آب نمیخورم
ابوالقاسم محمدزاده
تازه کاروان عاشورائیان به نینوا رسیده بود که لشکریان کوفه به فرماندهی حر بن یزید ریاحی، خسته و تشنه بدانجا رسیدند.
آقا امام حسین(ع) به فرزندش علی اکبر(ع) فرمود؛ به همه سپاه حر آب بدهد، حتی به مرکبهایشان.
نمی دانم چگونه بود که وقتی آنها. همین سپاه، که باقی مانده یاران و اصحاب امام حسین(ع) را به کوفه میبردند هنوز آب نخورده بودند و لبهایشان از تشنگی ترک برداشته بود. وقتی اسب سواری به کودکی تشنه از آل الله که زیر بوته خاری پناه گرفته بود رسید، به او ظرف آبی تعارف کرد و وقتی دخترک از نوشیدن آب ابا کرده بود گفت؛
- دخترم چرا نمینوشی، بخور، لبهایت خشک است....
دختر آه بلندی کشیده و گفته بود؛
- بابایم حسین تشنه بود، آیا به او هم آب دادید!؟ یا نه؟
- نه تشنه بود و تشنه ماند تا کشته شد...
دخترک آه بلندی کشید و درحالی که اشک میریخت گفت؛
- به والله، من هم آب نمیخورم. چرا که بابایم حسین(ع) تشنه بود.
صلی الله علیک یا بنت الحسین العطشان...