روایتی از زندگی شهید مدافع حرم حسین محرابی
شهید خندان مشهد
عاشق است دیگر... دل از کف داده و بدون معشوق نمیتواند زندگی کند، دیگر نه محبت زن و فرزند او را از رفتن باز میدارد، نه نگاههای نگران مادر و التماسهای خواهر. او به عشقی بالاتر دست یافته و همچون پرندهای خونینبال خود را به هر کنج قفس میزند تا راهی به سوی آسمان بیابد. راهی به سوی معشوق یگانه هستی. و میداند که این راه از شام میگذرد. چه اینکه مقصد همان شام است. و شام هنوز هم شام بلاست، و او مرد میدان بلا. غیور است و میرود تا از ناموس حسین دفاع کند. میرود تا غیرت عباسگونهاش مرحمی باشد بر زخمهای سهساله حسین. میرود تا بگوید هنوز هم هستند مردانی که «بابی انتم و امیو نفسی و اهلی و مالی» را به عمل و با تمام جان و روحشان به منصه ظهور بگذارند.
هم نام مولایش حسین است و خود سرسپرده راه حسین علیهالسلام، شهید حسین محرابی را میگویم، همان که زمین و زمان را بر هم زد تا راهی میدان دفاع از حریم عصمت و طهارت شود.
و حال، آرام محرابی، خواهر شهید که دو سال از او بزرگتر بوده و تمام دوران کودکیاش را به یاد دارد از روحیات برادر شهیدش میگوید...
سید محمد مشکوهًْالممالک
سید حسین!
برادرم در 30 شهریور سال 56 به دنیا آمد، بعد از بارها تلاش، سرانجام در عید غدیر سال 95 به سوریه اعزام شد و پس از دو بار اعزام، در روز دهم آذر 95 به شهادت رسید. از او سه فرزند؛ دو دختر و یک پسر برایمان به یادگار مانده است.
ما در منطقه پیروزی مشهد ساکن هستیم و شهید هم در اینجا زندگی کرد و بزرگ شد. او در دوران دفاع مقدس سن زیادی نداشت و نمیتوانست به جبهه برود؛ اما همیشه دم از شهادت میزد و میگفت دوست ندارم در شناسنامهام بنویسند فوت، دوست دارم بنویسند شهید.
مادر ما سیده هستند و برای همین هم داداش حسین همیشه میگفت: ما هم سید هستیم. و این را خیلی دوست داشت، به همین خاطر نام جهادی خودش را سید حسین گذاشته بود.
عاشق بیبی رقیه شد
او بهخاطر عقایدی که داشت شغلهای متعددی عوض کرد. مثلا یه مدت در کارخانهای که پدرم در آن شاغل بود، کار میکرد که بهخاطر اینکه مدیریت حاضر نمیشد روزهای عاشورا و تاسوعا را تعطیل کند به مشکل برخوردند. برادرم میگفت باید این دو روز را تعطیل کنید تا کارگرها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما قبول نمیکردند. امثال این قضایا باعث میشد که کارش را تغییر دهد. خیلیها بعد از شهادتش گفتند ما فکر میکردیم شعار میدهد...
دوران خدمت را در پرندک تهران تکاور بود و بعضی وقتها با من صحبت میکرد و از سختیهای خدمت میگفت. من فکر میکردم آقا امام زمان(عج) میآیند و برادرم سرباز آقا میشود. من داداش حسین را نترس و شیر میدیدم، شاید همین اخلاقش باعث شد پا در این میدان بگذارد. برای اولین بار که به زیارت امام حسین(ع) رفتند عقایدش خیلی محکمتر شد و جرقه اولیه جهاد، در این سفر زده شد. و بعد از آن بینهایت عاشق بیبی رقیه(س) شد. و هر کدام از خواهران و برادران را هم به شیوه خودشون با این راه آشنا کرد.
شهید خندان
آدم خیلی پیگیری بود، همیشه تا انتها کار را پیش میبرد، و با توجه به ارادتی که به ائمه داشت برای شهادت دست به دامن تمام ائمه شد و دست از طلب برنداشت. روزی که برای آخرین بار به زیارت آقا امام رضا(ع) رفت، نمیدانم چه بر او گذشت و چقدر اصرار کرد که بعد از آن زیارت خیالش راحت بود که حاجتش را از امام رضا(ع) گرفته. و دقیقاً روز شهادت امام رضا(ع) هم شهید شد. او هر پنجشنبه بعدازظهر به بلوک 30 مدافعان حرم بهشت رضا(ع) مشهد میرفت و زیارت عاشورا میخواند و الان هم در همان محل به خاک سپرده شده است.
بعد از شهادتش از او یک عکس خندان منتشر شد و بهخاطر همین شد شهید خندان ما مشهدیها. و چون درروز شهادت آقا علی بن موسیالرضا(ع) شهید شد، شده شهید امام رضایی.
آرامش حسین به همه ما منتقل شد
هر وقت قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را میبوسید و به او میگفت: از من راضی باش. مادرم نیز در جواب او میگفت: تو زن و بچهداری حسین، مواظب خودت باش. آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: از تو راضی هستم.
«مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده، روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و با هم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کمکم به ایشان خبر بدهیم. اگرچه به مادر چیزی نگفتیم؛ ولی او مدام دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاًً به همه ما منتقل شد.
از شهادتش خبر داده بود
داداش حسین بعد از برگشت به ایران میرود سر مزار شهید صدرزاده، شروع میکند با سوز و ناله با او صحبت کردن که برنامه رفتنش را درست کند که یک طلبه جوان از راه میرسد و شروع میکند به خواندن روضه حضرت رقیه. داداش حسین خیلیگریه میکند و در آخر شماره آن جوان را میگیرد و میگوید: من میروم سوریه و شهید میشوم. تو بیا و تلقینم را بخوان و نماز بخوان. جوان میگوید: من از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: خودم خبرت میکنم.
بعد از خداحافظی از جوان، میرود پای اتوبوس که برگردد مشهد، اما با او تماس میگیرند و میگویند خودت را برسان فرودگاه.
در بهشت رضا کنار مزار شهدا، آقای علیزاده مداح مدافعین حرم را میبیند و میگوید اگر شهید شدم بیا و برایم روضه بخوان. میگوید چقدر هزینه میکنی. و شهید میگوید شفاعت میکنم. میگوید از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: در یک مراسم داری مداحی میکنی، وسط مراسم برایت پیام میآید و تو گوشی را نگاه میکنی میبینی نیمی از صورت من خونی شده و پایین آن نوشته حسین جان شهادتت مبارک.
آقای علیزاده میگوید: مدتی بعد وسط مراسم یک شهید داشتم مداحی میکردم که صدای پیام گوشی تلفنم حواسم را برد سمت خودش، میکروفن را دادم دوستم و رفتم سراغ گوشی. دیدم نوشته حسینجان شهادتت مبارک...
حسین را از ما بپذیرید...
آخرین باری که میرفت، به مادر گفت: از نوحههایی که زمان شیر دادن، برایم میخواندی برایم بخوان، مادر نوحهها را خواند و گفت: راضیام به رضای خدا. این را گفت و حسین رفت. بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند، مادر خطاب به حضرت زینب(س) گفت: حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمهاطهار تقدیم شما میکنم.
حضرت آقا به طور ناگهانی در فروردینماه سال 97 به منزل مادرمان تشریف آوردند که هنوز هم محل حضورشان در خانه را به همان شکل، با گذاشتن عکس حضرت آقا نگه داشتهایم.
بعد از بارها تلاش، بالاخره اعزام شد
حسین آقا اول برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون ثبتنام کرد؛ ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام میکند، بعد از چندین بار اقدام، موفق نشد برود؛ اما ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود به تلاشش ادامه داد. برای رفتن به سوریه به جز مشهد از طریق شهرهای قم، تهران و اصفهان هم اقدام کرد. بعضی وقتها همهچیز خوب پیش میرفت و حتی چندبار هم سوار خودروهای اعزام شده بود. اما هر بار بعد از چند لحظه با اعزامش مخالفت میکردند و حسین آقا مجبور میشد برگردد.
بالاخره یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، با ما مشورت کرد، ماشینش را فروخت و با هزینه شخصی خودش به لبنان رفت و اینبار از طریق حزبا... لبنان به سوریه اعزام شد. اگرچه حسین خودش را به سوریه رسانده بود؛ اما اینبارهم موفق به شرکت در عملیات دفاع از حرم نشد و داستان بازگشتش به ایران دوباره تکرار شد. بعد از زیارت به ایران برگشت و همچنان به توسلاتش به امام رضا(ع) ادامه داد. تا اینکه یک ماه بعد از بازگشتش از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد.
بوی شهادت گرفته بود
چند روز قبل از شهادت حسین آقا، زمزمههایی در بین همرزمان شهید محرابی پیچیده بود که حسین بوی شهادت میدهد و دقیقاًً در همان روزها حسین بهشدت بیقرار بود. آنطور که همررزمانش برای ما روایت کردهاند، روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند میخوانند؛ اما اسم حسین آقا در فهرست نبوده. حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود؛ اما فرمانده محور با حضور او در این عملیات مخالفت میکند. همسرم که اصرار را بیفایده میبیند به فرمانده محور میگوید: من بچه مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم امام رضا(ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم. فرمانده محور وقتی صحبتهای شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه شرکت در عملیات را میدهد. در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه مدافعان حرم میگوید: همه ما از مشهد آمدهایم. فردا شهادت امام رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده بودکه شهید محرابی به همرزمانش میگوید: آن کسی که میگویی شهید میشود، من هستم.
تقریبا همه همرزمان شهید به این موضوع اشاره کردند که مشخص بود حسین شهید میشود و به قول خودشون حسین سو بالا میزد.
هر موقع عملیاتی بود همه با شوخی به هم میگفتیم: نزدیک حسین نشیم که حسین سو بالا میزنه، یه وقت ترکشی به ما اصابت نکنه.
روز موعود
همرزم شهید تعریف میکرد: شهید محرابی فردای آن روز، روی پشتبام یکی از ساختمانها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشتسرم شنیدم. بهمحض اینکه برگشتم، حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده، اما خونریزی شدیدتر از این حرفها بود. درگیری بهشدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشیها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمهای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاًً به قلب ایشان خورده بود. در همان لحظه شهید شد...
خواب دختر شهید
زینب که دختر بزرگتر شهید محرابی درباره پدر شهیدش میگوید: قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا اینکه قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: امسال امام رضا(ع) حاجت پدرت را میدهد.
آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است.
از شهدا بت نسازیم
بهنظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آنها به نیکی یاد کنند. بهنظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهلبیت(ع) به چه شکل باعث میشود یک نفر از زندگی و خوشیهای دنیاییاش بگذرد. زینب ادامه میدهد: از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما میتوانند به جایگاه شهدا برسند.
چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلمها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حال و روز خوشی ندارم در جمع به من گفت: پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد. من در جوابش گفتم: نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبختترین دختر روی زمین هستم.
البته بسیاری دیگر از معلمهایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی میکردند که من از همه آنها تشکر میکنم.
به هر حال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد میکند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاد دارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند؛ ولی بعضیها اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقتها سؤالهایی از من میپرسند یا مواضع تندی در برابر شهادت پدرم میگیرند. من اوایل به شدت از این رفتارها ناراحت میشدم؛ ولی حالا سعی میکنم با روی باز، با آنها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برایشان توضیح دهم.
آخرین دیدار
فاطمه دختر دوم شهید محرابی نیز در رابطه با پدرش میگوید: یادم میآید آخرین روزی که پدرم را دیدم، یککاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. پدرم بهمحض اینکه کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت: آش درست کردین؟ بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: پسر خوبی باش.... خب. یار امام زمان(عج) بشی.... خب. بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون اینکه برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد.
خاطره یکی از فرماندهان فاطمیون از شهید محرابی؛ منتظر بود بگویم بمان!
وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بیبی افتاد بیاختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچ وقت فراموش نمیکنم، اولینبار که به زیارت بیبی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل از دست داده!!!
نیمه شب گهگاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب میدیدم و اشکهایی که پایان نداشت.
کافی بود فقط بگویی رقیه، تا مثل شنیدن روضه ظهر عاشورا اشک بریزد.
سه چهار روز مهمان ما بود، وقتی به اجبار من به سمت ایران برمیگشت هر دو در فرودگاه دمشقاشک میریختیم. هر چند قدم که میرفت پشتسرش را نگاه میکرد و منتظر بود بگویم بمان؛ اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطراتاشک بدرقهاش میکردم شاید تمام ترسم از این بود که اطمینان داشتم شهید میشود و جرأت رویارویی با خانوادهاش را نداشتم، آخر ما غیررسمی کار میکردیم و اگر در مجموعه ما شهید میشد هیچکس جوابگوی خانوادهاش نبود. دلم به حال همسر و فرزندانش میسوخت آنها از هم برای عشق اهلبیت گذشته بودند؛ اما من هرگز نمیتوانستم خرابی این لانه عشق را به چشم ببینم...
با حاج... هماهنگ کردم تا در فرودگاه تهران به دنبالش برود. یک راست طلب زیارت بهشت زهرا کرده بود و بعد با هماهنگی من برای ثبتنام در مجموعه فاتحین راهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله شدند؛ اما آنجا هم نتیجه رضایتبخشی نگرفته بود. به کهنز شهریار رفت...
نمیدانم با مصطفی صدرزاده و سجاد عفتی و محمد اژند چه گفت؛ اما هرچه گفت از ته دل بود و پایش به مشهد نرسیده امکان اعزامش توسط لشکر پر افتخار فاطمیون مهیا شد و در غالب نیروی افغانستانی خود را به جبهه رساند. وقتی خبر داد که بالاخره رسیدم، هم خوشحال بودم و هم مضطرب. دائم چهره دختر کوچکش و آن اشکها جلو چشمم رژه میرفت. یاد رقیه امام حسین(ع) افتادم و به خدا سپردمش.
بعد از نزدیک دو ماه دوباره پیام داد و چند تا عکس برایم فرستاد؛ خندههای از ته دل، بر صورتش نمایان بود، گویی به آنچه طلب کرده بود نزدیک شده بود. از او خواستم به مرخصی بیاید و اندکی در کنار خانوادهاش باشد، قبول نمیکرد و میگفت انشاءالله به زودی...
او به زودی آمد؛ اما با قلبی که فدای اربابش کرده بود. قلبی که حب اهلبیت(ع) و داغ دختر ۳ ساله حسین آتشش زده بود و سالها این سوختن را تحمل کرد تا وعده الهی محقق شد و همنشین اهلبیت(ع) در بهشت برین گردید.