. گفتم: «چرا نمیخوابی مادر؟!» فکر کرد که نور چراغ(لامپ) اذیتم میکند، به من گفت: «حتما نور چراغ اذیتت میکنه الان خاموشش میکنم.» گفتم:«چه نور باشد و چه نباشد، اگر خوابی باشد، میخوابم. من بهخاطر خودت میگویم که استراحت کنی.» گاهی میگفتم: «پایت را روی پای من بگذار مکرمه» و تا پایش را میگذاشت میگفتم: «الهی درد و بلای تو برای من باشد. الهی من پیشمرگت شوم.» در همۀ آن ۲۱ سال خودم را نفرین میکردم و میگفتم: «خدایا نشنیده بگیر. من شهادت فرزندم را خواستم. من دلم میخواهد که او باشد و عروسیاش را ببینم. بچههایش را ببینم.»
آن شب تا صبح به خواب نرفت. ذکر میگفت، زیارت میخواند. صبح زود هم بلند شد و رفت. سپاه بچهها را سوار میکرد و به هلالاحمر میبرد. با ماشین امداد و نجات به مقرشان رفته و ساعتشان را زده بودند و به محل ماموریتشان که زیر پل بود، رفته بودند. من زنگ زدم که مکرمه کجایی مادر؟ گفت: «زیر پل هستیم.» گفتم: «آنجا سرد است، مگر قرار نبود که شما سر مزار حاج قاسم باشید؟!» گفت: «مامان ما کمکم مسیر گلزار شهدا را جلو میرویم تا به مزار حاج قاسم برسیم.» کمی بعد دوباره زنگ زدم. گفت:«مسئول شیفت، ما را به عمود ۱۳ آورده و حالا دیگر زیر آفتاب هستیم.» روز تولد حضرت زهرا(س) بود و انگار همه میآمدند و روز مادر را به مکرمه تبریک میگفتند. مکرمه به ملیکا گفته بود: «ملیکا یعنی من به چشم مردم چطور هستم که همه دارند روز مادر را به من تبریک میگویند؟!» ملیکا جواب داده بود: «چون سنی از تو گذشته و پیرزن شدی، همه دارند روز مادر را به تو تبریک میگویند.»
آن روز کنار هم بودند و من هم مداوم زنگ میزدم تا از حالشان خبر بگیرم. گفتم بگذارید با مسئول شیفتتان حرف بزنم تا دیگر شما را سر مزار حاج قاسم بگذارد. دیشب هم که چهارراه یوسفالهی بودید. گفت: «نه مادر طوری نیست. ما همینجا هستیم. اینجا کاری از ما ساخته نیست و فقط در حد گرفتن یک فشارخون میتوانیم به مردم خدمت کنیم.» گفتم: «اگر خودت راضی هستی، اشکالی ندارد.» بعد هم خواستم به گلزار بروم، که مکرمه گفت: «نه مادر! اینجا نیایی. شلوغ است.» روز قبلش که در چهارراه شهید یوسفالهی بودند، در یک گزارشی ملیکا روز مادر را به همۀ مادرها تبریک گفت و به من هم تبریک گفت. شب که مکرمه پیشم بود، گفتم تو چرا تبریک نگفتی؟ گفت: «مادر من حالا تبریک میگویم و از ته قلبم میگویم.»
ظهر بود و داشتیم ناهار میخوردیم که مکرمه زنگ زد و پرسید:«چکار میکنید؟» گفتم: «به مناسبت روز مادر، پدرت چلوکباب گرفته، داریم میخوریم.» باور نکرد و به پدرش زنگ زد که روز مادری برای همسرت چکار کردی؟ پدرش گفت: «برایش کادو گرفتم. برای ناهار هم چلوکباب گرفتم...» بعد از قطع کردن از من پرسید:«چرا گفتی دروغ بگویم؟!» گفتم:« ممکن است آنجا به بچهها چلوکباب بدهند و آنها بهخاطر ما دلشان نیاید بخورند.»
دختر من شفا پیدا میکند
ملیکا میگفت کمی قبل از حادثه بود که مکرمه خسته شده بود. کیفش را به من داد تا کمی استراحت کند. کیف را که از او گرفتم، پنج شش قدمی دور شدم. یک لحظه فقط شنیدم که صدایی آمد. سرم گیج خورد و زمین افتادم. وقتی بلند شدم دیدم همه روی زمین افتادهاند. یکی سر نداشت، دیگری طور دیگری بود. به خودم که آمدم یاد مکرمه افتادم. گفتم او کنار این عمود بود. الان کجاست؟! بعد هم دیدم که ترکش از پشت سر به چشم ایشان اصابت کرده و از چشم بیرون اومده.
ما آن موقع درمانگاه بودیم. مدام به همسرم میگفتم که ما هم به گلزار برویم. تلویزیون روشن بود و من جلوی آن چشمهایم داشت گرم میشد که پس از صدای انفجار یک آن لرزشی وجودم را گرفت. حالت ناجوری بود. چشمم را که باز کردم، دیدم زیرنویس قرمز تلویزیون خبر انفجار بمب در مسیر مزار حاج قاسم را نوشته است. گفتم علی بلند شو همانجایی که بمب منفجر شده، برویم. به گوشی مکرمه زنگ زدم، جواب نمیداد. اما من به خودم دلداری میدادم که بچههای من امدادگر بودند. حتماً در حال کمکرسانی هستند که جواب نمیدهند. تا کرمان به همین شکل خودم را آرام میکردم. تا اینکه به کرمان رسیدیم. هیچکس را نمیگذاشتند داخل برود. جلوی ما را هم گرفتند که کجا میروید؟ گفتم بچههایم در مسیر مزار حاج قاسم بودند، ما میخواهیم پیش آنها برویم. بچههای هلالاحمر بودند و ما را میشناختند. گفتند نه بچههای شما اکنون در بیمارستان پیامبراعظم هستند. آنجا خیلی شلوغ بود. با یک موتوری که آنجا بود خود را به بیمارستان رساندیم. وقتی رسیدم، دیدم ملیکا مدام داخل میرود و بیرون میآید و میگوید:«خواهرم پرپر شد.» گفتم: « ملیکا مکرمه کجاست؟» گفت: «مامان مکرمه داخل اتاق خوابیده.» در مسیر هم به خالهاش زنگ زده بود که به بیمارستان بیاید. او هم داخل بود. مکرمه را به سردخانه برده بودند. ملیکا موج انفجار در سرش بود.
من قبول نمیکردم و میگفتم حال دختر من خوب هست. میخواستم بروم و او را ببینم، اما میگفتند که در اتاق عمل است، چطور میخواهی آنجا بروی؟! اجازه نمیدهند. میگفتم دختر من خوب میشود. من برایش دعا میکنم و او خوب میشود. درحالیکه آن لحظه دخترم داخل کشوی سردخانه در پزشکی قانونی بود، به خانه که آمدیم، من شب تا صبح دعا کردم و ذکر گفتم تا دخترم شفا پیدا کند. با آمدن صدای اذان صبح شروع کردم به گریه کردن و برای شفای دخترم به فرزندان حضرت موسیبنجعفر(ع) متوسل شدم. خواهرم بعداً تعریف میکرد: «دم اذان صبح، مکرمه را دیدم که سراسیمه پیش من آمد و گفت مامانم تا حالا کنارم بود، اما حالا تنهایم گذاشته. گفتم خاله تو در بهشت هستی و مادرت نمیتواند پیش تو بیاید. این را که گفتم همۀ درها باز شد و او رد شد و رفت.»
باغی برای مکرمه
خواهرم قبلاً هم خواب دیده بود. میگفت: «حاج قاسم در یک باغی کنار درخت پرتقالی بود. مکرمه و ملیکا داخل باغ رفتند. حاج قاسم یک پرتقال چید و دست ملیکا داد. گفت این باغ کامل برای مکرمه است. تو برو. مکرمه باید همیشه در این باغ بماند. ملیکا از روی پل رد شد و پرتقال را از حاج قاسم گرفت و برگشت.» گفتم: «میدانی تعبیرش چیست؟ بچهها میخواهند سر مزار حاج قاسم خدمت کنند. همانجا خواستگاری برای مکرمه پیدا میشود که پسند حاج قاسم باشد و با مکرمه ازدواج میکند. چنین تعبیرهایی میکردم.»
یکبار خواب دیدم که سه تا پرنده روی دستم نشستهاند. یکی بلند شد و روی شانهام نشست و سپس پرید و رفت. صبح خوابم را برای ملیکا تعریف کردم و گفتم مکرمه عروس میشود.
اذان صبح را که گفتند، برادرشوهرم گفت: «از هلال احمر میخواهند به خانۀ شما بیایند. برو خانه را تمیز کن و کارهایت را انجام بده.» گفتم: «دخترم در اتاق عمل است. اینها برای چه میآیند؟!» گفت: «خب اتاق عمل هم باشد، خوب شده باشد، او را داخل بخش میبرند و بعد صدایت میکنند.» با حرف او به خانه رفتم و کارهایم را کردم و سپس به درمانگاه آمدم. در اتاق دیدم که علی نشسته و برادرش دارد نان در دهانش میگذارد. در همین حین دامادمان مرا طبقه بالا برد و موقع رفتن داشت از شهید و شهادت برایم میگفت. از حرفهایش تعجب کردم. گفتم: « تو چرا اول صبحی از شهادت حرف میزنی؟! خوب نیست. برویم علی را هم برداریم و با هم پیش بچه برویم.» وقتی رسیدیم، سریع بالا رفتم. شیشه را که باز کردم دیدم بچههای هلالاحمر آنجا ایستادهاند. گفتم چهخبر شده هلالاحمریها اینجا چکار دارند؟! حتماً خبری شده! و دیگر نشستم و منتظر شدم...
با لباس امدادگری خاکم کنید
مزار شهیده در جوپار کنار فرزندان موسیبنجعفر(ع) است. لباس هلالاحمر را خیلی دوست داشت و آن را میبوسید. هر صبح که میخواست به هلالاحمر برود، میگفت: «مامان این لباس مقدس است.» لباسش را میپوشید و میگفت: «اگر من شهید شدم با همین لباس دفنم کنید.»
بعد از شهادت مکرمه آن شب برای او نماز نخواندم، بلکه برای امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) نماز خواندم و گفتم یا حضرت زهرا بچۀ من نوکر شماست. او شهید شده. شما مراقب دخترم باش و برایش مادری کن. برای حضرت زهرا(س)، ختم صلوات برداشتم و دعا خواندم.
در این چند وقت از مسئولین سپاه و هلالاحمر برای دیدار آمدهاند. دو ماه پیش هم از اطلاعات آمده بودند. از ادارۀ همسرم نیز همان روز اول آمده بودند.
بعد از شهادت دخترم، برخورد مردم تغییر کرد. احساس میکنم به محض دیدن من راهشان را عوض میکنند و بچههای همسن و سال مکرمه را از من دور نگه میدارند. عدهای هم گفتند که شنیدهایم یک میلیارد پول به شما دادهاند. در حالی که همان حقوق ثابت بنیاد را داریم که نیمی از آن به حساب من و نیم دیگر به حساب همسرم واریز میشود، که ۶۵۰۰ تومان کرایه خانه میدهیم. دیدم که برای روحیۀ بچهها خوب نیست، از آنجا نقل مکان کردم. در حالی که خودم آنجا راحتتر بودم و دائم پیش دخترم میرفتم. حالا هم صبح پسرم به مدرسه میرود و دخترم به هلالاحمر و خودم این راه بیست و پنج دقیقهای را طی میکنم و پیش مکرمه میروم و زیارت عاشورا میخوانم.
مکرمه خیلی ختم قرآن برمیداشت. بعد از شهادتش نگاه کردم جاهایی که نشان گذاشته بود، همه را خواندم. او که امام خمینی را ندیده بود، حتی برای ایشان هم ختم برمیداشت و میگفت: «مامان! امام خمینی پایهگذار این انقلاب بود.» بعد از شهادتش که نگاه میکردم، دیدم چقدر نشانه گذاشته بود. فهمیدم این ختمها بیجهت نبوده و تمام ختمها را خواندم. فقط یک ختم مانده بود که گفتم تا سالگردش این ختم را هم میخوانم. شب خواب دیدم که ما روی یک پل نشستهایم. مکرمه در طرفم و ملیکا در طرف دیگرم بود. مکرمه میخواست پایش را روی پای من بگذارد. گفتم بگذار پایت روی پایم باشد. کاغذهای سفید زیادی جلوی مکرمه بود و نگاه مکرمه فقط روی قرآن بود، قرآنی که دارم میخوانم. گفتم تا سالگردش یک ختم بخوانم و روزی یک صفحه میخوانم. دو روزه ختم را خواندم و به اتمام رساندم.
آرامش با دیدار از پشت قاب تلویزیون
انشاءالله که مسئولین سرفراز و سلامت باشند و خدا به آنها قوت بدهد که در مقابل ظالمان و زورگویان بایستند. انشاءالله پرچم انقلاب با دست مبارک حضرت آقا سید علی خامنهای به دست آقا امام زمان(عج) برسد. پارسال قراربود پدران و مادران شهدا را به دیدار حضرت آقا ببرند، ولی تا امروز قسمت نشده. ما سعادت دیدار نداریم، ولی دعاگوی حضرت آقا هستیم. دوران کرونا که بود، چند روزی تصویر حضرت آقا را در تلویزیون نشان ندادند. مکرمه میگفت: «مامان! حضرت آقا را چند روزی است که ندیدیم.» و خیلی نگران ایشان بود و با دیدنشان بعد از چند روز، خدا را خیلی شکر کرد. درست است که ایشان را از نزدیک نمیبینیم، اما با همین دیدار از قاب تلویزیون هم آرامش میگیریم.
تنها خواسته
اوضاع روحی دخترم ملیکا بعد از آن اتفاق طوری است که وقتی برای مکرمه گریه میکنم، آن لحظه حادثه جلوی چشمش میآید و تیک میگیرد. فکش قفل میشود. در حال حاضر هم تحت نظر خانم دکتر سرکوهی دارو مصرف میکند. اما بنیاد شهید قبول نکرد که حقوقی به عنوان جانباز برایش مشخص کند. خرج داروها و ویزیت دکتر خیلی زیاد است و باید بتوانیم از پس آن بربیاییم. ضربۀ روحی بسیار بدی به او وارد شده. او که از گل کمتر به پدرش نمیگفت، اما حالا تحمل هیچ حرفی را ندارد و به روی پدرش عصبانی میشود. هرچه هم از آن حادثه بیشتر میگذرد، اوضاع روحیاش بدتر میشود و بهخاطر شرایط روحی او در خانه گرفتار مشکلاتی شدهایم. بنیاد شهید هم میگوید که ترکش نخورده و کمکی نمیتوانیم بکنیم. به هلالاحمر هم میرود، ولی وقتی در خانه است و ما حرفی میزنیم، زود پرخاشگری میکند. تنها خواستهای که دارم در مورد دخترم ملیکاست که جانبازیاش درست شود. من خرج و مخارجش را نمیتوانم تهیه کنم.