خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۱۱
پدری برای همه فرزندان شهدا
سعید علامیان
گاهی با هم به قم خدمت علما میرفتیم. محال بود در همین فرصت به خانه شهدا نرود. به بچههای شهید تهامی، شهید شیخشعاعی، شهید طیاری و دیگران در قم سر میزد و با آنها گرم میگرفت. وقتی حاجقاسم وارد خانهشان میشد، مثل این بود که پدرشان آمده است. بچهها با او صمیمی بودند. مینشست با آنها درددل میکرد، احوالشان را میپرسید، برایشان هدیه میبرد و با آنها عکس میگرفت.
یکی از جاهایی که دو بار با هم رفتیم، خانه شهید شیخشعاعی بود. محمد شیخشعاعی، روحانی اهل اختیارآباد کرمان بود و در عملیات کربلای چهار شهید شده بود؛ از غواصهایی که پس از 29 سال برگشت. سخنران مراسمش بودم. هر سال برایش مراسم میگرفتند؛ پیکرش که آمد، پررنگتر شد. حاجقاسم به بچههای شهید گفته بود «برای مراسم میآیم.» خبر پخش شد که حاجقاسم قرار است به کرمان برود. بچهها تصور کردند حالا که همه فهمیدهاند، از نظر اطلاعاتی نمیگذارند سردار سلیمانی به کرمان بیاید. به حاجقاسم زنگ میزنند. حاجقاسم به آنها میگوید «قول دادم؛ میآیم.» رفت کرمان. گفته بود توی مراسم صحبت نمیکنم. حسین، پسر شهید، رفت پشت تریبون. شوخی جدی گفت «ما خیلی مظلومیم!». حاجقاسم، تا این حرف را شنید، اشارهای به مجری کرد و گفت «میخواهم صحبت کنم!» همین اندازه هم نتوانست ناراحتی بچه شهید را تحمل کند.
حسین، فاطمه و زینب، فرزندان شهید شیخشعاعی هستند. با هم به خانهشان رفتیم. با دیدن حاجقاسم، انگار بال درآورده بودند. نشستند به گپ و گفت. از هر دری صحبت کردند؛ گرم و صمیمی. موقع خداحافظی، دفتر یادبودی آوردند که برایشان چیزی بنویسد. نوشت: «این دفتر یادبود شهیدی است که در رزم، به دلیل ایمان، و در تأثیر، به دلیل اخلاص، و در عظمت، به خاطر اصرار بر گمنامی، و در مقام الهی، به دلیل مدت طولانی گمنامی، و در قبول سختیها، به دلیل انتخاب سختترین راه، برجستهترینِ شهدای ما بود. لشکر ثارالله به خود میبالد از داشتن چنین وجود ارزشمندی، و حقیر در این دنیا و آن دنیا به خود میبالم با تنفس در محیط شهید شیخشعاعی و همنشینی با او و امید به شفاعتش در آخرت. سلیمانی؛ 1396/10/6»
مهدی مغفوری، فرمانده سپاه کرمان بود. آمد جبهه، و در عملیات کربلای چهار شهید شد. از فرماندهان عارف کرمان بود. سه فرزند داشت: فاطمه، مریم و مصطفی. همسر فاطمه، علی تهامی ـ فرزند شهید تهامی ـ است؛ عقدشان را مقام معظم رهبری در سفری که به کرمان داشتند، خواندند. فاطمهخانم، دو بچه دارد: حسین و زینب. حاجقاسم در نامهای به فاطمهخانم اینطور نوشته است: «دخترم و گلم که محبت دخترانهات، خستگی را از من میزداید! فاطمهام، خداوند را سپاسگزارم که همسری همچون علی که نزدیک به علی است و بوی شهید از او استشمام میشود را به همراهی دو فرزند بسیار خوب عاطفی عزیز به تو عزیزدخترم عطا فرموده است. فاطمه، دختر خوبم، همیشه به دعا و محبت مادرانهات نیازمندم. دخترم، مرا در همه حالات ارتباط با خداوند سبحان، به خاطر بسپار. نیازمند دعای تو هستم؛ نه، من همه امیدم، به دعای تو دختر عزیزم است. فاطمهام، سعی کن همانند فاطمه به علی خدمت کنی، و همانند علی و فاطمه، حسین و زینب را بپرورانید.»1
شوهر فاطمهخانم، علی تهامی، خلبان است. آن روزی که حاجقاسم به خانهشان رفته، علی پرواز داشته و خانه نبوده. حاجقاسم، گوشه همان نامه مینویسد: «جای علی خالی.»
زینب، دختر فاطمهخانم، مریض شد و به عمل جراحی احتیاج پیدا کرد. حاجقاسم، همین که باخبر شد زینب را برای عمل به بیمارستان بردهاند، با حسین پورجعفری به بیمارستان رفت. سپس با همه مشغله کاری ایستاد تا زینب را عمل کنند. عمل جراحی، با موفقیت تمام میشود. فاطمهخانم به حاجقاسم میگوید «حالا که خیالتان راحت شد، بروید به کارتان برسید.» حاجقاسم میگوید «من، بابایت را به جای خودم فرستادم؛ حالا به جای او اینجا هستم.»! آنقدر میماند تا زینب به هوش میآید؛ یعنی برای نوه شهید مغفوری هم پدربزرگی میکند. وقتی مهدی مغفوری شهید شد، فاطمه سه سال داشت. همه بچههای ما، آن زمان، در همین سن و سال بودند.
حاجقاسم برای همه این بچهها عمویی مهربان بود. با بچهها گرم میگرفت. دخترم فاطمه، از بچگی، حاجقاسم را دوست داشت. حاجقاسم هم با او صمیمی بود.
اگر به تهران میآمد، مشتاق بود هر طور شده، حاجقاسم را ببیند. حاجقاسم، او را عمو صدا میکرد؛ او هم عمو میگفت.
ما یک روز خانه فاطمه بودیم. فاطمه، دفترچهاش را به حاجقاسم داد و از او خواست چیزی برایش بنویسد. همانجا دفترچه را گرفت و برایش نوشت: «برادرزاده عزیزم، فاطمهخانم عزیز! عموجان، من که از خود چیزی ندارم که برای تو بنویسم؛ اما بزرگان ما تأکید زیادی بر رابطه خودشناسی و اثر آن بر عبودیت و توجه به مبدأ هستی خداوند سبحان میکنند. خودشناسی یعنی چه؟ خودشناسی یعنی فقر خود را دیدن در مقابل عظمت استغنای الهی. خودشناسی یعنی کوچکی خود را در مقابل عظمت بزرگی خداوند دیدن. خودشناسی یعنی نیاز پیوسته خود را در مقابل هستیبخش بینیاز دیدن. دخترم، هرکس خدا را بشناسد، به او رغبت خاص پیدا میکند؛ خصوصاً در عبادات، و از گناه و معصیت دوری میکند. کسی که عظمت خداوند را دید و شناخت، پاکدامنی و زهد پیدا میکند، و معرفت به خداوند سبحان، موجب تسلیم و رضای انسان میشود.
معرفت به خداوند، موجب بینیازی از دیگران میشود. از خداوند میخواهم به دختر متدین و خوب و محجبه قابل افتخار، توفیق توجه به خدا و معرفت به خداوند سبحان بدهد. عمویت و ملتمس دعایت، قاسم سلیمانی؛1394/1/10»
پانوشت:
1. در ادامه نامه آمده است: «دخترم، خلوت با خداوند سبحان، مهمترین داروی آرامبخش توست؛ همانگونه که پدر بزرگوارت را با همین صفات ارزنده مقرب نمود، و همچون شمعی امروز مزار شهدا را منور نموده، و مردم، پروانهوار دور مزار او میچرخند و از قبر مطهر او حاجت میگیرند.
دخترم، عزت ماندگار، همین عزت است. دخترم، تجربه پدرت، موفقترین تجربهای است که عزت دو دنیا را دنبال داشته است. درود خداوند بر او و راه او و سیره ارزشمندش و فرزندان گرانقدرش که بوی شهید از آنان استشمام میشود. پدر، عمویت و دوستدارت و همیشه به یادت، قاسم؛ 1395/12/26»