kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۳۷۰۲
تاریخ انتشار : ۰۴ مهر ۱۴۰۲ - ۲۰:۲۱
یک شهید، یک خاطره

و او خدا را خواست

 
 
 
مریم عرفانیان
نزدیک اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم‌. برادر انفرادی طبق معمول زودتر از همه ‌مشغول مناجات بود. آرام از سنگر بيرون ‌رفتم‌ تا وضو بگيرم‌. وقتي ‌‌داخل ‌سنگر برگشتم ‌ديدم ‌او نماز را تمام کرده ‌و به فکر فرورفته است. نماز را که خواندم، پرسيدم‌: «چي‌شده‌؟ به‌چي‌فكر مي‌كني‌؟»
گفت‌: «برادرم حسین را در خواب‌ دیدم، دست ‌در گردن ‌هم ‌انداخته‌ وارد باغی شدیم. كمي ‌جلو رفتيم‌. وسط‌ باغ ‌ديواري ‌كشيده‌ شده‌ بود. سؤال کردم: آن‌طرف دیوار باغ کیست؟ گفت‌: اين ‌باغ‌ مال‌ من ‌است باغ آن‌طرفی مال تو.»
برادر انفرادی ادامه داد: «با این خواب دیگر برایم یقین است که خیلی زود شهيد مي‌شوم‌.»
من‌ و دو سه ‌نفر از بچه‌ها كه ‌این جریان ‌را شنيديم ‌تصمیم گرفتیم‌ مراقبش باشیم ‌و تا حد امکان نگذاریم‌ از سنگر خارج شود. با دلهره مواظب برادر انفرادی بودم، یک نفر آمد و گفت‌: «مسئول ‌محور را خواسته‌اند که جلسه بگذارند برادر انفرادي ‌برخاست ‌تا برود.»
گفتم‌: «حاجی شما نرو.»
گفت‌: «طول نمی‌کشد، برمي‌گردم‌.»
10 ‌دقيقه‌ از رفتن ‌برادر انفرادي ‌نگذشته ‌بود كه‌ صداي ‌هواپيماي ‌دشمن‌ بلند شد. بعد از چند لحظه ‌بي‌سيم‌چي ‌را دیدم که می‌دود و گريه‌ مي‌كند! پرسيدم‌: «چي‌شده‌؟»
گفت‌: «حاج حسن شهید شد.»
ما او را مي‌خواستيم‌ و او خدا را... بالاخره ‌با شهادت به ‌معبودش ‌رسيد.
بر اساس خاطره‌ای از شهید حسن انفرادی حسن‌آباد
راوی: حسين‌علي ‌فتوحي‌، هم‌رزم شهید