kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۴۷۳۷
تاریخ انتشار : ۰۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۲۱:۳۰

از تو شوري به دل بحر و بر انداخته‌اند آتش عشق تو در خشک و ‌تر انداخته‌اند (چشم به راه سپیده)

 
 
وقف قدم‌های تو
دیدن روی تو، چشم دگری می‌خواهد
منظر حسن تو، صاحب‌نظری می‌خواهد
باید از هر دو جهان، بی‌خبرش گردانند...
هر که از کوی وصالت، خبری می‌خواهد
تا مگر تیر دعایم، به اجابت برسد...
ناله‌ام...سوز و نوایم، اثری می‌خواهد
تا که خاکستر خود، وقف قدوم تو کنم...
دلم از آتش عشقت، شرری می‌خواهد
چوبه دار بلا را، به سر دوش کشد...
هر که از نخل ولای تو، بری می‌خواهد!
روز آغاز، نوشتند به بازوی خلیل
که: بت نفس، شکستن، تبری می‌خواهد!
شمع تا شعله، به بال و پر پروانه زند...
‌چشم ‌گریان ز گل، پاک‌تری می‌خواهد
یوسف فاطمه(س)، باز آ...که در این مصر وجود...
بشریت، چو تو خیرالبشری می‌خواهد
غلامرضا سازگار
صبح عاشقان
به چشمانت که تا رفتي ز چشمم بي‌خور و خوابم
به ابرويت که من چون زلف تو پيوسته در تابم
به جان عاشقان يعني لبت کآمد به لب جانم 
به خاک پاي تو يعني سرم کز سر گذشت آبم
به خاک کعبه کويت، به حق حلقه مويت 
که ممکن نيست کز روي تو هرگز روي برتابم
به صبح عاشقان يعني رخت کز مهر رخسارت
نه روز آرام مي‌گيرم نه مي‌گيرد به شب خوابم
به ديدارت که تا بينم جمال کعبه رويت
محال است اينکه هرگز سر فرود آيد به محرابم
سلمان ساوجي
خدا می‌داند 
دل به سوداي تو بستيم خدا مي‌داند 
وز مه و مهر گسستيم خدا مي‌داند
ستم عشق تو هر چند کشيديم به جان 
ز آرزويت ننشستيم خدا مي‌داند
با غم عشق تو عهدي که ببستيم نخست 
بر همانيم که بستيم خدا مي‌داند
خواستيم از سر شادي و غم هر دو جهان
 با غمت خوش بنشستيم خدا مي‌داند
به اميدي که گشايد ز وصال تو دري 
در دل بر همه بستيم خدا مي‌داند
ديده پرخون و دل آتشکده و جان برکف
 روز و شب جز تو نجستيم خدا مي‌داند
دوش با «شمس» خيال تو به دلجويي گفت 
آرزومند تو هستيم خدا مي‌داند
شمس مغربي
دست دعا 
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
تا باد صبا بوی تو را در چمن آرد
برداشته هر شاخ گلی دست دعا را
باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم
اَصبَحتُ عَلَی ذِکرِکَ سِرّاً و جَهارا...
در کوی تو دیگر به سرافرازی ما کیست؟
گر عشق کند خاک به راهت سر ما را
عمری‌ست «حزین» را کف امید فراز است
امید که محروم نسازند گدا را
حزین لاهیجی
هنوز هستم و هستم
اگرچه آئينه دل چو جام لعل شکستم 
ز خون ديده به هر قطره نقش روي تو بستم
از آشيان ندامت چو مرغ آه پريدم 
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم
که را شناسم اگر زين پس تو را نشناسم؟
 که را‌ پرستم اگر بعد ازين تو را نپرستم؟
نهان به سايه اندوهم آنچنان که نداني 
شب است يا که ندامت فراق يا که من هستم
به دوش ناز، نگاهت چو تکيه کرد هماندم
 اميد عافيت از دور روزگار گسستم
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستي 
نبسته بود زمانه که دل به مهر تو بستم
خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم 
در اين خيال که من سرخوشم ز باده و مستم
شب فراق مرا بود ره به دامن محشر
اگر که دامن آه سحر نبود به دستم
گهي شدم همه تاب و به سنبل تو چميدم 
گهي شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم
ز من مجوي نشان وفا و گر که بجويي
وفا همين که به يادت هنوز هستم و هستم
مهرداد اوستا
مرا از نظر انداخته‌اند
از تو شوري به دل بحر و بر انداخته‌اند
آتش عشق تو در خشک و‌ تر انداخته‌اند
محنت عشق تو را حوصله‌اي درخور نيست 
پيش غم‌هاي تو دل‌ها سپر انداخته‌اند
از بتان مهر مجوئيد که آئين وفاست 
اولين رسم قديمي که برانداخته‌اند
نيست غم‌هاي تو را با دلم آن مهر که بود
سال‌ها شد که مرا از نظر انداخته‌اند
هر کجا تيغ نگاه تو علم گشته به ناز
بيدلان گاه سپرگاه سر انداخته‌اند
وه چه بحري که ز شوق گهرت، کشتي خويش
خضر و الياس به موج خطر انداخته‌اند
بي‌سبب نيست که با شيشه‌دلان کينه چرخ
سنگ بر کارگه شيشه‌گر انداخته‌اند
اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب 
عيش و عشرت به جهان دگر انداخته‌اند
مي‌کشان را شده از شهد لبت طبع لطيف 
تا بدان جاي که نقل از شکر انداخته‌اند
آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب 
بس که مرغان خدنگ تو پر انداخته‌اند
طالب آملي