یادداشتی بر کتاب «مکاشفه بهاری یک همسایه واله» اثر محمد عربی
مکاشفه و شهر
محمدبلوچی*
رمانهای زیادی داریم که مکان اصلی قصه در شهرهای بزرگ و معروفی مثل لندن، پاریس، توکیو، نیویورک و حتی لیما جریان دارد. مثلاً اگر ماجرای «گذار منهتن» از «جان دوس پاسوس» را برداریم و ببریم در لندن سالهای 1920 تا 1930، اصلاً هدف شخصیتها، اتمسفر، فُرم و نوع نگاه نویسنده، زمین تا آسمان فرق میکند. گذار منهتن چیزی جز نیویورک نیست. انگار همه انگیزه شخصیتها در شهر خلاصه میشود. حتی در داستانهای مولتیژانر و مدرن که شهرهای خیالی زیادی دارند هم، این موضوع را بهوضوح میبینیم.
در «داستان شهر و شهر»، «چاینا میهویل» مبنای اصلیِ رمانش را میگذارد بر ساختنِ شهرهای جدید، با عادات جدید و رفتارهای عجیب و جدیدِ مردمان آن شهر. بازهم اگر آن دو شهر در داستان وجود نداشته باشد ما با چیزی بیهوده و عبث روبهرو هستیم. لازم به ذکر نیست که در پستمدرن هم «پل آستر» از نیویورک رهایی ندارد.
در سالهای اخیر تنها دو رمان خواندهام که در مشهد میگذرد، یکی «برنامهنویس» از وحید حسنی و دیگری «مکاشفه بهاریِ یک همسایه واله» از محمد عربی.
شاید رمانهای دیگری هم باشند، ولی آنطور که باید و شاید چیزی از آنها شنیده نشده. قبل از هر چیزی با این سؤال مواجه هستیم که چرا نویسندگان و بهطورکلی هنرمندان، در رشتههای دیگر، در جریان رشد و شکوفایی تمدن اسلامی کاری «فاخر» برای عرضه ندارند؟ چرا کاری صورت نمیگیرد که بشود حداقل در کشورهای اسلامی ارائه داد و تمامقد از آن دفاع کرد؟
ممکن است بگویید رمانهای عربیِ خوب و قابلملاحظهای داریم که حتی در جوایز معتبری مثل پولیتزر یا بوکر دیده میشوند، یکیاش همین «دجله به حال تو ناله کند» ولی وقتی میخوانیدش اصلاً چیزی از اسلام، تمدن و فرهنگ ترکی، سوری و عراقی نمیبینید.
سابقه این جوایز دارد به یک قرن نزدیک میشود و تابهحال، با توجه به اوضاع کنونی جهان، هرسال یک موضوع مختلف و جدید را هدف قرار دادهاند. پس اصلاً چنین جوایز و جایگاهی از موضوع بحث ما کنار میرود.
برگردیم سر رمان «مکاشفه» و شهر؛ شهر مشهد و نمادی به اسم حضرت رضا(ع). ماجرا درباره یوسف است که طلبهای جوان است و برای ادامه درس طلبگیاش تصمیم گرفته به مشهد مهاجرت کند. بخش بزرگی از داستان به رابطه او با بهار، میپردازد. بهار معیارهای یک دختر امروزی را دارد و در تضاد کامل با وجوهِ شخصیتی یوسف است، اما عشق چیزی به اسم دین و مذهب و عقل سرش نمیشود.
مکان اولیه داستان در حرم و در یکی از صحنها میگذرد. توصیف صحنه با یک مادر سوگوار شروع میشود که در انتظار معجزه برای زنده شدنِ نوزادش است. همه منتظرند که معجزهای مسیحگونه ببینند. انتخاب مکان و توصیف صحنه تحسینبرانگیز است. مکانهای بعدی اینگونه است: حضور یوسف در حجره برای ثبتنام در مدرسه، شبخوابی در حرم امام رضا(ع)، توصیف داخلی حیاط و حجره، کتابفروشی، یک پارک، حرم، اتوبوس، حجره، خانه بهار و دیدار نهایی یوسف و بهار داخل حرم امام رضا(ع).
به صورت واضح چیزی از مشهد نمیبینیم. چرا؟ ما با یک داستان بومی طرف هستیم. وقتی به شما میگویند «مشهد» اولین چیزی که به ذهنتان میرسد «امام رضا(ع)» است و همینطور برعکس. در برخورد اول «شهر مشهد» و «امام رضا(ع)» در ذهن ما تفکیکپذیر نیستند. ما امام رضا(ع) را با خیابانهای اطرافش میشناسیم، با مغازهها، هتلها، مردمی که دستهدسته و پیاده، روان هستند، عربهای روبندهپوش و دشداشهپوش، دستفروشها، همهمه همه اینها بهعلاوه تاکسیموتوریها و تاکسیهای شخصی و زرد، مردمی که سر میدانها و چهارراهها میایستند و سلام میدهند و اتفاقاتی که زیر پوست شهر جریان دارد.
تقریباً هیچی از اینها نمیبینیم. چون ماجرا به شهر نچسبیده است.
ماجرا فقط در اول و آخر به حرم وصل است و بدون اغراق این امر استادانه پرداخت شده است. در داستان «برنامهنویس» هم با چنین چیزی طرف هستیم. همین داستان را ببریم عراق یا نجف یا کاظمین خیلی تفاوت میکند؟ خیر. حرم امام رضا(ع) تنها مکانی است که در داستان حضور دارد.
«مکاشفه» اولین رمان محمد عربی است و از لحاظ داستانی بسیار قابل دفاع است. حسبرانگیز است، ماجرا دارد، توصیفها شگفت است و رنگ و بوی ایرانی دارد. شخصیت ندارد اما تلاش نویسنده برای شخصیتپردازی قابلتوجه است.
برگردیم سرِ «شهر». تلاشهایی که در سالهای اخیر برای نمود مشهد و امام رضا(ع) در جریانِ اصلیِ داستان ایرانی شده قابلستایش است. یکیاش همین رمان محمد عربی است. نویسنده با توجه محدودیتهایش تلاشش را کرده. پس ما بهعنوان یک شهروند ایرانی باید بخوانیمش و حمایتش کنیم تا بعدتر، منتظرِ آثار جدید و بهتری باشیم.
* نویسنده کتاب «پشت دروازههای برزخ»