خاطراتی کوچک از شهیدی بزرگ
از همان سال ۶۰ که با نام حاج «سید اسدالله لاجوردی» و قاطعیت و شجاعتش در برابر عملیات وحشیانه تروریستهای منافق آشنا شدم، دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. همه از او میگفتند که چگونه سد راه جنایتکاران شده و برای منافقین نیز کابوسی شده که خواب راحت از چشم آنان گرفته بود.
دست بر قضای روزگار، سال ۶۹ در قوه قضائیه استخدام و در «هیئت مرکزی گزینش» مشغول به کار شدم. بعد از مدتی به گزینش دادستانی مستقر در ساختمانی مقابل زندان اوین منتقل شدم. طی زمان کوتاهی که در آنجا مشغول بودم، گاهی برای انجام امور اداری به ساختمان اداری وسط زندان اوین رفت و آمد میکردم. در همانجا بود که چندین نوبت با چهره مومن و باصفای حاج اسدالله روبه رو شدم.
بچهها راست میگفتند که:
«هیچکس نمیتونه در سلام کردن، بر حاج اسدالله پیشی بگیره...»
با بچهها سر این موضوع قرار گذاشتیم و گفتم که من میتوانم.
من که او را میشناختم، ولی او اصلا مرا نمیشناخت و حتی نمیدانست در آن ساختمان چه کار دارم. یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای وضو گرفتن رفتم طرف دستشویی. ناگهان حاج اسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهیانداخت و گفت:
- سلام عزیزم، چطوری... خوبید شما؟
فقط این بار نبود. دفعات بعد هم همین طور شد.
بچهها راست میگفتند. اصلا نمیشد در سلام کردن بر حاج اسدالله پیشی گرفت.
تازه، فقط سلام نبود. هر کس که بودی، کارمند، پاسدار، خانواده زندانی، و حتی خود زندانی، همین که مقابل دیدگان حاج اسدالله قرار میگرفتی، اولین کسی که سلام و احوالپرسی میکرد او بود.
گفتم زندانی، یکی از نکات جالب حاج اسدالله این بود که با زندانیها که بیشتر هم منافقین و چپی بودند، آن قدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی میکرد. گاهی نیز به سلول آنها میرفت و غذایش را در جمع آنان میخورد. و البته این کار با مخالفت شدید بچههای حفاظت روبهرو میشد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان میکرد، دیگر کسی نمیتوانست به او بگوید این قدر راحت به میان زندانیان نرو، هر چه باشد تو رئیسکل زندانها یا دادستان و... هستی!
در اتاق خودش هم که بود، همان غذایی را میخورد که برای زندانیان میبردند.
***
چند وقتی میشد که حاج اسدالله سیستم جدیدی برای امور اداری زندان اوین راهاندازی کرده بود.
دیوارهای طبقه دوم ساختمان را برداشتند و سالن بزرگی ایجاد کردند. چندین میز اداری چیدند و همه مسئولین سازمان زندانها در پشت آن میزها مستقر شدند.
هر کس از پلهها بالا میآمد، درست مقابل رویش میزی میدید که سه نفر پشت آن نشسته بودند.
غالبا در اولین برخورد فکر میکردی مثل همه ادارهها میز اطلاعات و راهنمای مراجعین است. چه بسا همین طور هم بود.
جلو که میرفتی، مردی مسن با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوالپرسی میکرد و با همین لحن میپرسید:
- چیه عزیزم با کدوم قسمت کار داری؟
نامهات را میگرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا میکرد، بلند میشد و از همانجا مسئول مورد نظر را صدا میزد و میگفت که کارت را راه بیندازد.
و اگر شکایتی داشتی، نامهات را میگرفت، خودش بلند میشد همراهت میآمد تا میز مربوط و دستور میداد که مشکلت را رفع کنن.
و چه بسا اکثر مراجعهکنندگان که خانواده زندانیان بودند، متوجه نمیشدند آنکه اینگونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج اسدالله لاجوردی رئیسکل سازمان زندانهای کشور!
و چه زیبا بود وقتی دو سه بار به او مراجعه کردم و خودش بلند شد آمد دنبال کارم تا به نتیجه رساند و آخرسر خندید و گفت:
- راضی شدی عزیزم؟
***
غالب جمعهها که برای نماز جمعه به دانشگاه تهران میرفتیم، حاج اسدالله را میدیدیم که همراه با پنج شش نفر از بستگانش، داخل پیکان مدل پایین چپیدهاند و به نماز میآیند.حاج «محسن رفیق دوست» دوست و همرزم قبل و بعد از انقلاب حاج اسدالله، خاطره زیبایی از او نقل میکرد. میگفت:
- حاج اسدالله از قبل در بازار یک حجره کشبافی داشت. بعد که از سازمان زندانها رفت کنار، برگشت همانجا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره با یک دوچرخه ۲۸ قدیمی، وسایل را در ترک آن میبست و از خانهشان میرفت طرف بازار. هر چه به او گفتم: آخه حاجی، منافقین و دشمنان این همه به خون تو تشنهاند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقدهشان را سر تو خالی کند. حداقل یه ماشین بخر. با دوچرخه، هم اذیت میشی هم خطرناکه. میخندید و میگفت:
- حاج محسن، منو راحت بذارید. همین دوچرخه هم از سرم زیاده. منمکه آماده شهادتم مگه چیه.
حاج اسدالله لاجوردی، سرانجام اول شهریور ۱۳۷۷ درمحل کسب خود در بازار تهران و در حالی که هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریستهای منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
روحش شاد.