قافلۀ شوق (27)
منصور ایمانی
توی جاده بهطرف اهواز، از عملیات رمضان سال ۶۱ و ایستگاه حسینیه، برای کناردستیام توی مینیبوس خاطراتی تعریف کردم. یادگاریهای کیلومتر ۷۰ آنقدر زیاد بود که اگر میخواستم همهاش را بگویم، حَملهدار و بلاکش قافله - جناب مهرشاد - باید زرد قناری را وادار میکرد پنجاه بار این جاده را برود اهواز و برگردد خرمشهر! به همراهم گفتم «چون فرصت سرکشیدن آب دریا نیست، بهقدر تشنگی از عملیات رمضان بگویم و بقیهاش را درز بگیرم». ربع ساعت میشد که مشتاقانه توی چشمم زُل زده بود و گوش میداد. در جوابم گفت: «حق بچههای جنگ بیشتر از اینهاست که از این دریا، به قدر تشنگیِ خودمان بچشیم. این دین و این مملکت برای تربیت نسلهای آتی، به قلم و چانۀ شما جماعتِ کاتب و راوی، امیدها بسته!» و حقّ همین بود. ضمنا آقای مهرشاد یک لحظه از حال قافله غافل نبود و به فراخور امکاناتی که داشت به دوستان میرسید؛ چه خدمات فرهنگی، مثل خواندن آیات و احادیث و یا اشعار و حکایات شیرین سعدی و چه به لحاظ تغذیه و تنقلاتی که در کاروانهای سیاحتی - زیارتی معمول است. از ایستگاه حسینیه خیلی دور نشده بودیم که بلند شد و تتمۀ شیرینی و میوهای که ذخیره کرده بود، بین نفرات تقسیمشان کرد. سیب قرمز قشنگی نصیب من شد که علیرغم خشکی گلویم از گفتن خاطرات رمضان، دلم نیامد گازش بزنم. در عوض ساقی سفر - جناب مفاخری فرماندار دهگلان - مهربانتر از آن بود که لیوانی آب، خرج گلوی تشنگان نکند. حنجرهام را که جلاء دادم، رو به رفیق راه کردم و گفتم؛ بچهها بعد از عملیات سنگین رمضان و مخصوصا پاتکهای بعثیون، خسته و گرفته حال بودند. سختتر از این خستگی، داغ شهادت دوستانی بود که دلتنگشان کرده بود. این شهداء تا همین دیروز و پریروز کنارشان بودند. جنگیدن و غذاخوردنشان با هم بود، نمازشان با هم بود. دوستانِ گلچین شده، این نماز شبخوانها و نازنینهایی که روحشان گرفتار زندان دنیا بود، تا همین یکی دو روز قبل، یا امام جماعتشان بودند و یا کنارشان توی صف نماز، قیام و قعود میکردند. این داغ، حالا حالاها فراموش نمیشد. هنوز باید در فراقشان میسوختند و زار میزدند...، ای گلچین روزگار، ای روزگار گلچین!
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلبان بحث سرّ عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود
بعد از عملیات، روز سوم یا چهارم بود که تنگِ کلاغپَر، پیاده به طرف ایستگاه صلواتی میرفتم تا آب و شربتی یا شیر و خرمایی برای افطاری بچههای سنگر بگیرم. هنوز تا آنجا فاصله داشتم که ماشین غذا را پشت خاکریز دستۀ خمپارهانداز دیدم. ایستگاه صلواتی آنطرف جاده، درست روبهروی خط خمپاره بود. مقسِّم غذا بالای وانت درب و داغان همیشگی ایستاده بود و داشت افطاری و شام دستۀ خمپاره را، توی قابلمه بزرگشان میریخت. مسئول غذا جزءِ دسته خودمان بود که چند روز قبل از عملیات، رفته بود کمکِ آشپزخانه. اهل یکی از آبادیهای فومن بود که متأسفانه نه اسم آبادی را بهخاطر دارم و نه اسم خودش را. از بس که آدم شوخ و سرحالی بود و کارهایش را، قاطی طنز و شوخی میکرد، خیلی از شیرینکاریها و شوخیهایش، هنوز در ذهنم مانده است. وقتی از بالای وانت، چشمش به من افتاد، عین جنگجویان سامورایی، کفگیر بزرگش را مثل شمشیر توی مشتش گرفت و درحالی که آن را توی هوا میگرداند، جیغهای رزمی از حلقش درمیآورد. یک هفتهای میشد او را ندیده بودم. یعنی از سه چهار روز قبل از حمله و بس که تودلبرو بود، دوست داشتم ببینمش. خاکریز خمپاره تا خط عراقیها فاصلهای نداشت. ماشینهایی که میآمدند آنجا، مثل آمبولانس و خودرو مهمات یا همین ماشین غذا، بهخاطر کوتاهبودن خاکریز، باید کارشان را با عجله انجام میدادند و میرفتند. ماشین غذا هم توی این چند روز، سهمیۀ بچهها را فوری میداد و درمیرفت. روی این حساب، مُقسّم بهجای اینکه غذای هر نفر را توی ظرف خودش بریزد، سهمیه دسته را توی یک قابلمه بزرگ میریخت، تا زود قال قضیه را بکند. این مقسّم ولی گوشش خیلی بدهکار این حرفها نبود.درحالی که داشت غذای خمپارهانداز را میکشید، از نمایش جنگ ساموراییها هم غافل نبود. بالای وانت که ایستاده بود، اول خم میشد به طرف تیان و یک کفگیر پلو برمیداشت و میریخت توی قابلمۀ بچهها، بعد بلند میشد رو به من میکرد و شمشیرش را توی هوا میگرداند و دوباره از نو. داشتم با عجله بهطرفش میرفتم و محو شیرینکاریاش بودم که چند متر مانده به ماشین غذا، یکهو راننده گذاشت توی دنده و راه افتاد. همشهری شوخ ما که تعادلش با حرکت وانت بههم خورده بود، فوری نشست کف ماشین و تیان غذا را توی بغلش گرفت. با اینحال سرش را بهطرفم برگرداند و مثل گویندههای رادیو، این خبر را با صدای فریاد مانند اعلام کرد: «سخنرانی فرمانده سپاه پاسداران فردا عصر در ایستگاه حسینیه ». تا برسم، ماشینشان از آنجا دور شده بود. از اینکه نتوانسته بودم از نزدیک ببینمش، خیلی ناراحت نبودم، چون فردا دوباره پیدایش میشد. بهجایش از شنیدن خبری به این مهمی خوشحال بودم. بچههای خمپاره هم خبر را شنیده بودند و خوشحالی میکردند. یک ربع بعد که با افطاری برگشتم توی دسته، خودم خبر را به بچههای دیدهور دادم. آنها هم ذوق کرده بودند که بالاخره «برادرمحسن» را فردا از نزدیک خواهند دید. بقیۀ یگانهایی که دُور و اطراف حسینیه بودند، همین حال را داشتند. خبر سخنرانی فرماندۀ کلّ سپاه پاسداران برادر محسن رضائی خیلی زود توی منطقه پیچید. این خبر، برای واحدهایی که توی عملیات رمضان شرکت داشتند، مهم بود. بچهها از نتیجه عملیات راضی نبودند و اوضاع بر خلاف عملیاتهای قبلی، جور دیگری بود. رزمندهها سؤالاتی داشتند و میخواستند فرمانده سپاه راجع به عملیات رمضان صحبت کند.
جانپرور است قصۀ ارباب معرفت رمزی برو بپرس، حدیثی بیا بگو