kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۴۵۲۶
تاریخ انتشار : ۰۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۹:۰۴

من نیروی برادر احمدم!

 


 سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجایش درجا می‌زد. ته تفنگ می‌خورد زمین و قرچ قرچ صدا می‌‌داد. ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیدا شد. تو مثلاَ نگهبانی این جا؟! این چه وضعشه؟! یکی باید مراقب خودت باشه. می‌دونی این جاده چقدر خطرناکه؟ دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. مثل طلب کارها حرف می‌زد و می‌آمد جلو. ببینم تفنگتو. تفنگ را از دست پسر بیرون کشید. چرا تمیزش نکرده‌ای؟! این تفنگه یا لوله بخاری! پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه‌ها زد زیر‌گریه. - تو چطور جرئت می‌کنی به من امر و نهی کنی! می‌دونی من کی‌ام؟ من نیروی برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو می‌رسه. بعد هم رویش را برگرداند و گفت «اصلاَ اگه خودت بودی می‌تونستی توی این سرما نگهبانی بدی؟!» احمد شانه‌هایش را گرفت و محکم بغلش کرد. بی‌صدا ‌اشک می‌ریخت و می‌گفت «تو رو خدا منو ببخش.» پسر تقلا می‌کرد شانه‌هایش را از دست‌های او بیرون بکشد. دستش خورد به کلاه پشمی احمد. کلاه افتاد؛ شناختش. سرش را گذاشت روی شانه‌اش و سیر ‌گریه کرد.
به نقل از «یادگاران»؛ کتاب احمد متوسلیان