نگاهی نو به فیلم سینمایی «پرواز ۱۷۵»
انگشتری به رنگ آبیآسـمان
امیرعباس قِلیچلو*
من از رنگین کمان هفت رنگ نقد، رنگ آبی آسمانی انگشتر شهید را پسندیدم. زیرا آن رنگ، هوشم را به آسمان و گوش جانم را به ندای آسمانیها میسپارد که میگویند: در زمانهای که در آنسوی جهان، صاحبان کمپانیهای عظیم فیلمسازی مجهز به پیشرفتهترین تکنولوژی زمان، سرمایههای میلیارد دلاری خود را به پای خیل عظیمی از متخصصان میانسال و کهنسال سپید موی سیاه دل سینمای «پورن» و «دهشت» و «خشونت» میریزند تا قهرمانان پوشالی داستانهایشان، خیالات شیطانی بیننده را نگران جاماندن از پرواز 666 به مقصد «کابالا» کنند، در این سوی جهان اما در مؤسسهای با اندیشه متبرک به آیات رحمانی، فیلمساز سیاه موی سپید قلبی در عنفوان جوانی، با سرمایهای غیردولتی و نه سازمانی و ارگانی، در بخش نگاه نو جشنواره فیلم فجر با تکیه بر تجاربی طولانی و انسانی، فیلمی را به نمایش میکشد که دغدغه قهرمانش، کمالات انسانی بینندگان را نگران جاماندن از پرواز ۱۷۵ به مقصد بهشت میکند!
من این فیلم را میستایم زیرا قهرمان نوجوان فیلم، به نوجوان من میگوید برای زنده ماندن بجنگ و درخت خانواده (پدر) را به عرق جبین تلاش خود آبیاری کن تا عرق شرم نگاه مادر و خواهرت را بر جبین خسته پدر نبینی!
من این فیلم را میستایم زیرا گردنبند قهرمان نوجوان فیلم، نماد شیاطین نیست، تصویرمردی است واقعی که جان خود را در میدان راستین نبرد با غاصبان سرزمین و نوامیس وطن نثار کرد، قهرمانی جاودان به نام شهید محمد جهانآرا!
من این فیلم را میستایم زیرا قهرمان جوان فیلم، سیلی نقد هشدار پدر جانبازش را میخورد تا فریب حلوای نسیه دروغسازان دغلباز را نخورد!
من این فیلم را میستایم زیرا قهرمان میانسال فیلم، بهعنوان مدیری انیس و هم درد، خشم سرکوب شده دوران جنگ و شکوه فروخورده پس از جنگ را نه بر سر بیماران که بر صورت بیمارسازان خالی میکند تا بفهماند که به دریا رفته میداند مصیبتهای طوفان را!
من این فیلم را میستایم زیرا کاراکتر مادر کهنسال فیلم، بعد از عمری حرمان، اینک یکه و تنها در آغوش اروند و هنوز در جستوجوی نشانی از فرزند، اندوه را به سخره میگیرد و بر غم لبخند تمسخر میزند تا مبادا خفتگان اروند رود و یا حتی مادران انتظار، اشک پیروزی صبر را، نالههای بیقراری بپندارند!
من این فیلم را میستایم زیرا قهرمان پدر کهنسال فیلم که کنج بیمارستان را نه گرداب رنج که محراب عروج خود ساخته است، با زبان سکوت فریاد میزند که شهادت نه یک باختن که یک انتخاب است!
من این فیلم را میستایم زیرا در این قرن شیطانی، مانیفست جسورانه کارگردان این فیلم ربانی، تبدیل کلام قرآنی به درام قرآنی است بیهیچ اضطرابی از اندیشههای شبه شیطانی. هنر فیلمساز، نه نمایش تروکاژهای چشم نواز و نه به رخ کشیدن دکوپاژهای هوش نواز و نه بزرگنمایی پروداکشنهای جیب نواز بلکه بیان متعالی یک اندیشه و یک احساس روحنواز است زیرا به زعم او، هنرآن نیست که در آن سالن تاریک به مدد پندار پدیده فای، مردمک سیاه را با قدمهای تند و کند به تعقیب فریمهای متحرک خیال به این سوی و آن سوی بدوانیم، هنر آن است که از آن فضای کمنور به مدد دیداری ساده از حقیقت یک خیال، بادامک دوار شعور را با بیانی استوار به روشنایی صراطی بکشانیم پایدار.
کارگردان اما در این اثر، نگاه ملول بیننده را میبرد نه به سفر زمینی قدیمی پر از گلوله و توپ وتانک و غبار با دشتهایی پر از گلهای لاله و تپه و تنههای بیسر نخلهای سوخته باوقار که به سفری نو در اعماق آبهای اروند پر از اسرار ناگفته ماندگار تا در معیت داستان در خاک فروخفتگان اینبار با روایت قصه درآب فرورفتگان، به آن سؤال بیجواب قدیمی که میپرسد: آیا آنها که به اروند رفتند هنوز بازنگشتهاند؟ پاسخ دهد که آنها که به اروند رفتند به لا اله الا انت سبحانک یونس و تعمید یحیی، یادگار جسم را به ماهیان اروند سپردند تا با صعود آزاد روح به عرش جاودان «هو» عروج کرده در مقام راضیه مرضیه مطمئنه جای خوش کنند!
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک/ چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست/ به امید سر کویش پرو بالی بزنم
و اما آن انگشتری که به رنگ آبیِ آسمان است نه صرفا تذکاری برای عهد و ایمان که فزاینده نور دیدگان مادران، مژده وصال منتظران و مزد در جستوجوی معاش نوجوان است چرا که شهیدان مزد نمیگیرند ولی مزد میدهند.
کارگردان در چند سکانس شاخص به فرم قرآنی خود میرسد زیرا در نقطه اوج این چند سکانس، اندیشه و احساس تلاقی کرده، بیان متعالی اندیشه و احساس منتقل میگردد.
کارگردان در انتخاب بازیگر نقش حاج محمد (جمشیدهاشم پور) هوشمندانه عمل کرده است. استادهاشم پور که از پیش و در طول سالهای جنگ به مدد یک عمر تلاش بیوقفه هنری در آفرینش قهرمانی افسانهای، به نوبه خود، هزاران قهرمان حقیقی را پرورانده و در پرواز تک تک آنها اشک حرمان ریخته، در سکانس دیدار با پسر، نه تنها در بستر حقیقی خستگی بازنشستن از رزم هنری که بر تخت خلاقیت کاراکتری در حسرت شهادت، دستهای لرزانش را بر چشمان نگرانش میگذارد تا اغیار دروغپرداز غنیمت خوار را نبیند، اما همینکه به اصرار پسرش، نگاه خستهاش به نور آسمانی انگشتر یار میدرخشد و بوی خوش وصل فضای مشامش را عطرآگین میکند، آن حنجره خشکیده از فریاد و آن لبان و لسان ساکت از گفتار، ناگهان جملهای را بر زبان جاری میکند یادآور حسرتی جانگداز: «من از آن پرواز جا ماندم... من از آن پرواز جا ماندم...»
به جرئت میتوان گفت که این دیالوگ کوتاه، از مؤثرترین دیالوگهایی است که جمشید هاشمپور در طول زندگی بازیگریاش برزبان آورده است زیرا این دیالوگ رحمانی، نگاه قرآنی کارگردان را به زیبایی و کمال تفسیر میکند: «و من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»؛ و مردانی از مؤمنین به عهدی که بر ذمه آنها بود وفا کردند. گروهی از آنان در راه خدا به شهادت رسیدند و گروهی نیز در انتظار شهادت بسر میبرند بیهیچ تغییر و تبدیل در پیمان!
در شاه سکانس شهادت حاج محمد، استفاده صحیح از نورپردازی، انتخاب زاویه درست و قاب مناسب دوربین، میزانسن دقیق و بازی استیلیزه و بیاغراق بازیگر، به فرمی میرسد که در نقطه اوج سکانس یعنی شهادت و عروج حاج محمد، عقل و حس دست بهدست هم میدهند تا بیان متعالی اندیشه و احساس کارگردان فیلم در اشکهای ناخودآگاه بیننده متبلور شده با شکوهترین نمایش شهادت یک شهید بر پرده عریض سینمای ایران و بلکه جهان ثبت شود. بیتردید استاد هاشمپور آن لحظه را زندگی کرد و حقیقتا بر این باورم که پاداش شهداء به این استاد ارزشمند؛ تقدیم «مدال طلای شهادت» است، سیمرغ بلورین جشنواره فجر طفیلی آن!
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریده عالم دوام ما
و اما ثریا قاسمی، اسطوره کاراکترپرداز نقش مادر در سینمای ایران، بعد از خلق آن همه کاراکترهای فراموش نشدنی برای آفرینش و نمایش مادرهای ستودنی، اینبار اما در پرواز ۱۷۵، در دو شاه سکانس از فیلم، حاصل تمام عمر هنریاش را به یادگار ثبت میکند. در سکانس هواپیما، ابتدا در نمایی مدیوم از پروفایل مادر که در فورگراند نما، تصویر ناواضح کودکی که در کنارش نشسته نیز دیده میشود (کنایه از اینکه شهید زنده است و همیشه در کنار مادر مراقب وی بوده است)، مادر را که از شوک این ماجرای پرپیچ و خم انگشتر، هنوز در اندیشه خویش در جستوجوی حل معماست میبینیم. نما عوض میشود بهنمایی کلوز شات از روبهروی مادر که انگشتر را بار دیگر و اینبار با نگاهی دیگر میکاود و با سرعت نور، لحظاتی را از خاطراتی دور به اکران نگاه هوشیار میآورد و دقیق مینگرد و کارگردان و بیننده نیز بههمراه وی خوب مینگرند و ناگهان همراه با کاراکتر مادر، خود واقعی بانو ثریا قاسمی و نیز کارگردان و بیننده، همه با هم به شهودی یقینی میرسند و آن اینکه اصل این ماجرا یک یادآوری و هشدار است به همه مردم ایران که «لحظه پرواز نزدیک است... آبرویت را نریزد دل!». و درست در این لحظه است که جویبار اشک یقین مادر به سرشک خلاقیت کارگردان و این هر دو به رود عظیم اشکهای هم پنداری بیننده که همگی از کوهی به نام دغدغه ناهشیار سرچشمه گرفته است، میپیوندند تا با تارهای صوتی مدیر ایثارگر آسایشگاه (جعفر دهقان) همصدا شده، هشداری نزدیک به فریاد را به گوش شعور جنگندیدگان فرصتطلب «صم بکم عمی فهم لا یرجعون» برساند که «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما»... نابرده رنج گنج میسر نمیشود/ مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد!
و اما در شاه سکانس آخر فیلم، در آن نور گلدن تایم مثال زدنی و آن میزانسن بهیادماندنی، خصوصا سبکِ بازیِ ترکیبی غافلگیرکننده و بشدت «باورکردنی» بانو ثریا قاسمی، چنان چنگی بر قلب بیننده زده میشود که موسیقی آریا عظیمینژاد هم نمیتواند صدای هقهق گریههای بیننده را بپوشاند.
* بازیگر و دارنده نشان خادم قرآنی سینما