مقاومت به روایت مردم
از عاشقانههای جنگ تا مینهای خفته
قلمدار مهاجر
دوره همیشان خاص بود. فضای رنگ باخته خانه هم بوی حزن میداد و هم جای شکر داشت. پدربزرگ آرام به مبل ِ قدیمی اتاق پذیرایی تکیه داده است. مادر بزرگ طرفی دیگر در حالِ گاهگریو خواندن است «دا خودت رفتی و اتاقت مَنده خالی»...آوای صدایش سوزناک است. یک سالی از رفتن حسین میگذرد. پدربزرگ خیره به زمین غرق افکار خودش است. میان ذهنش به جست و جوی واژهها برای آرام کردن مادربزرگ میگردد. خیالش او را روانه خاطرات سال ۴۷ کرده است. روزی که سیل در اهواز تمام زندگیاش را با خود برد با گفتن از سختیهای آن روزها سعی میکند مادربزرگ را کمی آرام کند. نگاه مهربانش را به او میدوزد و طوری که نوههای جوانش صدایش را بشنوند میگوید: هر روز از منطقه یوسفی تا پل سفیدِ اهواز را پیاده میرفتم. کنار آب میایستادم تا آب از کنارهها فروکش کند تا شاید بتوانم چیزی از وسایل خانه را پیدا کنم. زندگی کارگریام از دستم رفته بود بعد از سالها زندگی همه چیزمان را باخته بودیم. مادربزرگ که به نظر میرسد یادآوری این خاطره به مذاقش شیرین آمده است این بار لبخند ظریفی بر لبش نقش میبندد و میگوید: از نو مثل یک عروس و داماد زندگیمان را شروع کردیم. عروس خانواده که خود داغدار فوت همسر جانبازش هست میگوید: از زندگی نا امید نشدند و همه چیز را از نو شروع کردند.
مادربزرگ مدام میوه و چای تعارف میکند و با تبسمی که از آن لبخند بر واژههای ماجراجوی کلامش باقی مانده است میگوید: کمد قهوهای بزرگی داشتیم که رختخوابها را روی آن میگذاشتم. هر چقدر آقابچهها از پول کارگری به دست آورده بود را در آن گذاشته بودم. سیل تمام زندگیام را با آن کمد همراه خود برد. پدر بزرگ که سعی در عوض کردن حال و هوای غمزده خانه دارد میخندد و با گویش بختیاری میگوید:«رفتن سی خرمشهر»
کمی خودش را روی مبل جابهجا میکند، دستهایش را روی هم میگذارد. پلکهایش را جمع میکند. تمرکز حواسش را به گذشتهها داده است و از آن روزها حرف میزند: هیچ وقت یادم نمیرود روزهایی که با نا امیدی تمام به کنار رودخانه کارون میرفتم. در دل آن فضای دلگیر، صحنه عجیبی را دیدم. وسطِ آب روی یک کلک یک خروس، یک مار ِافعی و یک روباه کنار هم ایستاده بودند و با هم هیچ کاری نداشتند. آنچه میدیدم بیشتر شبیه یک فیلم بود تا واقعیت. دستش را همپای صدایش بالا میبرد و میگوید: نه یک مار معمولی، یک مار افعی. میخندد و میگوید: بعد از آن سیل، اوضاع به گونهای بههم ریخته بود که هیچ کس حوصله دیگری را نداشت حتی حیوانات.
استکان چای را از روی میز برمیدارد به مبل تکیه میدهد و با کنایهای تلخ میگوید: چقدر هم آن زمان دولت کمکمان کرد. زیرپاییِ گلیم مانندی را آوردند و گفتند: این از طرف اشرف پهلوی است بین مردم آن را تقسیم کنید. مردم خیلی بهشان برخورد. اصلا نمیشد تقسیمش کرد. به نوعی مردم را به حساب نمیآوردند. مادربزرگ هم به دنبالش کنایه دیگری میزند و میگوید، چقدر هم که کمکمان میکردند!! اگر لباسی تنمان بود آن را هم درمی آوردند و میبردند!
عاشقانههای جنگ
مادربزرگ دوباره بیتابی میکند و پدربزرگ باز هم سعی میکند سختیهای گذشته را که از آن عبور کردهاند یادآوری کند. حالِ بیقرارِ مادربزرگ را بر هم میزند و با عبور از خاطره سیل همه را وارد خاطرات جنگ میکند. با بالا بردن صدایش سعی میکند توجه همه را به خودش جلب کند تا حال و هوای محیط را عوض کند. لیوان چای را روی میز میگذارد و فاصله میان ابروها را به هم گره میزند. میگوید: زمان جنگ در شرکت نورد لوله در اهواز کار میکردم. یک روز در حال کار بودم که بمباران شدت گرفت و تمام ماشینهای شرکت را نابود کرد. آن موقع حسین به عنوان سرباز بسیجی در جبههها خدمت میکرد. در آن شدت بمباران همکارم صدایم زد و گفت: پسرت را میان مجروحین بیمارستان دیدم. خودم را سراسیمه به بیمارستان رساندم. تعداد مجروحین خیلی زیاد بود. همه به نوعی میخواستند به اوضاع فجیعی که در آن بیمارستان صحرایی به وجود آمده بود کمک کنند. تعدادی خانم به شکل یک گروهِ خودخوانده وارد محوطه شدند تا شست و شوی لباسهای مجروحین را به عهده بگیرند. در آن شلوغی تنها خبری که توانستم از حسین بگیرم این بود که او را به اصفهان منتقل کردهاند.
پدربزرگ دوباره استکان چای را سر میکشد و با مهربانی به چهره به غم نشسته همسرش نگاه میکند و با حرفهای ساده از راز بیهیاهوی دلش سخن میگوید: آن روز من برای اینکه مادربزرگتان ناراحت نشود چیزی نگفتم. مادربزگ دست چین و چروک خوردهاش را جلوی دهانش گرفته و با لبخند نمکینی که آن پشت قایم کرده است پاسخ بیصدایی به عشق میان خودش و پدربزرگ میدهد و میگوید: دو روز بعد یک آمبولانس جلوی در ایستاد حسین از آن پیاده شد در حالی که دستش مجروح بود. تمام تلاشم این بود که همسرم حسین را با این حال و روز بههم ریخته نبیند.در همان حال خستگی و مجروحیت خوابش برد.شب پدرش به خانه برگشت از من پرسید کیه زیر پتو؟ گفتم: دست و رویت را بشور، برو روی پشتبام اول خدا را شکر کن بعد بیا ببین کی هست؟از پشتبام که برگشت، پتو را آرام برداشت، با چهره حسین که مواجه شد صورتش را غرق بوسه کرد. روبهروی حسین نشست. پرسید حسین بابا چی شده؟ حسین که هنوز گرمای بوسههای پدر را روی گونههایش حس میکند برایش کمی سخت است که چنگال واژههای سرد را بر جان پدر بنشاند. اما نگاه کنجکاو و مهربان پدر او را به حرف میآورد: کمی با دستش که حالا عصبش را از دست داده است ور میرود و میگوید: میان نیزارها در حال عبور دادن نیروها از شت برای عملیات بدر بودیم که قایقمان را زدند. بچهها همه زخمی شدند. من هم دستم آسیب دید. حسین صحبت را کوتاه میکند و همه چیز را عادی نشان دهد تا پدر آشوب از کار افتادن دست پسر را احساس نکند.
مادربزرگ با یادآوری خاطره جانبازی پسرش که یک سالی است هم آغوش مرگ سر بر سینه خاک نهاده است دوباره گریه میکند. اما پدربزرگ از افتخار به حسینش میگوید. از آن همه مینی که بعد از جنگ با زبان روزه زیر دستان خشن آفتابِ گرم خوزستان خنثی کرد. این بار نوه خانواده که از همه برای مرگ پدر بیقرارتر است از خاطره همراهیاش با پدر برای خنثیسازی مین و صحنه شهادت داییاش میگوید: پدرم من را با خودش به چذابه، دشت آزادگان و جفیر میبرد. اجازه نمیداد مین خنثی کنم. مینهای والمر، ضدتانک، ضد خودرو، ام چهارده را به من نشان میداد و میگفت: ساخت کدام کشور است. دست جنایت بسیاری از کشورهای دنیا را در دفاع هشت ساله از کشور از نام و نشان مینها میشد دید. من حدودا سه سال در این مناطق همراه پدرم بودم.
مینهای خفته
ظهر بود من، پدر و داییام برای خنثیسازی مین به منطقه چذابه رفته بودیم. مینهای خنثی شده را روی دستم گرفتم تا آنها را به محلی که تعیین شده بود ببرم.گامهایم را به سختی از زیر سرانگشتان داغ گرما روی زمین میکشیدم. حواسم به مینهایی بود که روی دستانم جاخوش کرده بودند. دایی غلام چندصد متر آن طرفتر در حال تعیین مکان خنثی سازی مین برای فردا بود. مینها را که تحویل دادم به یکباره صدای افنجار بلند شد. از منطقه پدرم را صدا زدند. حسین...غلام...حسین...غلام....از سایت بیرون دویدیم. برانکارد را آوردند. هر دو پای دایی ام قطع شده بود و تمام تنش غرق خون بود. ظاهرا مینی را خنثی میکند و در حال برگشتن پایش روی مین والمر میرود و به شدت آسیب میببیند که در بیمارستان به خاطر شدت جراحات شهید شد. بارها شاهد از دست دادن چشم و پای همکارانم در حین خنثیسازی مین بودم. این موضوع برای من که کم سن و سال بودم و فضای جنگ را درک نکرده بودم خیلی سخت بود.
***
فضا هنوز بار غم را به دوش میکشد. خاطرات بازگو میشوند تا شاید سنگینی غم جایش را با لطافت صبر به کرسی پذیریش تقدیر بنشاند. از مرگ جانبازی که سالها زیر گرمای آفتاب مینها را خنثی میکرد و پیکر و پلاک شهدا را از دل خاک در میآورد تا شهادت شهیدی که خشونت مینهای خفته رابه جان خرید تا دستان لطیف شهادت آهنگ عاشقانههای جنگ را برای او روایت کند.
خاطرات مردمی به روایت خانواده شهید غلام کاهکش و جانبازِ مرحوم حسین کاهکش