kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۸۵۸۲
تاریخ انتشار : ۱۷ تير ۱۴۰۲ - ۱۹:۲۹
حاشیه‌نگاری بر بیتی از حافظ 

آزادی از بار غـــم

 
 
 
علی قربان‌نژاد
پیش از پرداختن به مطالب این نوبت ذکر یکی – دو نکته واجب می‌نماید. نخست آنکه زبان شعر عرصه انتزاع است. بر همین اساس است که ممکن است از ابیات یا اشعاری تاویل‌ها و تفسیرهای گوناگون و گاه متضادی ارائه شود. 
دو دیگر آنکه اگرچه بیشترین صورت‌بندی مقوله «هرمنوتیک» یا به عبارتی «تاویل پذیری متن» در قرون اخیر انجام شده اما این مقوله قدمتی بسیار طولانی دارد. موضوع سوم این است که ارائه تاویل یا خوانش از شعر نیازمند نوعی ذوق و قریحه است. چهارمین نکته این است که قطعیتی با متن شعر نیست و حتی خود شاعر آن نیز نمی‌تواند حکم کند که معنای بیت یا شعری از بنده همین است و لاغیر و همه باید همین معنی را پذیرفته و درک و فهم کنند. هر فردی در هنگام سرایش اثر یا در زمانی که ویرایش آن را انجام می‌دهد شاعر آن است و پس از نوشتن شعر و اتمام آن، رابطه خالق اثر با متن آفریده شده به ارتباط یک مخاطب با متن هنری بدل می‌شود. این توضیح را عرض کنم که منظور در فقره اخیر حقوق معنوی اثر نیست چرا که همواره خالق اثر، مالک آن است.
پنجمین نکته این است که با توجه به مواردی که ذکر آن رفت عرصه تاویل و تفسیر شعر عرصه‌ای بسیار فراخ است اما بی‌انتها نیست. تاویل و تفسیر از شعر مانند الصاق کردن یا چسباندن جملاتی برای راحت‌تر کردن ارتباط‌گیری مخاطبان با آن بیت یا آن شعر است. با وجود اینکه چنین عرصه فراخی در تفسیر و تاویل شعر هست اما امکان چسباندن یا الصاق هر چیز به یک شعر نیست. در حقیقت، فرد در ارائه تاویل و تفسیر به امکان‌هایی که شعر در اختیارش قرار داده رجوع می‌کند که گاهی این امکان‌ها به جز متن در شرایط زمانه سرایش آن شعر یا در زندگی و اعتقادات شاعر آن نیز یافت می‌شود. به عبارتی ساده‌تر استدلال‌هایی که یک سر آن در شعر قرار گرفته و سر دیگرش در متن تاویل یا تفسیر حکم همان «گیره» یا «چسب» را دارند که باعث می‌شوند شعر و تفسیرش به هم الصاق شوند یا بچسبند. 
واپسین نکته این است که متاسفانه در قرون اخیر از بس ذخایر ادبی و کوه‌های سترگ شعر فارسی نظیر حافظ، سعدی، مولوی، صائب و... توسط یک جریان خاص (عمدتا روشنفکران) تفسیر و تاویل شده‌اند که اکنون اگر کسی از زاویه‌ای دیگر به ارائه تاویل و تفسیر بپردازد بدون آنکه در استدلال‌های متن او دقت کافی صورت گیرد حکم بر رد و نفی آن می‌دهند.
و اما بعد... «غم» و «شادی» چیستند؟! به راستی چقدر از غم‌ها یا شادی‌های ما حقیقی هستند؟! اگر به سنت ادبیات فارسی مراجعه کنیم شاید این گمان پدید آید که شاعران بزرگ ما در مورد این دو احساسی که از آن سخن گفتیم دچار نوعی تضاد هستند. 
بیتی که به لطف خداوند در این ایستگاه به آن خواهم پرداخت بیتی از یک غزل حضرت استاد است که مطلع آن (بیت نخستین غزل) در ایستگاه‌های پیشین مورد بررسی و مداقه قرار گرفت و در این نوبت بیتی دیگر از آن غزل را با امید به لطف رب الارباب به میدان می‌آورم:
زیر بارند درختان که تعلق دارند 
ای خوش آن سرو که از بار غم آزاد آمد
در بیت فوق مرکزیت با اصطلاح «بار غم» است. پس اگر بتوانیم به آن پی ببریم مسیر بقیه شعر ساده‌تر خواهد شد. مخاطب ادبیات فارسی هم با بیت‌هایی در تقابل با غم رو‌به‌رو می‌شود و هم با بیت‌هایی در ستایش سوز و گداز و غم و هم اینکه بیت‌هایی را ممکن است ببیند که در آنها شاعر «غم و شادی» را گویی یکی می‌بیند. برای نمونه حافظ در بیتی که بسیار شهره است می‌گوید: 
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من ساقی به هم ‌سازیم و بنیادش براندازیم
از طرفی دیگر بیت­هایی را نیز داریم که دل انسان یا آدمی را بدون غم و سوز فاقد ارزش می‌دانند و گویی به نوعی سوز و غم را می‌ستایند. «وحشی بافقی» در مثنوی «شیرین و فرهاد» آورده است:
الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
یا در نمونه‌­ای دیگر «باباطاهر» شاعر سینه سوخته قرن چهارم هجری در یکی از دوبیتی‌هایش می‌گوید: 
غمم غم بی‌و همراز دلم غم
غمم هم­صحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا، بارک الله، مرحبا غم
مولوی که در کنار حافظ و سعدی مثلث اعجوبگان شعر سبک عراقی را تشکیل می‌دهد نیز در آغاز مثنوی معنوی چنین نوشته است: 
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد...
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
مراد از «هر که این آتش ندارد نیست باد» این است که هر کسی که آن غم و آتش را در وجودش ندارد نابود باد. با این وجود بالاخره غم ستایش شده یا رهایی از غم؟! شادی مورد تعظیم قرار گرفته یا به دام شادی درنیفتادن؟ هنگامی کار سخت‌تر می‌شود که در دیوان حافظ به این ابیات برمی‌خوریم:
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
یا
لذتِ داغِ غمت بر دلِ ما باد حرام
اگر از جورِ غمِ عشقِ تو دادی طلبیم
یا
چون غمت را نَتَوان یافت مگر در دلِ شاد
ما به امّیدِ غمت خاطرِ شادی طلبیم
برای آنکه به درک بهتری از غم و شادی در ادبیات عرفانی سرزمین مان برسیم خالی از لطف نیست اگر سراغ از «شیخ شهید» یا به عبارتی «شیخ اشراق» بگیرم. «شهاب‌الدین یحیی سهروردی» را باید نقطه اتصال میان عقل و دل دانست یا محل پیوند فلسفه و عرفان. شیخ شهید در سطرهایی از رساله 
«مونس العشاق» آورده است:
«بدان كه اول چيزي كه حق سبحانه و تعالي بيافريد، گوهري بود تابناك، او را عقل نام كرد و اين گوهر را سه صفت بخشيد: يكي شناخت حق و يكي شناخت خود و يكي شناختِ آن كه نبود، پس ببود. از آن صفت كه به شناختِ حق تعالي تعلق داشت، «حُسن» پديد آمد كه آن را نیكویی خوانند. از آن صفت كه به شناختِ خود تعلق داشت، عشق پديد آمد كه آن را «مِهر» خواندند. از آن صفت كه نبود، پس به بودْ تعلق داشت، «حُزن» پديد آمد كه آن را‌ اندوه خوانند و اين هر سه از يك چشمه‌سار پديد آمده‌اند و برادرانِ يكديگرند.»
امکان پرداختن به همه نکاتی که در سطرهای بالا آمده نیست لذا به سراغ آن نکته هدف می‌روم: آنچه نبود، پس به‌بود تعلق یافت‌وحزنش خواندند. برای درک بهتر این سخن به آغاز مثنوی معنوی مولوی نظر کنیم. مولوی در آغاز مثنوی معنوی نی را به عنوان نماد و سمبلی به کار گرفته است. این نماد ویژگی‌هایی دارد. او را از جایی بریده‌اند و به این‌جایش آورده‌اند (کز نیستان تا مرا ببریده‌اند...) و ماحصل این‌جا بودن برایش جز غم و درد نیست. چرا که او دائم در فکر «وطن» خویش است و در این غریبستان جز‌اندوه و ناله از او برنمی آید. او دائم در فکر «نیستان» یا «موطن» خویش است و از آن‌جا که او این دور شدن را به خاطر دارد روزگار وصلش را باز می‌جوید (هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / بازجوید روزگار وصل خویش) 
پس آن دو صفت دیگر یعنی «عشق» و «نیکویی» صفاتی هستند که در ذات حق تعالی وجود داشته و دارد. آن صفت سوم یعنی «حزن» در جدا شدن «نی» از «نیستان» پدید آمد. پس عشق و نیکویی باذات حق پیش از خلقت بوده‌اند اما حزن نبود و با خلقت به وجود آمد و همین که میان مخلوق‌وخالق جدایی افتاد حزن پدید آمد و تا زمان پیوستن دوباره به اصل امتداد دارد.
در جوار خداوند هیچ غم و‌اندوهی نیست. هر آنچه در جوار اوست عشق است و معرفت و شعور و شور و شادی وصل و...
پس عشق و نیکویی حقیقی هستند اما حزن و‌اندوه حقیقت ندارد. حزن و‌اندوه ماحصل دوره دوری ما از آن اصل یا آن نیستان است که بر ما عارض شده است. ما شاید به صورت خودآگاه ندانیم که علت‌العلل تمام‌اندوه‌ها این جدایی است اما عارف در مسیر سلوک به این شناخت می‌رسد و لذا می‌گوید:
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم ‌سازیم و بنیادش براندازیم
عارف را امید دیدار و رسیدن به اصل یا معشوق از غم می‌رهاند و او می‌داند حزن حقیقت ندارد و بر ما در این مرتبه عارض شده است. اما اینکه گفته شده این هرسه از یک چشمه‌سار به‌وجود آمدند برای آن است که حزن نیز ماحصل نسبت و فاصله ما با خداست.
مثالی بزنم: تاکنون شده در خواب از چیزی به غایت ترسیده باشید؟! حالا اگر در همان لحظات ترس در خواب متوجه شوید این تنها یک خواب است ترس شما به خنده بدل نمی‌شود؟! عارف نیز به این معرفت رسیده که این عالم و این زندگی مانند خوابی است که انگار روح ما در حال دیدن آن است. خوابی وحشتناک.
انسان آگاه می‌داند که به این‌جا و به این عالم تعلق ندارد. این مقام و مرتبه و این عالم «اسفل السافلین» است و برای مدتی «ثم رددناه» بر او عارض شده است. بر همین اساس چنین انسانی به هر آنچه که برای این عالم است دل نمی‌بندد و تعلق خاطر نمی‌بازد. انسان آگاه می‌داند که او اکنون در مرحله سیری قرار دارد که آن سیر از «الله» آغاز شده و با «الیه راجعون» ختم می‌شود. پس چنین انسانی می‌داند که اولا مسافر است و ثانیا وظیفه‌ای که بر دوش اوست این است که این حرکت به سوی خالق و مبدا خویش را ادامه دهد. طرفه آنکه این وظیفه را بیش از هر کسی و هر چیزی خود او بر دوش خویش نهاده است. اگرچه به خاطر قرار گرفتن در سیطره جسم مادی اکنون به خاطر نداشته باشد که لحظه‌ای که فرخوانده شد تا در جسم نوزادی در رحم مادری دمیده شود و به این عالم آید چه ترس و وحشتی وجودش را گرفته بود و او نمی‌خواست بودن در جوار رحمت و مهربانی خالقش را از دست بدهد پس با مهربانی و عطوفت از این سفر برایش گفتند و گفتند که سفرش بسیار بسیار کوتاه است و خیلی زود دوباره بازمی گردد و وظایفی دارد که باید به شکلی نیکو انجام دهد. 
در این مسیر «تعلق» آدمی را سنگین و حرکت را برایش سخت و سخت‌تر می‌کنند تا جایی که او را از حرکت بازدارند و آدمی به ماندن در مرتبه اسفل السافلین رضایت دهد. تعلق و دل بستن به مال و مقام و زیور و طلا و پول و... و حتی آرزوهای طولانی و دراز غم آفرین است. علتش هم این است که آدمی را از حرکت به سوی پروردگارش باز می‌دارد و همه غم‌ها و‌اندوه‌ها ماحصل دوره دوری ما از «اصل خویش» است. تعلق آدمی را سنگین می‌کند همچنان که حضرت استاد، حافظ شیرازی در بیت مورد اشاره در این ایستگاه تعلقات را به میوه‌های درختان تشبیه کرده که باعث سنگین‌تر شدن شاخه‌های درخت می‌شوند. جالب است اگر به این نکته دقت کنیم که از عبارت «باردادن» برای هنگام میوه دادن درختان استفاده می‌شود. 
در بیت مورد اشاره اما درخت سرو به آن سبب که تعلق خاطری ندارد و هم اینکه در مقابل تمایلات پایداری و مقاومت کرده و حرکت رو به بالایش را استوار ادامه داده مورد ستایش شاعر قرار گرفته است. در این جا لازم است یک نکته را به عنوان تبصره بیان کنم و آن این است که چنان که پیش از این نیز به عرض رساندم در شعر و تمثیل‌های آن قطعیتی وجود ندارد و شاعر می‌تواند بسته به مفهوم اصلی که در ذهن دارد به هر آنچه در پیرامونش هست نگاه کند و سپس آنها را با توجه به دو چیز نخست زاویه دید شاعر و دوم مفهوم والایی که می‌خواهد مسیرها را به سمت آن هموار کند به کار گیرد. بر همین اساس ممکن است زمانی مفهوم والایی که در ذهن شاعر است «افتادگی» و «تواضع» باشد و بر همین اساس درختانی که میوه می‌دهند را با شاخه‌های سنگین رو به پایین کج شده آنها مظهر و نماد تواضع ببیند و لذا در این هنگام این درختان در آن شعر جایگاه مثبتی داشته باشند. هم اینکه ممکن است مانند بیت مورد اشاره در این شماره شاعر آن درختان و شاخه‌های سنگین شده از میوه آنها را نمادی از تعلقات دنیایی ببیند و بنابراین در این شعر آن درختان جایگاه منفی داشته باشند. بر این اساس باید گفت که هم آن درختان با جایگاه مثبت شان و هم این یکی‌ها و جایگاه منفی شان، هر دو اعتباری هستند و غیرحقیقی. به بیان ساده‌تر می‌توان گفت آن درختان هر دو در حکم بازیگران فیلم‌های سینمایی هستند که گاهی نقش مثبت و گاهی نقش منفی به آنها داده می‌شود.
دیگر اینکه انسان آگاه در مسیر زندگی می‌داند که اراده‌ای مافوق همه اراده‌ها امور عوالم و نیز عالم ماده و امورات آدمیان را به دست دارد و بر اساس آن همه چیز حتی زندگی ما و حوادث زندگی ما و نیز حوادثی که در جهان رخ می‌دهد در یک مسیر دقیق و تعیین شده است. البته که این به معنای جبر مطلق نیست به آن سبب که مثلا در مسیر زندگی شخصی تعیین شده که به مدیریت بانکی برسد اما قرار گرفتنش بر دو راهی حفظ و حراست از بیت‌المال یا اختلاس با تصمیم و اراده خود او صورت می‌گیرد و در عالم پس از این ما باید پاسخگوی انتخاب‌های خودمان باشیم.
پس این نکته مهمی است که باید به آن توجه کنیم که تعلقات، غم آفرین هستند به آن سبب که باعث سنگین شدن ما می‌شوند و این سنگینی حرکت ما به سوی پروردگارمان را آهسته و آهسته‌تر می‌کنند. اصل و اساس غم و شادی در نسبت ما با خداوند شکل می‌گیرند. 
اما چرا زمانی غم و‌اندوه و سوز و گداز مورد ستایش شاعران و عارفان ما قرار گرفته است؟! می‌توان گفت که در حقیقت آنچه مورد ستایش آنها قرار گرفته عدم فراموشی این نکته است که «ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود» و نیز اینکه «مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک». این عدم فراموشی و این آگاهی غم افزا است چرا که به انسان یادآوری می‌کند که از جوار امنیت و سلام و صلاح و رحمت و رضوان و مهربانی خالقش به پایینترین مرتبه عوالم (یعنی دنیای مادی) آورده شده است. 
با این حال این موضوع که خیلی خیلی زود دوباره به سمت آن مهربان بخشنده فراخوانده می‌شویم به عبارتی همان چیزی است که حضرت استاد از آن با عنوان «ساخت و پاخت با ساقی» یاد می‌کند که برای برانداختن بنیاد غم ماحصل دوری از خالق است.