kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۰۳۴۶
تاریخ انتشار : ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۰:۱۶

انتــظار

 

مریم عرفانیان
بوی بهارنارنج، فضای خانه را پرکرده بود. باغچه، پر از بنفشه بود. دانه‌های ریز باران، آب حوض را می‌‏لرزاند. آب، در حوض کاشی‌کاری حیاط، می‌درخشید. یاس پیر، جوانه‌اش را به درخت توت آویخته بود. مادر با دست‌های چروکیده‌اش، آب تنگ را عوض کرد و وسط سفره گذاشت. ماهی توی آب چرخ زد و چشمان سیاهش، دیوار بلورین تُنگ را ‏نگریست. حیاط را جارو کرده بودم. بوی خاک باران‌خورده، در فضا پیچید. پدر کنار سفرة هفت‌سین قرآن می‌‏خواند. گل نرگس از میان گلدانِ کشیدة سفالی، سرک می‌‏کشید و سیب سرخ، در آبِ زلالِ کاسة چینی می‌چرخید. شمع می‏‌سوخت و ماهی به دیوارة تنگ، تُک می‌زد. نور شمع، روی باله‏‌های ماهی افتاده بود. بالای سفره قرآن و پایین‏‌تر از آن، حافظ گذاشتم. تمام سفرة هفت‌سین در آیینه، منعکس‌شده بود. 
قناری گهگاه می‏‌خواند، همان که سال‏‌ها پیش به من هدیه دادی. لای میله‏‌های قفسش گل نرگس گذاشته بودم. باران، تند می‌بارید. یادم هست که باران را خیلی دوست داشتی... یک روز بارانی، کنار ایوان زنبق و نرگس کاشتیم. 
پدر همیشه می‏‌گفت: «نرگس خوش‌یمن است.» لای جانمازش پر بود از یاس و نرگس. پدر قرآنش را بست و سربالا آورد. تیک و تاک ساعت قدیمی، سکوت اتاق را می‌‏شکست. همه دور سفره نشسته بودیم و نور، از پنجره روی سفره افتاده بود. 
مادر دستم را فشرد. لباس قدیمی‌اش را تنش کرده بود؛ زری‏دوزی بود و مروارید‏‌هایش برق می‏‌زد. خودم درز‌های لباسش را باز کردم تا‌اندازه‏‌اش شود؛ بعد روی مو‌هایش حنا گذاشتم. صورت مهتابی‌‏اش میان مو‌های موّاجش می‌درخشید. پدر هم کت‌وشلوار سپید پوشیده بود و مدام به ساعت جیبی‏‌اش نگاه می‌کرد. همان ساعتی که تو برایش هدیه آوردی... یک... دو... سه... 
به قناری نگاه کردم، این بار نفسش را حبس کرده بود، انگار منتظر تحویل سال بود تا آواز سر دهد. کاش، آن سال عید، کنارمان بودی. پدر چند روز قبل، باغچه را بیل زده و مادر هم خانه‌تکانی کرده بود. همه کنار سفره نشسته بودیم... آن لحظه... آن لحظه... فقط جای تو خالی بود. بوی بهارنارنج مشامم را پر کرد و نگاهم به قاب عکس روی طاقچه افتاد که باهم کنار شکوفه‌‏ها می‌‏خندیدیم. پدر دوباره شمرد؛ چهار، پنج، شش... 
مادر عکست را در آغوش گرفت و‌گریه کرد. دلش هوای تو را داشت! پدر آرام گفت: «لحظة سال‌تحویل شگون نداره خانوم...» من هم دلم می‏‌خواست‌گریه کنم. پدر دوباره شمرد: «هفت... هشت... نه...» قناری یک‌باره شروع کرد به خواندن. هیچ‌وقت آن‌قدر بی‏‌تاب ندیده بودمش! زیر لب گفتم: «حتماً تو هم عید خوبی داری.»
پدر گفت: «... ده...» و سال‌تحویل شد. 
سال‌تحویل شد و نبودی تا چشم‌های مادر را ببینی که چطور در انتظارت، کم‌سو و غمناک بود. 
ماهی از آب بیرون پرید و شعلة شمع در نگاه خیس مادر درخشید. او را در آغوش کشیدم و خیسی گونه‏‌اش را حس کردم. پدر قرآن را باز کرد و خواند: «یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْاَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ...» دلم می‌خواست‌گریه کنم؛ آغوش مادر بوی یک بغل بهارنارنج می‌‏داد... دوباره به یاد تو و قناری افتادم. بغضم را فرودادم. عید آن سال، مادر پیراهن سنگ دوزی به من هدیه داد؛ همان پیراهنی که سال‏‌ها پشت ویترین فقط می‌‏دیدمش. من هم یک شانه سر نگین‏‌دار فیروزه‏‌ای به او و یک پاکت نرگس خشک‌شده به پدر هدیه دادم. مادر شانه را لای مو‌های حنایی موّاجش گذاشت و خندید. پدر هم نرگس‌‏های خشک را توی قلمدان، منبت‏‌کاری‌اش ریخت. 
بوی ماهی سرخ‌شده فضا را پرکرد. پدر روی تخت، روبه روی درخت بهارنارنج نشست و با قلم نی خط ‏نوشت. زیر لب تکرار ‏کرد: «علی گویم... علی جویم...» قلم روی کاغذ جیغ ‏کشید. پیراهن سنگ دوزی شده به تنم‌اندازه بود؛ ولی نمی‏دانم چرا رنگش سیاه؟! مادر که این رنگ را دوست نداشت؟! حریر سیاهش روی پایم افتاده بود و با هر حرکت صدای پولک‌هایش بلند می‏‌شد. مادر به ایوان آمد، کنار پدر نشست و شروع کرد به گلدوزی. من هم مداد و کاغذ برداشتم و خانه‏‌مان را کشیدم. درست مثل روز‌هایی که تو بودی و جمعمان جمع بود. توی نقاشی‌‏ام؛ پدر روبه روی درخت بهارنارنج نشسته بود و تو کنار یاس ایستاده... مادر هم روى لبه حوض نشسته بود و می‌خندید. 
چشمم که به یاسِ سپید افتاد؛ جای خالی‌ات را بیشتر احساس کردم. دلم گرفت. خواستم بلند شوم؛ قفس قناری را بردارم و زیرشاخه یاس بگذارم. تا به‌جای تو، قفس قناری را در نقاشی‌‏ام بکشم. جیغ قلم بلند شد و شکست! اوقات پدر تلخ شد! سوزن در انگشت مادر فرورفت! برخاستم و تا کنار قفس رفتم. قناری گوشه‏‌ای کزکرده بود! صدایش زدم... جوابم را نداد! دلم هری ریخت! در قفس را باز کردم تا پرنده از میله پایین برود؛ ولی... 
نگاه بی‌‏فروغش بر میله‌های قفس ثابت مانده بود! 
آن سال عید، انگار بهار هم بدون تو به خانه‌مان نیامد. آواز قناری برای همیشه خاموش شد. از قفس بیرون آوردمش و پایِ یاسِ پیر دفنش کردم؛ اشک ریختم و... مادر دست روی شانه‌‏ام گذاشت؛ می‌‏دانست که از دوریِ تو دلتنگم. 
***
بهارِ سالِ بعد، مادر هم برای همیشه رفت. آن‌وقت من ماندم و پدر و قاب عکس تو و عمری از بهار‌های گذشته. حالا عید هرسال، عکس مادر و تو را کنار سفره می‏‌گذاریم. پدر شروع به شمردن می‌کند و می‌‏گرید. عید هرسال زیر لب می‏‌گویم: «آقا جون! شگون نداره...» و بغضش را فرو می‌‏دهد. صدایش می‌لرزد و دوباره می‏‌شمرد. انتظار در چشم‌هایش موج می‌‏زند و... هنوز که هنوز است، شهادت تک پسرش را بی‌هیچ نشانی باور ندارد. پدر سال‏هاست که مثل یعقوب، انتظار یوسفش را می‌کشد.